خلاصه داستان قسمت آخر سریال هندی دهیاری از شبکه پنج

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت آخر سریال هندی دهیاری از شبکه پنج را می خوانید، ما را همراهی کنید. داستان این سریال مربوط به پسری جوان به نام آبیشک است که تازه مدرک مهندسی خود را گرفته است، او به علت نبود کار مجبور می‌شود به عنوان مشاور دهیاری در یک روستای دورافتاده مشغول به کار شود و این تازه شروع ماجراست.

 قسمت آخر سریال هندی دهیاری

آبیشک در دفتر دهیاری نشسته است و به در و دیوار نگاه می کند، میکاس سعی می کند، آرومش کند اما آبیشک دلش حسابی پر تر است و شروع به داد و بیداد می کند و می گوید من به درد هیچی نمی خوردم و لایق همین کار های در پیتم…
آبیشک بعد از تمام شدن داد و بیداد هایش با میکاس بیرون می رود تا بنر های مناسبتی را روی دیوار نصب کنند. آبیشک که متوجه رفتار زشتش شده، از او عذرخواهی می کند، میکاس هم با او هم دردی می کند و می گوید ایرادی نداره، حرف هایی که تمام این مدت توی دلتون مونده رو زدید من هم ناراحت نشدم…
آقای مدیر و پرهاگ برای مراسم بالا بردن پرچم به بازار فاکولی رفته اند تا لباس بخرند، آبیشک با فهمیدن این موضوع می گوید چرا خود همسر آقای مدیر که دهیار هستند این کار را انجام نمی دهند و جواب میکاس هم راضی اش نمی کند.
او برای گرفتن اثر انگشت خانم دهیار به خانه آقای مدیر می رود و آن جا با حرف هایش خانم دهیار را نسبت به انجام امور دهیاری تحریک می کند و می رود.
آبیشک و میکاس تمام بنر ها را نصب کرده اند، پرهاگ و آقای مدیر بنر ها را می بینند و او از آقای مدیر درخواست می کند، بنری که عکس او هم در آن چاپ شده را در خیابان اصلی بزنند تا همه ببیند، آقای مدیر هم می بیند او خیلی التماس می کند، قبول می کند و میکاس را صدا می کند تا بنر را جا به جا کند.
آقای مدیر لباس های مخصوص برنامه بر افراشتن پرچم را پوشیده که همسرش می گوید خودم می خوام پرچم را بالا ببرم و سرود ملی را بخونم که آقای مدیر کنارش می نشیند و می گوید تو از این کار برنمیای اما همسرش می گوید من دهیار هستم و می خواهم حتما این کار را انجام دهم.
خانم دهیار با آبیشک حرف می زند و سرود ملی را تمرین می کند تا آن را حفظ کند و بتواند بعد از مراسم بر افراشتن پرچم آن را بخواند و ساعت های متوالی آن را به همراه آبیشک تمرین می کند.
میکاس در دهیاری میله پرچم را نصب می کند، آقای مدیر با او تماس می گیرد تا سر از کار همسرش و آبیشک دربیاورد و می خواهد بداند همسرش چیزی یاد گرفته یا نه که میکاس می گوید باید تا آمدن آقای منشی صبر کنیم.
آقای منشی ۴ ساعت متوالی با همسر آقای مدیر تمرین می کند تا یاد بگیرد که باز هم او اشتباه می کند و آبیشک از کوره در می رود و می خواهد برود که خانم مدیر ازش خواهش می کند و او گوشی اش را به همراه سرود ملی هند بهش می دهد و می گوید تا فردا فرصت دارین، هر چقدر می تونید تمرین کنید تا آن را حفظ کنید.
آقای مدیر با ساری جدید به خانه رفته است که همسرش را کلافه می بیند و او می گوید نتونستم سرود ملی را حفظ کنم، آبیشک با او تماس می گیرد و خانم مدیر همه حرفایی که به همسرش زده بود را به او هم می گوید تلفن را قطع می کند و به آشپزخانه می رود تا غذا درست کند.
آقای مدیر برای مراسم آماده شده است که آبیشک می گوید من یک بار دیگر با خانم مدیر تماس می گیرم تا حداقل برای حضور در مراسم شرکت کنند.
آقای مدیر به حیاط دهیاری می رود و مقابل اهالی که آن جا ایستاده اند، می نشیند.
یک ماشین که در آن یک خانم نشسته بنر مراسم را در جاده اصلی می بیند و به راننده می گوید که به سمت آن جا برود…
آقای مدیر و آبیشک منتظر خانم دهیار هستند که آقای مدیر نا امید می شود و می گوید او هیچ وقت نمی آید و نمی تواند تصمیم بگیرد و به سمت پرچم می رود تا آن را بالا ببرد که معاون منطقه از راه می رسد و با دیدن آقای مدیر آن ها را به خاطر نبود خود خانم دهیار بازخواست می کند که خانم مدیر همان لحظه از راه می رسد و شرایط را به نفع خودشان عوض می کند و جلو می رود و پرچم را به احتزاز در می آورد که خانم معاون منطقه او را مجبور به خواندن سرود ملی می کند.
خانم دهیار با استرس شروع به خواندن می کند و آقای مدیر هم جاهایی همراه با او همخوانی می کند تا فراموشش نشود و خانم دهیار به خوبی سرود ملی را می خواند که همه برایش کف می زنند و آبیشک هم با خیال آسوده تماشایش می کند.
خانم معاون حسابی از او حمایت می کند و می گوید شما اعتماد به نفس خیلی خوبی دارید، آقای مدیر هم به خانم معاون می گوید لطفا آقای منشی را تعلیق نکنید و او خیلی به ما کمک می کند که خانم معاون قبول می کند و می رود.
بعد از تمام شدن مراسم احتزاز و‌ رفتن خانم معاون منطقه همه دور هم شربت و شیرینی می خورند و خوشحالی می کنند.
آبیشک با دوستش تماس گرفته است و می گوید قصد دارم یک سال دیگر در این روستا بمونم و دوباره برای امتحان ارشد، درس بخونم و دوستش هم کلی حرف های انگیزشی بهش می زند و چشمش به برجک توی حیاط دهیاری می افتد…
آبیشک یاد حرف های اهالی می افتد و از آن جا بالا می رود تا روستا را ببیند که از آن جا زیبا هست یا نه، ولی اصلا از وضعیت آن جا خوشش نمی آید و می خواهد پایین برود که صدای سرفه می شوند و به سمت صدا می رود که یک دختر را می بیند و از او می پرسد تو کی هستی که دختر جواب می دهد من رینکی دختر آقای مدیر هستم و به نظر می آید که آبیشک در یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق او شده است و رو به افق لبخند می زند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا