خلاصه داستان قسمت ۱۹۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۹۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۹۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۱۹۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۹۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شب هنگام خواب، زلیخا به دمیر می‌گوید که دیگر با او در یک اتاق نمی‌ماند و از دمیر میخواهد به اتاق مهمان برود. دمیر عصبی می شود. زلیخا می‌گوید که اگر او نرود، خودش از اتاق می رود. دمیر با زلیخا بحث میکند و به او می‌گوید که روزی صبر او لبریز می شود. بهیجه برای اینکه ایلماز و مژگان تنها باشند، به خانه شرمین آمده است. آنها مشغول صحبت در مورد هولیا و تکین هستند. شرمین سعی دارد بهیجه را به خانه بفرستد، زیرا کمی بعد قرار است خطیب به آنجا بیاید. بهیجه خیال رفتن ندارد و طلب قهوه میکند. هنگامی که شرمین در آشپزخانه است، در می زنند و بهیجه در را باز میکند. خطیب با دیدن بهیجه متعجب و هول می شود و تظاهر میکند که برای آوردن وسیله ای به آنجا آمده بود. او سپس برای قهوه داخل می آید. آنها در مورد خانواده یامان ها صبحت میکنند. بهیجه رو به خطیب می‌گوید که اهالی چکوراوا خودشان مقصر هستند که با در و بال دادن به یامان ها آنها را بزرگ کرده اند. خطیب از حرف بهیجه خوشش آمده و او را تأیید میکند.

آخر شب، هولیا در بالکن است و با خودش فکر میکند. ثانیه پیش او می آید تا تنها نباشد و او را دلداری میدهد و می‌گوید که همه چیز درست می شود. در خانه تکین نیز، او تمام مدت به حرفهای هولیا و دروغ‌هایی که در مورد ایلماز و زلیخا گفته بود فکر میکند. صبح روز بعد، دمیر بیدار شده و بی توجه به هولیا به شرکت می رود.
هنگام خوردن صبحانه، زلیخا دوباره حواسش پرت شده و عدنان بیرون می رود. او به حیاط ایلماز می رود. ایلماز با دیدن عدنان، او را بغل میکند. مژگان بیرون می آید و با دیدن عدنان در بغل ایلماز، سریع او را بغل میکند و به ایلماز می‌گوید که نباید او مدام آنجا بیاید. زلیخا بیرون آمده و مژگان بچه را به بغل او میدهد و از او میخواهد مراقب بچه اش باشد تا دیگر به آنجا نرود. زلخیا متعجب شده و با عدنان برمی‌گردد. ثانیه و غفور به کافه ای رفته اند و بیرون نشسته اند تا گولتن با رستم، خواستگارش آشنا بشود. رستم مردی میانسال است که خودش سه بچه بزرگ دارد. ثانیه با دیدن رستم عصبی شده و به غفور می‌گوید که اجازه این ازدواج را نمی‌دهد. غفور سعی دارد ثانیه را آرام کند و از رستم تعریف می‌کند و می‌گوید که گولتن خودش خواست تا با او آشنا بشود. گولتن و رستم در حال صحبت هستند و رستم به گولتن می‌گوید که از او انتظار احترام و انجام کارهایش را دارد تا او نیز متقابل با گولتن خوب باشد. گولتن در حین حرفهای رستم، به چتین فکر میکند. او در نهایت از کافه بیرون آمده و می‌گوید که نظرش مثبت است. غفور خوشحال شده و ثانیه به شدت عصبانی می شود .

آنها به خانه می روند. گولتن با هولیا صحبت کرده و می‌گوید که به این ازدواج رضایت دارد. هولیا متعجب و ناراحت شده اما چیزی نمی‌گوید و از گولتن حمایت میکند. وقتی زلیخا این خبر را می شنود، شوکه شده و سراغ گولتن می رود و دلیل این کار. او می پرسد. او می داند که گولتن به چنین علاقه دارد. گولتن می‌گوید که به این ازدواج راضی است و توضیح دیگری نمی‌دهد.
تکین به خانه ایلماز آمده و او در حال پختن کباب در حیاط است. بهیجه نیز کنار او می آید. هولیا میخواهد به خانه غفور برود و آنها را می بیند. در خانه غفور، خانه را برای آمدن خواستگار آماده کرده اند و منتظرند.
فادیک برای خرید به بازار رفته و چتین را میبیند. او به عمد به چتین میگوید که امشب خواستگاری گولتن است و او با رضایت خودش میخواهد ازدواج کند. چتین عصبی می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا