خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال وارش

سریال وارش یک مجموعه تلویزیونی تاریخی-درام-عاشقانه ایرانی به کارگردانی احمد کاوری است که در در حال حاضر در شبکه سه صدا و سیما در حال پخش می‌باشد. داستان کامل سریال وارش از این قرار است که در بخش نخست سریال بخش‌های مربوط به دهه‌های ۳۰ و ۴۰ خورشیدی تصویربرداری شد. در بخش دوم قسمت‌های مربوط به دهه ۵۰ که منتهی به اتفاقات انقلاب و تأثیرات آن بر فضای داستان و سرنوشت شخصیت‌ها می‌شود جلوی دوربین می‌روند. این مجموعه در ۳۰ قسمت ۴۰ دقیقه ای تولید شده‌است.

قسمت اول تا آخر سریال وارش

خلاصه داستان قسمت اول سریال وارش 

داستان از جای شروع می شود که مردی به همراه همسر باردارش از سیستان راهی گیلان می شوند.

دلیل مهاجرت مرد که در فیلم میراحمد نام برده می شود فقر و خشکسالی در سیستان است. بنابراین عازم گیلان می شود که به همشهر و دوست قدیمی خود بپیوندد‌.و از ماهیگیری امرار معاش کند‌.

در بدو ورود آنها به گیلان همسر یارمحمد که طوبی نام دارد دچار درد زایمان می شود‌. و بچه اش را به کمک همسر دوست شوهرش به دنیا می آورد.
میرولی که دوست یارمحمد است ده سال پیش به گیلان آمده است. دلیل مهاجرت میرولی نزاعی بود که به دلیل قبول نکردن پیشنهاد یک سرهنگ برای حمل کالای قاچاق داشته است و منجر به فراری شدن میرولی از شهر و دیار خود شده است.

در منزل میرولی زن جوان بارداری نیز است که وارش نام دارد و دختر دایی زن میرولی است. وارش شوهرش در دریا غرق شده است و همزمان با طوبی او نیز فرزندش را به دنیا می آورد.

یارمحمد به همراه میرولی به سر کار ماهیگیری می روند. و به کار مشغول می شوند.

از طرفی فردی به نام تراب به دلیل قلدری و حسادت به سمتی که میرولی در آنجا دارد هر روز مقداری ماهی به عنوان باج از میرولی می گیرد. اینکار سبب خشم و عصبانیت یارمحمد می شود.

از طرفی وارش نیز به دلیل افسردگی و ناراحتی از فوت شوهرش به فرزندش رسیدگی نمی کند و مدام به لب دریا می رود و چشم به راه آمدن شوهر غرق شده اش است.

خلاصه داستان قسمت دوم سریال وارش 

یارمحمد و طوبی از خانه ی میرولی نقل مکان می کنند و به کمک میرولی خانه ی کوچکی اجاره می کنند و در آن ساکن می شوند.

یارمحمد که از باج گیری تراب در هنگام صید ماهی سخت ناراحت است و ناراحتی خود را نشان داده است تراب را دشمن می داند و از میرولی می خواهد در برابر تراب مقاومت کند.

میرولی اما دلیل کار خود را اینگونه توضیح می دهد که تراب از ماجرای نزاع او با آن سرهنگی که سبب فرار کردن او از سیستان شد باخبر است و چهار سال پیش که میرولی برای یارمحمد نامه می نویسد و این ماجرا را نقل می کند نامه به دست تراب می رسد و از آن موقع تراب شروع به باج گیری از میرولی می کند.

در نهایت یارمحمد میرولی را قانع می کند که با کمک هم به باج گیری تراب خاتمه دهند. در همین راستا میرولی تصمیم می گیرد یارمحمد را به جای خود سرپرست ماهیگیران قرار دهد. اما اینکار با اعتراض کارگران مواجه می شود.به خصوص دو تن از آنها که توسط تراب فریب داده شده اند.

آن ها سرپرستی یارمحمد را قبول نمی کند و در نهایت میرولی مجبور به تسلیم در برابر خواست آن ها می شود. و یارمحمد از کار کناره گیری می کند. و به تنهایی به دنبال کار می رود.اما دست آورد اندکی دارد.

در این میانه تراب عاشق وارش است و بر سر راه راوش می رود و پیشنهاد ازدواج می دهد. اما وارش به دلیل اینکه تراب متاهل است به او جواب رد می دهد.در همین حین که تراب در حال سماجت کردن است یارمحمد او را میبیند و با او درگیر می شود و تراب دست یارمحمد را با چاقو زخم می کند و از آنجا می رود. وارش نیز دست یارمحمد را می بندد و نگران حال او می شود.

در قهوه خانه دارو دسته تراب سعی می کنند به یارمحمد نزدیک شوند و تراب به یارمحمد پیشنهاد دوستی می دهد اما فشاری که تراب به یارمحمد آورده بی اثر بوده و او دست دوستی تراب را قبول نمی کند.

از طرفی طوبی(زن یارمحمد) مدام خواب های بد و کابوس می بند و به گیلانه جان( همسر میرولی) می گوید که اگر برای من اتفاقی افتاد مواظب فرزندم باش.

خلاصه داستان قسمت سوم سریال وارش 

یارمحمد بلاخره مردی را یافت که با همدیگر ماهیگیری کنند. مرد یک پا نداشت و قرار بر آن شد که با قایق کوچک مرد کار کنند.مرد پارو بزند و یاراحمد ماهیگیری کند.

در اولین روز کاری که به دریا رفتن ناگهان زلزله ای سخت به وقوع پیوست و مرد به دریا افتاد. یاراحمد مرد را نجات داد و برای نجات جان زن و فرزند خود عازم خانه شد.

در میانه ی راه وارش از او تقاضای کمک کرد تا بچه اش که زیر آوار مانده بود را نجات دهد. یاراحمد فرزند وارش را نجات داد و به سمت خانه ی خودش رفت. و تنها توانست بچه اش را نجات دهد و همسرش(طوبی) فوت شد.

بعد از وقوع زلزله یاراحمد و میر ولی برای کمک به مردم رفتن اما متوجه ی دزدی تراب و دارو دسته اش شدن. آنها این موضوع را به پلیس اعلام کردن اما چون تراب با همه زد و بند دارد این شکایت نه تنها به نتیجه نرسید بلکه سبب شد پلیس آنجا به یاراحمد توهین کند.

در این میانه تراب به پیش میرولی رفت و برای خاستگاری از وارش قرار گذاشت. اما وارش به شدت ناراحت و عصبانی شد و به پیش تراب رفت و جواب رد داد. تراب علت جواب رد وارش را یاراحمد میدانست و به پیش میرولی رفت و با او گلاویز شد.

بعد از زلزله و خراب شدن خانه های مردم وارش و یار احمد در خانه ی میرولی ساکن هستن و این ماجرا سبب شد تراب به آن ها تهمت بزند.و حسادت کند.

نماینده ای که مردم گیلان بود نیز بعد از وقوع زلزله در میان مردم حضور یافت و تعدادی ماشین آذوقه برای مردم آوردن بود و با حرفای فریبنده خود را دلسوز مردم نشان می داد. اما در واقع به دنبال صید ماهی های گران قیمت و ارسال آنها به کارخانه ش بود.

در قسمت بعد راجع به آقای نماینده چیزهای بیشتری میبینیم…

خلاصه داستان قسمت چهارم سریال وارش 

بعد از زلزله وارش و یارمحمد که خانه هایشان را از دست داده بودند در منزل میرولی زندگی می کردند. بعد از اینکه تراب با یاوه گویی هایش راجع به رابطه ی وارش و یارمحمد موجب خشم میرولی شد و بین آن ها دعوایی در گرفت. میر ولی و گیلانه به فکر افتادند که پیشنهاد ازدواج وارش و یارمحمد را مطرح کنند.

در ابتدا وارش و یارمحمد هر دو ناراضی بودند. وارش دلیلش عذاب وجدان از مرگ طوبی بود و گفت :« اگر من از یار محمد نخواسته بودم اول بچه ی من را از زیر آوار بیرون بکشد. زودتر به خانه ی خودش می رسید و شاید الان طوبی زنده بود. »

اما گیلانه این حرف را رد کرد و گفت :« قسمت اینگونه بوده است. دختر من(هاجر) جلوی چشم من در زیر آوار ماند و من نتوانستم نجاتش بدهم.»
یار محمد نیز می گفت: « نمیخواهم پشت سر وارش حرف و حدیثی درست شود ».

بعد از صحبت های میرولی با یار محمد و گیلانه با وارش هر دو راضی شدند. و مراسم خاستگاری انجام شد.

در این میان تراب که قصد داشت هر طوری شده این ازدواج را بهم بزند. به سراغ آدختر رفت. (دختری که در جوانی عاشق تراب بود. اما به دلیل اختلاف سنی سه ساله با تراب با نارضایتی پدر تراب مواجه می شود. و در نهایت بعد از ده سال انتظار برای تراب خودش را از پشت بام به پایین پرتاب می کند و از دو تا فلج می شود. تراب نیز برای جبران این واقعه مغازه ای به او می دهد تا در آنجا با فروش مواد غذایی به زندگیش سرو سامان بدهد.)

آدختر هنوز عاشق تراب است. اما تراب از اول عاشق وارش بود. الان نیز به خاطر وارش به پیش آدختر می رود تا طبق نقشه ای ازدواج او را بهم بزند.

آدختر بعد از گلایه از بی وفایی تراب در نهایت به دلیل عشقی که به تراب دارد قبول کرد که اینکار را برای تراب انجام دهد.

بنابراین به همراه چند زن دیگر به منزل میرولی رفتند.

در منزل میرولی که بساط عروسی و شادی برپا است. عروس و داماد در حال پوشیدن لباس های نویی هستند که تازه از بازار خریده بودن. و گیلانه در حال کل زدن بود که صدای آدختر به گوش رسید.

گیلانه مضطرب به سمت آن ها رفت و آن ها را به داخل خانه دعوت کرد. اما آدختر که برای برهم زدم مراسم آمده بود با داد و فریاد گفت :« مردم شهر همه عزادار هستند اما شما در حال جشن و شادی هستید. از خودتان خجالت بکشید.» توضیحات گیلانه در این باره به گوش آدختر فرو نمیرفت و او همچنان فریاد زنان در پی برهم زدن مراسم بود.

وارش که از شدت عصبانیت اختیار از کف داده بود به سمت آدختر رفت و گفت :« به آن پدر نامردی که تو را پر کرده بگو اینکارها فایده ای ندارد. »

آدختر در بین داد و بیدادهایش یارمحمد را بدقدم و مسبب زلزله و رنج مردم دانست.

در همین زمان یارمحمد که صدای او را شنید با عصبانیت فرزندش را بغل کرد و از خانه بیرون رفت.

گیلانه و وارش مات به رفتن او نگاه کردند و گیلانه رو به آدختر کرد و گفت :« خیالت راحت شد؟ داماد را فراری دادی و مراسم را بهم زدی. الان میتوانی بروی. همه بروید خانه یتان. »

یار محمد غمگین و دلشکسته به لب دریا رفت و با فریاد به خدا گفت :« من از تو گله دارم. زنم را از من گرفتی. به خاطر سبزی آمدم سیاهی نصیبم شد. برای دوستی آمدم دشمنی نصیبم شد. آیا من بدقدم هستم ؟ »

میرولی به دنبال یار محمد می گشت و او را در چادری که زده بود پیدا کرد که در حال خواباندن فرزندش است. میرولی به نزد او رفت و با حرفای که زد سعی در آرام کردن و برگراندن یارمحمد داشت اما بی فایده بود.

در نهایت وقتی که یارمحمد بر سر قبر طوبی رفته بود وارش به پیش او رفت و از او خواست تا مردش بشود و با هم ازدواج کنند. تا در ازای نگهداری او و فرزندش از یوسف مراقبت کند و او را مانند بچه ی خودش بزرگ کند.

یار احمد و وارش با هم ازدواج کردند و مراسم کوچکی ترتیب دادند و به شادی این وصلت سر گرفت.

همچنین آنها به ثبت احوال رفتند و برای بچه هایشان شناسنامه گرفتند. به تاریج ۱۹ شهریور ۱۳۳۷.

بعد از آن نیز وارش قایق کهنه ی شوهر سابقش را به یاراحمد نشان داد تا در آن به کار ماهیگیری بپردازد. یار محمد گفت :« قایق خوبی است کمی آن را تعمیر می کنم »

وارش گفت :« این قایق بدشگون است. و مرد من را از من گرفت. اگر تو را هم از من بگیرد چی!؟ »

یاراحمد گفت :« نترس همچین اتفاقی نمی افتد»

یار محمد بعد از تعمیر قایق به همراه صادق( همان دوستی که یک پا داشت ) به ماهیگیری رفتند.

بعد از کار تراب و نوچه هایش آمدند تا طبق معمول از کار آنها باج خودشان را بردارند. اما یارمحمد مانع اینکار شد و با تراب و‌ نوچه هایش گلاویز شد و آنها را کتک زد.
تراب که از نظر فیزیکی از پس یارمحمد برنیامد به همراه نوچه هایش رفتند.

اما هنوز آن ها دور نشده بودند که ماشین ژاندارمری آمد و ماهی های صید شده را برداشت و گفت :« از این به بعد برای ماهیگیری باید مجوز داشته باشید. این ماهی ها هم چون بدون مجوز صید شده است را می بریم ».

