داستانی بهارى از حاجى فیروز
این حقیقت که با وزیدن نخستین نسیم بهارى، همراه با تغییر احوال طبیعت، قلب هاى آدم ها هم دگرگون مى شود، تنها تعبیرى شاعرانه نیست. شاید با کمى باریک بینى و دقت در پیرامون خودمان و کندوکاو یادها و خاطره هاى گذشته مان نمونه هایى را بیابیم که این باور را تقویت یا ثابت کند. و ماجراى خانواده «احتشام الممالک» و «میرزاجعفرقلىخان میان دره اى» یکى از این نمونه ها است. و در این ماجرا تغییر درونى و دلى، براى «پرهام» پسر بزرگ «احتشامالممالک» روى داد. شاید اگر نوروز و سفر خانواده «احتشام الممالک» به شیراز نبود هرگز این دو خاندان که از جهت مالى و طبقه اجتماعى در دو نقطه کاملا متضاد قرار داشتند، با یکدیگر روبه رو نمى شدند.
نمى دانم شما روزهاى «نوروز» به شیراز رفته اید یا نه؟ بوى مست کننده بهارنارنج و شکوفه هاى لیمو و سیب هر دلِ سنگ و نامنعطفى را هم به لرزه مى اندازد و ترانه عاشقى را ـ به قول گویندگان رادیو ـ در گوش مردمان زمزمه مى کند. یعنى دقیقاً همان کارى که با دل «پرهام احتشامى» پسر بزرگ «احتشام الممالک» کرد.
«احتشام الممالک» از ملاکان ثروتمند مقیم تهران بود که چندین کارخانه و فروشگاه بزرگ در تهران و تبریز و مشهد و شیراز داشت و «پرهام» پسر خوش تیپ و شیک پوش و تحصیل کرده او بود که با آن که ۳۵ سالى داشت هنوز تن به ازدواج نداده بود و به قول مردهاى زن دار، طوق لعنت هیچ دلبرى را به گردن نینداخته بود!
یک هفته اى مانده به آغاز سال نو و در «فلکه قصرالدشت» و حول و حوش «باغ نوابى» یا به روایتى «بهشت شیراز» هنگامه و ولوله اى به پا بود.
زن و مرد و دختر و پسر به صورت خانوادگى مثل مور و ملخ در گوشه و کنار مى لولیدند… هوا هم از آن هواهایى بود که انسان هوس مى کرد عاشق شود و حتى براى یک لحظه هم شده، از معشوق وفا یا جفا ببیند. ملاحظه مى فرمایید؟ آدمى وقتى سرحال است بسیار کم توقع مى شود و حتى وفا یا جفاى معشوقه هم زیاد برایش تفاوتى ندارد!
«پرهام» توى همین افکار بود که اهل منزل را قال گذاشت و در یکى از اغذیه فروشى ها عرق بهارنارنج فرداعلایى را بالا انداخت و سپس شاد و شنگول شروع کرد به پرسه زدن.
در همان هنگام بود که در یکى از خیابان هاى کوتاه «قصرالدشت» چشمش به «پیمانه» افتاد. نیرویى مرموز مانند آذرخشى که به کوهستان مى زند توى رگ و ریشه اش دوید و سر جایش میخکوب شد ….. چند ثانیه اى در حالت بهت و شیفتگى فرورفت و سپس با شتاب خود را به مادرش رساند و تحت تأثیر «بهار» و «بهارنارنج» و آن نیروى مرموز، بدون مقدمه گفت: «مادر، دخترى را که مى خواستم پیدا کردم! مثل یه تیکه ماهه! واویلاترین موجودیه که به عمرم دیدم. همان است که حافظ و سعدى بارها در اشعارشون وصفش کرده اند. قیامته مادر!… یالا زود دست به کار بشین!»
مادر «پرهام» اول از این عشق ناگهانى جاخورد و تعجب کرد، ولى او که سال ها انتظار داماد کردن پسرش را داشت با خوشحالى به سوى «پیمانه» رفت و با مادر دختر سر صحبت را باز کرد و یک مشت اطلاعات مقدماتى به دست آورد و بعد بى پرده جریان خواستگارى از «پیمانه» را پیش کشید.«پرهام» و «پیمانه» هم دورادور یکدیگر را ورانداز کردند دل توى دلشان نماند و بالاخره پس از یک سلسله بگومگو، دو طرف معامله به توافق رسیدند و نشانى هاى یکدیگر را گرفتند و قرار گذاشتند روز بعد گفتگوها را ادامه دهند و قضیه را فیصله .
***
حالا اجازه بدهید کمى هم از ویژگى هاى «پیمانه خانم» بگوییم:
«پیمانه» دخترِ خانه مانده اى بود که داشت به مرز سى و پنج سالگى نزدیک مى شد. ولى اندام ریز و باریک او، نیمى از سنش را ماست مالى مى کرد! مضافاً این که چنان در «توالت خفیف دخترانه!» فوت و فن و مهارت داشت که حتى دستگاه هاى سنجش سن هم که با کمک پرتوهاى ایکس و لیزر سن آدم را مى سنجد و امروزه رایج شده است، روى سن و سال او دچار اشتباه مى شد!
پدرش یعنى «میرزا جعفرقلى میان دره اى» نزدیک سى سال بود که در سِمَت تلفنچى بانک عمران که آن سال ها در ایران فعال بود در جا مى زد و با یک حقوق شندرغاز، بار سنگین یک عائله دوازده نفرى را به دوش مى کشید و روى همین اصل وقتى شنید که عنقریب شرّ یکى از نان خورها از سرش کم مى شود به اندازه اى خوشحال شد که اگر حکم وزارت پست و تلگراف و تلفن را به دستش مى دادند آن قدر شادمان نمى شد.
یکى دو روز بعد «پرهام» به اتفاق خواهر و مادرش به خانه «میرزا جعفرقلى» آمدند و نشستند و گفتند و حلقه هاى نامزدى را رد و بدل کردند و به ویژه داماد که آتشش خیلى تند بود با این بهانه که «نوروزِ پیروز» خجسته ترین روزها براى ازدواج است دو روز بعد را براى برگزارى مراسم عقدکنان تعیین کردند و در ضمن به خانواده «پیمانه» اطمینان دادند که برایشان فاصله طبقاتى و ندارى خانواده عروس چیز مهمى نیست.
روز عقدکنان، «میرزا جعفرقلى» هم خوشحال بود و هم نگران… خوشحال از این جهت که دخترش را به ریش جوانى برازنده و پول دار مى بست و نگران از این بابت که در این شب عید بابت تهیه سوروسات و مقدمات عروسى تا خرخره در قرض فرورفته بود.
«میرزا جعفرقلى» در این افکار تلخ و شیرین فرورفته بود که ناگهان صداى درِ خانه، رشته افکارش را گسیخت. با شتاب در را باز کرد و با یک «حاجى فیروز» مواجه شد. از همان حاجى فیروزهایى که از چند هفته مانده به عید با یک دایره زنگى شروع به سرمایه گذارى مى کنند و طبق سنن باستانى با روى سیاه و جامه سرخ در همه جا ولو و پلاسند.
«میرزا جعفرقلى» با اوقات تلخى خطاب به «حاجى فیروز» گفت: «مرد حسابى ، برو دنبال یه کار درست و حسابى. این جا گداها رو مى گیرن !»
بعد در را بست و لباس پوشید و راهى اداره شد چون آخرین روز کارى سال کهنه بود؛ ولى همین که سر نبش کوچه رسید یک «حاجى فیروز» دیگر مثل اجل معلق جلویش سبز شد و با ادا و اطوار مخصوص شروع به خواندن کرد:
ـ «ارباب خودم سلام و علیکم، ارباب خودم سر تو بالا کن …..»
