خلاصه داستان قسمت ۲۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.
خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا
داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.
این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….
قسمت ۲۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
یک مجرم به بازداشتگاه رفته و در آنجا به گوش ایلماز می رساند که مژگان رگش را زده است. ایلماز شوکه و عصبی می شود. همان لحظه تکین آنجا می رود تا ایلماز را ببیند. ایلماز در مورد صحت خبر مژگان سوال میکند و تکین تایید میکند. ایلماز به شدت عصبی شده و میگوید که دیگر کاری نمانده است که مژگان برای عذاب دادن او انجام نداده باشد.
روز بعد، تکین و هولیا به دادگاه می روند. هولیا بابت خودکشی مژگان ابراز تاسف و ناراحتی میکند. ژولیده به آنجا آمده و میگوید که باشی راضی به آزاد کردن دمیر و ایلماز شده است، اما ابتدا یکی از آنجا باید آزاد بشود تا دوباره با هم رو در رو نشوند. تکین از ژولیده میخواهد که ابتدا دمیر را آزاد کنند. هولیا از تکین تشکر کرده و همراه ژولیده می رود. دمیر از بازداشتگاه بیرون می آید. او با دیدن هولیا عصبی شده و میگوید که او طرفش را انتخاب کرده است و بهتر است دیگر با دمیر کاری نداشته باشد.سپس بی تفاوت به هولیا می رود.
در خانه مژگان سر میز صبحانه مشغول خواندن روزنامه است. او خبر دعوای دمیر و ایلماز در دادگاه زلیخا و بازداشت شدن آنها را میخواند. سپس با دلخوری و ناراحتی به بهیجه میگوید که او دروغ گفته و ایلماز برای کار نرفته بود و درگیر کارهای زلیخا بوده است.
در خانه دمیر روزنامه را میبیند و عصبی می شود. او هولیا را تهدید میکند که اگر بچه ها را برای دیدن زلیخا ببرد، او را اذیت خواهد کرد.
ایلماز نامه خودکشی مژگان را میخواند. تکین از ایلماز میخواهد که بخشنده باشد و مژگان را درک کند و به او و زندگی شان فرصت دوباره بدهد. ایلماز به اتاق مرگان می رود. مژگان با او صحبت میکند و میگوید که هرکاری که کرده فقط به خاطر عشقش به ایلماز بوده است تا او را در خانواده نگه دارد. او از ایلماز خواهش میکند که آنها را رها نکند و حداقل به فکر پسرشان باشد. ایلماز بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون آمده و به زندان می رود. او مقداری پول و غذای خوب به مسئول زندان می دهد تا بین هم سلولی های زلیخا پخش کنند. یکی از کارکنان زندان با دیدن ایلماز، با شرکت دمیر تماس میگیرد تا به او خبر آمدن ایلماز را بدهد. ایلماز متوجه شده و گوشی را از دست او می کشد و تماس را قطع میکند. سپس او را تهدید میکند که یک بار دیگر برای دمیر خبرچینی نکند.
در زندان غذاها را می آورند و همه از زلیخا تشکر میکنند. زندانبان زلیخا را صدا زده و میگوید که ملاقاتی دارد. ایلماز احوال زلیخا را می پرسد و زلیخا از او میخواهد که دیگر به آنجا نیاید، زیرا آمدن او باعث می شود که دمیر او را از بچه هایش دور کند. ایلماز قبول ندارد و میگوید که این از نباید تسلیم بشوند، اما زلیخا میگوید که او دیگر تقدیرشان را قبول کرده و فقط بچه هایش برایش مهم هستند. سپس داخل بند می رود.
پلیس ها پنهانی به خانه ژولیده می روند و تمام خانه را میگردند. آنها بسته های پولی را که پنهان شده اند پیدا میکنند و میبینند که شماره سریال اسکناس ها با شماره سریالهای اعلام شده مطابقت دارد.در کلانتری، دادستان ارشد ژولیده را صدا زده و میگوید که از خانه او پولی که برای یک پرونده رشوه گرفته است را پیدا کرده اند و تا اتمام نتایج تحقیقات او اجازه کار کردن ندارد. ژولیده شوکه می شود.
ژولیده به بیمارستان رفته و موضوع را به صباح الدین میگوید. او میگوید که از طریق گزارش یک نامه ناشناس پلیس به خانه او رفته است. صباح الدین میگوید که شک ندارد این کار شرمین است. شرمین که پشت در اتاق اوست، حرفهایشان را می شنود و با پوزخندی از بیمارستان می رود.