مخالفت یارمحمد و صادق بی فایده بود و آن ها مجبور شدن برای دریافت مجوز به ژاندارمری بروند.

اما مامور آن جا به یارمحمد گفت :« تو بومی این جا نیستی و ما به تو مجوز نمی دهیم. میتوانی به پره بروی( پیش میرولی) یا خودت را بارنشسته کن.»

یار محمد که بسیار عصبانی شده بود گفت :« میرولی هم بومی نیست پس چرا به او مجوز می دهید.»

حرفای منطقی یارمحمد بی هیچ جوابی از سوی مامور ژاندارمری با تهدید یارمحمد به تبعید مواجه شد. یار محمد خسته و ناامید آن جا را ترک کرد.
بیرون اقای نماینده را دید و مشکلش را با او مطرح کرد اما نماینده هم گفت :« به شهر خودت برگرد. نماینده تان را پیدا کن. عریضه بنویس تا مشکلت را حل کند.»

خلاصه داستان قسمت پنجم سریال وارش 

در قسمت قبلی دیدیم که به یارمحمد به علت نداشتن جواز اجازه ماهیگیری داده نشد.این نقشه ای بود که تراب به وسیله ی ریس ژاندارمری کشیدن تا او را خانه نشین و بیچاره و بی پول کنن. آنها به یارمحمد گفتن چون تو اهل اینجا نیستی نمیتوانی ماهیگیری کنی. یارمحمد نیز در جواب گفت : میرولی هم اهل اینجا نیست. چرا به او کاری ندارید. آنها نیز با دعوا و تهدید او را بیرون کردند و جواب قانع کننده ای نداشتند. این حرف یارمحمد باعث ناراحتی میرولی و همسرش از او شد.

از آن پس یارمحمد شبانه به ماهیگیری می رفت و روزها در بازار می فروخت.

یار محمد برای رفع کدورت به پیش میرولی رفت و در نهایت با هم عهد بستن که جلوی تراب بایستن.

طبق قرار قبلی و نقشه ای که یار محمد برای تراب داشت جلوی بردن ماهی توسط تراب را گرفت و کارگر ها را به جان تراب انداخت.

تراب که از این قضیه سخت آشفته بود به یاراحمد گفت بلاخره چاقوی خودمو در قلبت فرو می کنم.

تراب عصبانی به پیش نماینده شهر رفت و گفت که یاراحمد مانع از بردن ماهی شده است. اون نیز پس از تحقیر تراب گفت خودت این قضیه را حل کن وگرنه به فکر جایگزینی برای تو خواهم بود.

تراب که تصمیم به کشتن یاراحمد داشت به همراه دو تا نوچه اش مراسم گاوبازی راه انداختن و تمام مردم برای دیدن آن جمع شدن.

یارمحمد نیز برای دیدن مراسم رفت و در میانه ی آن پسر بچه ای کوچک به پیش یارمحمد رفت و چیزی گفت. انگار آدرس جایی را به او داد تا آنجا برود.

یارمحمد به سمت تعدادی خانه ی و طویله ی خالی رفت و دید که یکی از نوچه ها تراب زنی را به زور داخل طویله ای می برد. یارمحمد با دیدن این صحنه به داخل طویله رفت و دید که آن زن در واقع یکی دیگر از نوچه های تراب است که لباس زنانه پوشیده است. آن ها به بارمحمد حمله کردند و به قصد مرگ او را زدند.
سپس شبانه جنازه ی او را در تور ماهیگیری پیچیدن و به داخل قایق خودش بردن و در دریا انداختن.و وقتی متوجه زنده بودن او شدن با پارو چند بار بر بدن او کوبیدن تا جنازه به قعر آب فرو رود.

وارش که به علت نیامدن یارمحمد نگران او شد به پیش میرولی و گیلانه رفت و گفت که نگران یارمحمد است. آن ها شب را تا صبح به دنبال او گشتن و در نهایت صبح دوست یارمحمد که یک پا نداشت قایق یارمحمد و تکه ای از لباس خونی او را پیدا کرد و همه متوجه مرگ او شدن.

وارش که به شدت از مرگ یارمحمد بی تابی می کرد شروع به شیون کرد و از شدت غم قایق او را به آتش کشید.

پلیس ژاندامری نیز برای لاپوشانی قتل یارمحمد علت مرگ را اینگونه عنوان کرد که او شبانه به دریا رفته و غرق شده است اما وارش قبول نکرد و گفت دیشب باران می بارید و هنگام ماهیگیری نبود. تور و چکمه های یارمحمد نیز در خانه است.