«میرزا جعفرقلى» باز هم یک مشت بد و بى راه نثار دومین «حاجى فیروز» کرد و با عجله دور شد. همین که وارد کوچه دیگرى شد از دور چشمش به سومین «حاجى فیروز» افتاد که داشت مى آمد و مى خواند:
ـ «حاجى فیروزه بعله! سالى یه روزه بعله !!»
«میرزا جعفرقلى» اخم هایش را در هم کشید و با خودش گفت:
ـ «بر شیطون لعنت ! بازم حاجى فیروز !»
با سرعتِ بشقاب پرنده از چنگ این یکى هم دررفت ولى همین که پایش را به خیابان گذاشت چهارمین «حاجى فیروز» راهش را سد کرد. «میرزا جعفرقلى» بى اعتنا به راه خود ادامه داد و خودش را به صف اتوبوس رساند. هنوز بیش از یک دقیقه از توقف او در صف نگذشته بود که پنجمین «حاجى فیروز» پیدایش شد! این یکى از آن حاجى فیروزهاى کهنه کار و سمج بود که تا «نگیرند رد نمى شوند»! ولى «میرزا جعفرقلى» هم بیدى نبود که از این بادها بلرزد یا بهتر بگویم حتى یک پاپاسى هم در جیب نداشت که به اینها بدهد!
اتوبوس رسید و «میرزا جعفرقلى» پس از نیم ساعت معطلى سوار شد ولى از بخت بد یک «حاجى فیروز» قبلا جا رزرو کرده بود ! و به موازات حرکت اتوبوس درست مقابل روى «میرزا جعفرقلى» مرتباً قِر مى داد و بشکن مى زد و شعر مى خواند…
اتوبوس به مقصد رسید و «میرزا جعفرقلى» که از شرّ عده زیادى «حاجى فیروز» نجات پیدا کرده بود، نفس راحتى کشید. اما چشمتان روز بد نبیند، درست روبه روى اداره، یک «حاجى فیروز» دیگر مانند بلاى ناگهانى جلو «میرزا جعفرقلى» را گرفت و او از دست این یکى هم خودش را خلاص کرد و در حالى که خون در رگش به جوش آمده بود وارد اداره شد آن هم در شرایطى که هنوز صداى دیمبل و دیمبوى «حاجى فیروز»ها توى گوشش زنگ مى زد.
شاید بیش از دو سه دقیقه از ورود «میرزا جعفرقلى» به اداره نگذشته بود که زنگ تلفن صدا کرد. گوشى را برداشت و از آن طرف سیم صداى ناشناسى گفت:
ـ «الو … شعبه منطقه اى بانک عمران؟»
ـ «بله همین جاست ، با کى کار داشتین؟»
ـ «با میرزا جعفرقلى!»
ـ «بفرمایین ….»
ـ «شما خودتون هستین؟»
ـ «بله، شما کى هستین؟»
ـ «من حاجى فیروزم!»
ـ «چى گفتى؟ حاجى فیروز؟»
ـ بله قربان… سلام عرض مى کنم!»
ـ «سلام و زهرمار! مرتیکه خجالت بکش!»
ـ «با کى هستى؟ با منى ؟»
ـ «با تو ، با تو حاجى فیروز مفت خور که با تلفن هم دست از سرم برنمى دارى …. پدرسوخته گدا تو خیال کردى من هالو و احمقم، خیال کردى من باج به شغال مى دم؟!»
ـ «یعنى چى آقاى میرزا جعفرقلى نکنه دیوونه شدى…؟»
ـ «دیوونه باباته مرتیکه الدنگ! اگه جلو چشمم سبز بشى من مى دونم و تو !…»
طرف گوشى را زمین گذاشت و مکالمه تلفنى قطع شد. اما عروسى «پرهام» و «پیمانه» هم هرگز سر نگرفت!
***
شاید شما خودتان هم متوجه ماهیت قضیه شده اید که این «حاجى فیروز» آخرى پدر «پرهام» یعنى «حاجى فیروز خان احتشامى» یا «احتشام الممالک» بود!!
محمد ضیایی پور