خلاصه داستان قسمت ۲۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۲۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
تکین بعد از شنیدن حرفهای آن دو نفر، به تند مقابل گارسون طوری برخورد میکند که کم شنوایی دارد تا آنها تصور کنند که تکین حرفهایشان را نشنیده است و همچنین قصد جلب توجه دارد. بعد از رفتن تکین، آن دو نفر از گارسون در مورد تکین سوال میکنند. گارسون میگوید که او یکی از بزرگان چکوراوا است. آنها خیالشان راحت می شود که او کم شنوایی داشته و از نقشه آنها چیزی نفهمیده است. مژگان در خانه پیش بهیجه از رفتن ایلماز به مراسم خواستگاری گولتن گلایه میکند. همان لحظه ایلماز به خانه آمده و با کلافگی اصرار دارد که بداند مشکل مژگان چیست. مژگان میگوید که او برادری با چتین را بهانه کرده تا بتواند زلیخا را در خواستگاری ببیند و حالا که رابطه خانواده ها بهتر شده، به نفع او شده و از این به بعد راحت تر با زلیخا رابطه خواهد داشت. ایلماز از حرفهای مژگان عصبانی شده و میگوید که نه به خواستگاری و نه عروسی آنها نمی رود. سپس خانه را ترک میکند. بهیجه مژگان را به خاطر رفتارهایش سرزنش میکند و میگوید که او مدام دنبال دعوا و دردسر است. مژگان میگوید که زلیخا و ایلماز از یکدیگر دست نکشیدهاند و باز هم یکدیگر را میبینند. بهیجه حرف او را قبول ندارد و باز هم او را سرزنش میکند.
ثانیه و گولتن و چتین برای خرید های عقد با هم به بازار می روند. هنگامی که آنها برای خرید حلقه به طلا فروشی می روند، طلا فروش به ثانیه میگوید که غفور چند وقت پیش به آنجا آمده و همه طلاهای او را فروخته است. ثانیه با شنیدن این حرف شوکه شده و با عصبانیت از مغازه بیرون می رود. گولتن میخواهد جلوی او را بگیرد اما ثانیه به سمت خانه می رود. گولتن از اینکه غفور خودش از خانه دزدی کرده و سپس به چتین تهمت زده بود ناراحت و شرمنده می شود. چتین او را دلداری داده و میگوید که برایش اهمیتی ندارد و نمیخواهد گولتن ناراحت باشد.
غفور در حیاط خانه مشغول بازی با اوزوم است. وقتی ثانیه میرسد و آنها را میبیند، مکث میکند و آن لحظه چیزی به غفور نمیگوید. غفور متوجه ناراحتی ثانیه می شود. ثانیه او را صدا می زند تا به انبار بیاید. او به غفور به خاطر کارهایش لعنت می فرستد و به شدت از او عصبانی است. سپس به روی او می آورد که متوجه شده است خودش از خانه دزدی کرده است. غفور با شرمندگی و گریه، به ناچار حقیقت را در مورد بدهی به خطیب تعریف میکند و میگوید که بدهی زیادی به خطیب دارد. ثانیه با نا امیدی و ناراحتی میگوید که غفور برایش اهمیتی ندارد، و صرفا به خاطر اینکه پدر خوبی برای اوزوم است، کاری با او ندارد و او را ترک نمیکند. سپس میگوید که بدهی او را نیز خودش به خطیب پرداخت میکند. او با ناراحتی از انبار بیرون می آید. غفور روی زمین نشسته و گریه میکند.
تکین با هولیا تماس گرفته و با او سر قرار می رود. او برای هولیا ماجرای آن دو نفر و خرید کارخانه روغنی که دمیر قرار بود بخرد را تعریف میکند و میگوید که آنها باید از چکوراوا در مقابل بیگانه ها دفاع کنند و مراقب باشند. هولیا به شرکت رفته و موضوع را به دمیر میگوید. دمیر ابتدا قبول ندارد و میگوید که تکین از خودش حرف درآورده است. او با صاحب کارخانه که قرار بود آنجا را بخرد تماس میگیرد و برای خرید قرار میگذارد. صاحب کارخانه میگوید که از فروش منصرف شده است زیرا پیشنهاد بالاتری گرفته است. دمیر متوجه می شود که حق با تکین بوده است و عصبی می شود.
ایلماز پیش تکین می رود و از رفتارها و کارهای مژگان گلایه میکند. تکین او را نصیحت میکند و از او میخواهد که تحمل کند و به مرور درست می شود. آنها سپس برای شام به سمت خانه ایلماز می روند.
دمیر و هولیا تصمیم دارند با تکین و ایلماز صحبت کنند. آنها به خانه ایلماز می روند و در مورد ماجرای کارخانه روغن صحبت میکنند. تکین پیشنهاد میدهد که حالا که نقدینگی هردوی آنها کم است، ایلماز و دمیر در خرید کارخانه با هم شریک بشوند تا آن را از دست افراد بیگانه دور کنند. دمیر و ایلماز موافقت میکنند. مژگان از اینکه ایلماز با آنها شریک بشود عصبی می شود. چتین به خانه غفور می رود. ثانیه غفور را مجبور میکند که از چتین معذرت خواهی کند. او میگوید که غفور به خاطر باختن در قمار مجبور به فروش طلاها شده است. غفور با شرمندگی از چتین به خاطر تهمت زدن به او معذرت خواهی میکند. چتین میگوید که گذشته را فراموش کرده است و او را بخشیده است. غفور چنین را بغل کرده و میگوید که او برایش مثل برادر است و فقط داماد او نیست.