در قسمت بعد باید دید ماجرای مرگ یارمحمد به کجا می رسد….

خلاصه داستان قسمت ششم سریال وارش

وارش بعد از مرگ یارمحمد روزگار سختی را می گذراند. خرج و مخارج زندگیش را با حصیربافی می گذراند. از طرفی حمل کردن و سیر کردن شکم دو فرزندش برایش بسیار سخت و جانکاه شده. گیلانه برایش مقداری وسیله و غذا از خانه می برد و وارش با ناراحتی قبول می کند. یک شب نیز دوست یارمحمد همان مردی که یک پا داشت شبانه و به صورت مخفیانه به در خانه ی وارش می رود و ماهی می برد برایشان. راوش می فهمد و او را دنبال می کند. مرد می گوید یارمحمد به گردن او حق دارد و اینکار برای جبران زحمات اوست.

وارش به بازار می رود و حصیر و جارو می فروشد. موقع برگشت از درشکه جا می ماند و مجبور می شود بچه هایش را بغل کند. وسایلش را به کول بگیرد و پیاده به خانه برود‌. در راه تراب جلوی او را می گیرد و باز پیشنهاد ازدواجش را مطرح می کند. وارش اما باز هم او را رد می کند و می گوید تو چه جانوری هستی؟ مگر خودت زن و بچه نداری؟ تراب می گوید زنم را طلاق می دهم و تو خانم خانه خواهی شد. اما وارش باز هم قبول نمی کند و می رود.

در این میان صاحبخانه ی وارش(آقای مرادی) که پیره مردی ۷۰ساله است نیز از وارش خاستگاری می کند. و شرط ازدواجش را نیز این است که یوسف (پسر یارمحمد و طوبی) را به یتیم خانه تحویل دهد. وارش سخت آشفته می شود و او را از خانه بیرون می کند.

مرادی نیز به وارش گفت باید خانه را خالی کند. و وارش مجبور به نقل مکان به خانه ی اقوامش می شود.

از طرفی تراب به نزد آدختر (زن فلجی که از تراب بزرگتر است و عاشق تراب است ) می رود و راجع به وارش می گوید. تا با همدستی همدیگر وارش را در فشار اقتصادی بگذارند و مجبور به قبول پیشنهاد تراب شود.

آدختر به بازار می رود و حصیر هایش را به قیمتی پایین تر از قیمت وارش می فروشد و مشتری های وارش دیگر از او خرید نمی کنند.

از طرفی آدختر مغازه ای دارد که راوش مواد غذایی از آنجا تهیه می کند. آدختر به خاطر تراب به وارش قرض نمی دهد. اما وارش که خودش و بچه هایش گرسنه هستند با خواهش و التماس او را راضی می کند تا به او مواد غذایی قرض دهد.

در این میانه میرولی نیز به پیش تراب می رود و نامه ای که سال ها است تراب با آن در حال باج گیری است را پس بدهد. تراب نیز می گوید نامه را پاره کرده و تراب هر چه باشد آدم فروش نیست.( قصد تراب این است که زمینه ازدواجش با راوش را فراهم کند و در این راستا لازم است رابطه اش با میرولی خوب باشد) میرولی نیز حرف تراب را باور می کند.

تراب به خانه می رود و به همسرش می گوید که می خواهد با وارش ازدواج کند. و او می تواند قبول کند و در همین خانه زندگی کند یا می تواند قبول نکند و به خانه ی پدرش برود. زن تراب نیز گریه می کند و چیزی نمی گوید.

شرایط وارش به شدت سخت و دردناک شده است. به سمت دریا می رود و گریه کنان از خدا کمک می خواهد.

خلاصه داستان قسمت هفتم سریال وارش

خلاصه داستان قسمت هشتم سریال وارش

در قسمت هشتم داستان به چند سال جلوتر کشیده می شود. وارش دو هر دو پسرش را بزرگ کرده است و به حدود ۱۷-۱۶ سال رسیده اند. رستوران کوچکی زده است و با کمک پسرانش آن را می گرداند.

یکی از دوستان قدیمی میرولی به همراه همسرش به گیلان آمده اند. برخلاف یارمحمد این مرد جدید سیستانی انسان محترمی نیست. در بدو ورود به گیلان تراب را می بیند. و با او خوش و بش می کنند.تراب به او می گوید که میرولی و یارمحمد را می شناسد.و مردمان سیستان انسان های خوبی هستند. سپس رو به او کرد و گفت :« اما تو اهل بخیه هستی. » مرد اول زیر بار نرفت و انکار کرد و گفت :« من دنبال کار می گردم ».

