خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.

قسمت ۵۱ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
قسمت ۵۱ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان

با سروصدای صفیه چندتا مرد میان و فکر میکنن مزاحم صفیه شده به خاطر همین ناجی را حسابی کتک میزنن. ناجی که داغون شده به اتاقش تو هتل برمیگردد. هان و نریمان و گلبن به طرف صفیه می روند و دوره اش میکنن تا ببینن حالش خوبه یا نه. صفیه که خیلی ترسیده، حس می کند که همه جای بدنش را کثافت گرفته و از طرفی که از خانه بیرون رفته شوکه شده نمیتونه از جاش تکون بخوره. هان و گلبن و نریمان آرومش میکنن و بهش میگه نگران چیزی نباشد و او را تا خانه همراهیش میکنند و آرام آرام در کنار قدم برمیدارند تا اینکه به خانه می رسند. صفیه از اونجایی که از خانه بیرون رفته، هرچی خواهر و برادرش بهش میگن که بره خونه صفیه از جاش تکون نمیخوره و میگه من رفتم بیرون از خانه الان غرق کثافت شدم. گلبن برای صفیه دستکش و پاپوش می آورد. صفیه بعد از پوشیدن پاپوش و دستکش به هانه می رود. بایرام ناجی را به اتاقش میبرد و میگه غصه نخورین آقا معلم. تو این محل همه میدونن که اون خانواده مشکل روحی روانی دارن خودتونو ناراحت نکنین. بایرام در حال رفتن است که هان را روبه رویش میبیند. هان بهش میگه از خانواده ام از صفیه دور شو از اینجا برو نمیدونم چیشده چیکار کردی که تو رو میبینه حالش بد میشه میریزه بهم.

ناجی عصبی میشه و در حالیکه بغض دارد بهش میگه چیشد که به این حال و روز افتاده؟ چه بلایی سر صفیه من آوردین؟ هان میگه این صفیه با اون صفیه ای که میشناسی زمین تا آسمون فرق داره. دیگه صفیه تو نیست. تورو که میبینه حالش بد میشه از اینجا برو . ناجی میگه تا الان این همه سال صبر کردم و تنها دیواری که بینمونبود مادرش بود که فوت کرده الان که هیچ مانعی بینمون نیسِ دیگه چرا باید برم؟ هان میگه اگه بهش دقت میکردی خوب میدیدی که کی مرده؟! مادرش یا خودش. دیگه صفیه مثل اون موقع ها نیست که با آهنگ و شعر و این چیزا بیاریش سمت خودت. صفیه همانجوری که تو خانه نشسته یکدفعه توهم مادرش را میزند که با عصبانیت دعوایش می کند و میگه باز رفتی دیدیش؟ رفتی بیرون که باهم دیگه فرار کنین دیگه آره؟ ببین با تو باعث شدی که اون بیچاره کتک بخوره بد شگون. دروغگوی بی حیا. صفیه تو آینه به خودش نگاه می اندازد و با چشمانی اشکی به خودش نگاه می کند و یکدفعه میخنده و میگه نمیخواد نگران باشی ناجی رفته ناجی خیلی وقته که دیگه رفته. گلبن که ترسیده، با استرس به هان میگه همه ی اینا تقصیر منه داداش. هان میگه چیکار کردی مگه آبجی؟ گلبن میگه تو خودت گفتی دست خالی نمیشه از کسی تشکر کرد منم تصمیم گرفتم مارمالاد درست کنم یخورده ازش ببرم واسه معلم ناجی .

همان موقع از شانس من اومد دم پنجره منو اونجا دید. هان عصبی میشه و میگه تو رفتی خونه اون مرد؟ گلبن میگه رفتم فقط مارمالادو بدم بعد تازه من با یه مرد متاهل چیکار میتونم داشته باشم، طرف زن داره. هان میگه زن داره؟ از کجا میدونی گلبن میگه خودم دیدم حلقه شو روی میز گذاشته بود. همان موقع صفیه پیششون می رود و می گوید: «من کار بدی کردم یادم رفته که غذا درست کنم! » همگی از رفتار و حرف های صفیه شوکه می شوند. صفیه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه می گوید: «الان میرم سریع تا شب واستون غذا درست میکنم. » هان بهش می گوید: « آبجی امروز روز سختی داشتی بهتره که استراحت کنی. » صفیه سریعا بهش می گوید: «نه بابا چه روز سختی؟دیوونه شدی؟ چیزی شده مگه؟ من الان میرم تا برای شب واستون مانتی درست کنم. گلبن زود باش توام باید بیای کمکم کنی. » و سریعا به طرف آشپزخانه می رود و شروع می کند به غذا پختن. همه از این تغییر رفتار یهویی صفیه جا خورده اند.
اینجی به خانه می رود و پولی که از فروش ماشین گیرش اومده را به ممدوح می دهد تا دیگه به تاکسی نرود. ممدوح اولش فکر می کند که پولو از هان قرض کرده و عصبانی می شود که اینجی بهش میگه که پول ماشینمه دوباره پول دستم اومد میگیرم.

ممدوح از اینکه ماشینشو فروخته اول ناراحت میشه که اینجی چرا اینکارو کرده ولی بعد با هم حرف های اینجی حالش بهتر میشه و باهم آشتی میکنند. اینجی بهش می گوید: «من ترجیح میدم که پیاده برم سرکار و بیام ولی تو دیگه تاکسی نری که از شدت نگرانی واست نتونم بخوابم. » ممدوح لبخند رضایتمندی میزند و همدیگر را در آغوش می گیرند. همان موقع اگه وارد خانه می شود که آنها متوجه پکر و کلافگیش می شوند. است. اینجی به اتاقش می رود تا ببیند چیشده. اگه با بغض می گوید: «حال بابامون اصلا خوب نیست تو بیمارستانه داره میمیره. دوتا از انگشتاشو هم بریدن. تنها خواسته ای که داره اینه که واسه دفعه آخر مارو ببینه و ازمون حلالین بطلبه.» اینجی بغض می کند اما می گوید: «دروغه، فیلمشه. حتما دوباره بدهی داره و کارش گیره که اومده سمت ما. » اگه با عصبانیت میگه: «تو چجوری میتونی انقدر سنگ و بی احساس باشی؟ فقط یه لحظه تو فکر کن که ۱٪ اشتباه میکردیم! »….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا