خلاصه داستان قسمت ۱۱۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۱۱۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
صبح دمیر به بیمارستان روانی میرسد. او داخل رفته و از دکتر میخواهد که زلیخا را ببیند. دکتر میگوید که او نباید زلیخا را ببیند زیرا برای او خوب نیست. دمیر عصبی شده و میخواهد هرطور شده زلیخا را ببیند. پرستار برای زلیخا غذا می برد اما زلیخا با عصبانیت غذا را به زمین پرت کرده و میخواهد بیرون برود. او سریع از اتاق بیرون آمده و قصد فرار دارد که پرستاران جلوی او را میگیرند. دمیر با شنیدن صدای فریادهای زلیخا به سالن می آید و زلیخا با دیدن او به سمتش رفته و به بغل دمیر می رود. دمیر او را آرام کرده و میگوید که او را از آنجا می برد. دمیر از زلیخا معذرت خواهی میکند و سعی دارد به او احساس امنیت بدهد. دکتر به دمیر میگوید که بردن زلیخا اشتباه است و او دوباره خودکشی میکند اما دمیر به دکتر اهمیتی نمیدهد و زلیخا را سوار ماشین میکند. در خانه تکین، فکر ایلماز درگیر شب حادثه آمدن زلیخا به آنجاست. تکین پیش ایلماز آمده و ایلماز با او صحبت میکند و میگوید که هنوز درک نمیکند که چرا زلیخا با وجود اینکه میدانست دمیر عصبانی می شود و دنبالش می آید به آنجا آمده بود. تکین میگوید که او بخاطر دعوا با دمیر به آنجا آمده بود و دلیل دیگری نداشته است. سپس از ایلماز میخواهد که دیگر به این قضیه فکر نکند و با فکر کردن به زلیخا، مژگان را ناراحت نکند.
ایلماز به خانه مژگان می رود و متوجه می شود که بخاطر باز ماندن شیر آب هنگام نبودن مژگان در خانه، تمام خانه پر از آب شده و مژگان در حال تمیز کردن خانه است. ایلماز برای اینکه مژگان مریض نشود او را به اصرار به خانه خودشان می برد و از خدمتکاران میخواهد به خانه مژگان بروند و آنجا را تمیز کنند. جنگاور برای خانه تلویزیون می خرد و پسرش خوشحال می شود. نهال نیز از او تشکر کرده و جنگاور میگوید که آنها دیگر مشکل مالی ندارند و نیازی نیست که نهال نگران چیزی باشد. در خانه فادیک به ثانیه میگوید که سحر ملافه های خونی را در سلط زباله دیده است و آنها فهمیده اند که زلیخا بچه اش را سقط کرده است. ثانیه متعجب شده و سپس از فادیک بخاطر حرف در آوردن عصبانی می شود و او را دعوا میکند. در آشپزخانه، سحر و غفور مشغول بگو و بخند هستند که همان لحظه ثانیه داخل می رود و سحر فورا از غفور فاصله میگیرد. ثانیه با عصبانیت به روی سحر می آورد که متوجه کار او شده و او را دعوا میکند.
سحر و غفور ابتدا می ترسند و تصور میکنند که ثانیه چیزی از رابطه آنها فهمیده است، اما سپس ثانیه موضوع سرک کشیدن او در زباله ها را میگوید. غفور که خیالش راحت شده برای طبیعی بودن ماجرا به سحر خرده میگیرد. سحر از فادیک عصبی شده و سپس بیرون می رود. ثانیه به غفور هشدار میدهد که از سحر فاصله بگیرد زیرا اخیرا زیادی با یکدیگر صمیمی شده اند. شب دمیر و زلیخا به خانه می رسند. دمیر زلیخا را که پا برهنه است و لباس بیمارستان به تن دارد بغل میکند و داخل می برد. همه با تعجب به وضعیت زلیخا نگاه میکنند. شرمین نیز نردبانی گذاشته و از دیوار مجاور به آمدن آنها نگاه میکند و بخاطر وضعیت زلیخا کنجکاو می شود. دمیر زلیخا را به اتاق برده و باز هم از او بخاطر بردنش به بیمارستان معذرت خواهی میکند. زلیخا به او پناه برده و با گریه از دمیر بخاطر اینکه او را از آنجا نجات داد تشکر میکند. در خانه تکین، مژگان و ایلماز به اتاق دختر نظیره می روند و با او مشغول صحبت می شوند. ایلماز متوجه نامه روی میز نمی شود.