اما وقتی با پیشنهاد تراب به کشیدن تریاک مواجه شد خوشحال شد و قبول کرد.

گیلانه حس بدی به ورود این مهمان جدید دارد. و آن را با میرولی در میان گذاشت.میرولی سکوت کرد و چیزی نگفت.

گیلانه به همراه همسر مرد در حیاط نان می پختن. و حرف می زدند. گیلانه به سمت اتاق می رود که بوی تریاک به مشامش می رسد‌. در اتاق را باز می کند و می بیند که دوست شوهرش در حال کشیدن تریاک است. نزاعی بین آن ها در می گیرد و گیلانه او را از خانه بیرون می کند.

آن ها از خانه میرولی می روند. میرولی در راه آن ها را می بیند و صدایشان می زند. اما دوستش به طعنه می گوید :« برو از شوهرت بپرس.»کنایه به اینکه زن تو صاحب اختیار زندگی توست و تو هیچ کاره هستی!

در این سمت تراب برای اولین بار در آن جا تلویزیون خریده است و همه ی اهالی ذوق زده و خوشحال در حال صلوات فرستادن تلویزیون را به خانه ی تراب می برد. تراب به مردم می گوید که هر کس دوست داشته باشد می تواند بیاید و تلویزیون تماشا کند.

دوست میرولی در حال دعوا با همسرش به سمت خانه تراب می رود‌. همسرش به او می گوید:« تو عین کلاغ هستی و همه جا را کثیف می کنی. اون از پسرت که به جای خودت روانه زندان کردی… مرد با پرخاش گفت : خفه شو زن. مگه من به جای بابام نرفتم زندان.پسرمم به جای من رفت.»
مرد رفت و نوچه ی تراب شد.

تراب هم کارخانه ای چوب بری راه انداخته است و در حال قاچاق چوب به آستارا است. و مثل قبل با ژاندامری زد و بند می کند.

یکی از نوچه های تراب که هم برادر زن تراب است هم داماد خانواده ی آن ها( خواهر او زن تراب است و خواهر تراب زن او ) در حال خیانت به تراب است و دور از چشم تراب درختان را قطع می کند و می فروشد. دوست میرولی خیلی اتفاقی از این قضیه مطلع می شود و آنها با هم قرار می گذارند که ۵۰-۵۰با هم شریک شوند و تراب از ماجرا خبردار نشود.

یوسف( پسر یارمحمد) و(جاوید پسر وارش) هر دو با هم در حال درس خواندن هستند که شکوفه دختر تراب به پشت پنجره آن ها می آید. و جاوید به بیرون می رود‌.

شکوفه گریه کنان به جاوید می گوید که برایش خاستگار قرار است بیاید. جاوید ناراحت و عصبانی کتش را برداشت و خارج شد.

یوسف از عشق آن ها مطلع است و با جاوید دعوا کرد و گفت :« تراب دشمن پدر من و تو بوده است. برادرش ما را اذیت می کند. تو نباید عاشق شکوفه باشی »

جاوید گفت :« من و شکوفه با هم ازدواج می کنیم و این دشمنی تمام می شود »

آن ها با هم دعوا می کنند. و وارش از آن ها می خواهد که آشتی کنند. اما یوسف امنتاع می کند و به وارش می گوید که جاوید عاشق شکوفه شده است.
وارش به فکر فرو رفت و سکوت کرد.

خلاصه داستان قسمت نهم سریال وارش

دوست میرولی (ملک) با همسرش در حال دعوا هستند. زنش به او می گوید :« بچه هایم را از من گرفتی »

ملک می گوید :« تو فکر می کنی من دوست دارم پسرم را جای خودم بفرستم زندان. اگر بیرون بود حتما کشته می شد »

بعد هم برای اینکه دل همسرش را به دست بیاورد مقداری پول به او داد و گفت هر چه دوست داری برای خودت بخر. این ها را تراب داده. گفتم که آدم خوبی است.

ملک و موسی (نوچه ی تراب که با همدستی هم در حال قاچاق چوب هستند) در کارخانه چوب بری مشغول به کار بودند. که دیدند پلیس ژاندارمری به پیش تراب رفت و با هم مشغول حرف زدن شدند.

موسی که شصتش خبر دار شده بود هراسان به پیش ملک رفت و هر دو در آستانه در ایستادند و به آنها نگاه کردند. موسی گفت :« دارد ما را به تراب می فروشد. هر چی تراب گفت انکار کن. وگرنه منکه دامادشان هستم ولی تو را مثل یارمحمد می کشد.»

ملک ترسید و با تعجب گفت :« یارمحمد را تراب کشت!؟ کجا!؟ چطوری؟!»

موسی گفت :« اره. همین جا به قصد مرگ زدش. بعدشم توی تور پیچیدش و انداختش دریا. جنازه شم پیدا نشد. »

در همین حین مامور ژاندرمری از تراب خدافظی کرد و رفت. تراب آرام و خونسرد قدم زنان به سمت آن ها رفت و به داخل کارخانه وارد شد.

رو به ملک کرد و گفت :« چیزی کم و کسر نداری ؟ همه چیز خوب است ؟ راحت هستید؟»

ملک گفت :« بله آقا. خدا رو شکر به لطف شما همه چیز خوب است.»

ناگهان تراب سیلی محکمی به گوش ملک زد و گفت :« چوب های من را می دزدی؟! »

موسی چند قدمی به عقب برداشت. یک سیلی هم به موسی زد. ملک فرار کرد و رفت.

تراب نوچه هایش را به دنبال ملک فرستاد تا او را بگیرند و خودش به سمت موسی رفت و حسابی او را کتک زد. نوچه ی دیگر تراب وساطت کرد و موسی را از زیر مشت و لگد تراب بیرون کشید.

ملک به سمت دریا کنار رفته بود و در جنگل آتش روشن کرده بود. نوچه های تراب او را دیده بودند و به تراب خبر دادند.

تراب با موسی و نوچه ی دیگرش به دریا کنار رفتند تا ملک را پیدا کنند.

شب بود و باران تندی میزد. یوسف در قایق پدرش نشسته بود با فانوسی در دست که صدای را شنید که ملک را صدا میزند. به آرامی خودش را پشت بوته ای پنهان کرد تا ببیند ماجرا از چه قرار است.

تراب و نوچه هایش ملک را پیدا کردند و زیر مشت و لگد گرفتند.

ملک گفت :« من هر کاری کردم تنها نبودم. موسی هم با من بوده »

موسی گفت :« دروغ میگوید آقا» و مشتی به شکم ملک زد.

ملک گفت :« موسی به من گفته که یارمحمد را هم تو کشتی و در تور پیچیدی و به دریا انداختی ».

این بار موسی عصبانی شد و چند چاقو در شکم ملک فرو کرد. ملک به زمین افتاد.

تراب و نوچه دیگرش سوار ماشین شدند و آن جا را ترک کردند.

موسی با تن بی جان ملک در زیر باران تنها ماند. سعی کرد او را تکان بدهد اما نتوانست. او را رها کرد و رفت.

یوسف که تمام مدت شاهد این ماجرا بود به سمت ملک رفت و گریه کنان با او حرف زد و فریاد کمک کمک سر داد.

ملک گفت :« عمو جان مثل آدم که زندگی نکردم بگذار مثل آدم بمیرم ».

یوسف گریه کنان رفت تا کمک خبر کند. به رستورانشان رفت و به همه گفت ملک را کشتند.

وارش ، هادی(پسر میرولی ) و جاوید و بقیه افراد به سمت دریا کنار رفتند و با جسد بی جان ملک روبه رو شدند.

مامور ژاندامری آمد و به یوسف گفت که برای ثبت اظهاراتش به ژاندارمری برود.

وارش مخالفت کرد و گفت :« پسر من قاتل که نیست شاهد است».

مامور گفت :« چون شاهد است باید بیاید و بگوید چه دیده است ».

وارش با یوسف به ژاندارمری رفتند و یوسف آنچه دیده بود را به مامور گفت.

دادستار( نماینده ی شهر) به مامور زنگ زد و پرسید آن جا چه خبر است ؟

مامور گفت :« کار تراب بوده است ».

دادستار گفت :« این مردک احمق را فردا به پیش من بفرست و سرو صدای آن جا را نیز خاموش کن ».

مامور به یوسف فهماند که بگوید ملک توسط گراز مورد حمله قرارگرفته است. و بعد از ثبت اظهارتش او را به همراه وارش راهی خانه کرد.

تراب به رستوران وارش رفت و از او درخواست ازدواج کرد اما وارش باز هم جواب رد داد.

یوسف وارد رستوران شده بود و حرفای آن ها را می شنید.

تراب گفت :« وارش چرا جواب رد می دهی. من بیست سال است که به پای تو نشسته ام.دوستت دارم. وضع مالی خوبی ام دارم. چرا جواب رد می دهی؟»
یوسف با کوبیدن یکی از صندلی ها به همدیگر آن ها را متوجه حضور خود کرد و تراب از آن جا خارج شد و رفت.

اتفاقات اخیر یوسف را سخت آشفته و عصبانی کرده بود.به نزد میرولی رفت و از او راجع به مرگ یاراحمد پرسید. اما میرولی چیزی نمی دانست که به درد یوسف بخورد.

میرولی لباسی که از یارمحمد مانده بود را به یوسف داد و گفت : «این لباس یارمحمد است.تو پسرش هستی این را پیش خودت نگه دار».

یوسف در مدرسه هم مدام فکرش مشغول بود و به جاوید گفت : «ملک را گراز پاره نکرد او را کشتند. »

جاوید با تعجب گفت :« کی ملک رو کشت ؟! »

یوسف گفت :« هنوز مطمن نیستم ».

شب هنگام خواب یوسف از جاوید پرسید :« تو راضی هستی تراب با مادرمان ازدواج کند؟»

و خودش در جواب گفت :« اره راضی هستی چون تو دختر تراب را می خواهی. ولی تراب حق ندارد جای آقا جان من بیاید »

جاوید گفت :« چطور بابای تو جای بابای من آمد ».

و رویش را به سمت دیگری کرد و خوابید.

یوسف بلند شد و با پیتی از نفت به سمت کارخانه چوب بری تراب رفت.

تراب را دید که به داخل اتاقک آن جا رفت. یوسف با تعدادی چوب جلوی در اتاق را مسدود کرد تا تراب نتواند در را باز کند. سپس نفت ریخت و با فانوسش آن جا را به آتش کشید و فرار کرد.

خلاصه داستان قسمت دهم سریال وارش

یوسف بعد از به آتش کشیدن کارخانه ی تراب هراسان پیت نفت را به سمتی پرتاب کرد.لنگه کفشش هم از پایش درآمد و در پشت بوته ها پنهان شد.
خیلی زود اهالی با داد و بیداد جمع شدند و مشغول خاموش کردن آتش شدند.یوسف نیز به درون قایق پدرش رفت و آنجا نشست.

در خانه وارش و جاوید از صدای اهالی بیدار شدند. جاوید فانوس را برداشت تا ببیند چه شده است؟ وارش او را منع کرد. و پرسید یوسف کجاست؟ جاوید گفت :« حتما زودتر رفته ببیند آتش سوزی کجاست»
وارش اجازه داد جاوید برود و تاکید کرد یوسف را هم با خودت بیاور.
جاوید به همراه بقیه ی اهالی در حال دویدن به سمت کارخانه بود که لنگه کفش یوسف را دید. فهمید که کار یوسف است. به سمت قایقی که یوسف در آن نشسته بود رفت. یوسف آنجا بود. لنگه کفش را به او داد. و از او پرسید :« تو کارخانه را آتش زدی ؟! یه نفر را کشتی»

یوسف گفت :« نمیخواستم بکشمش. میخواستم بهش ضرر بزنم. ملک را تراب کشت»
جاوید گفت :« تو که گفتی نمیدانم کار کی بوده؟ اصلا ملک به تو چه!؟ »
یوسف گفت :« حالا میدانم کار کی بوده. آقاجان منم تراب کشت. ملک قبل از مرگش گفت که تراب آقاجانم را در دریا غرق کرده »
جاوید که متاثر شده بود گفت :« پاشو بریم خانه. »
یوسف گفت :« من میترسم. من نمیام. اگه بیام منو دستگیر میکنن»
جاوید گفت :« نترس. کسی نمیدونه کار تو بوده. مگه چیزی جا گذاشتی؟ هر کس پرسید حاشا کن »

جاوید و یوسف به سمت خانه رفتند. وارش جلو در منتظر آنها بود‌. بوی نفت را از پیراهن یوسف شنید و نگران شد. پرسید :« جان آقاجانت بگو کار تو بوده!؟ »
یوسف و جاوید انکار کردند و گفتند برای خاموش کردن آتش آنجا رفته بودند.
آن شب گذشت و فردا صبح جاوید و یوسف به سمت کارخانه رفتند تا سرو گوشی آب بدهند. مامور ژاندارمری آنجا بود. شاپور و موسی در حال داد و فریاد بودند که هر کسی اینکار را کرده حقش را کف دستش میگذاریم. مامور گفت :« میدانم کار چه کسی است »

جاوید و یوسف ترسیدند. یوسف گفت :« جاوید من باید بروم. وگرنه دستگیر میشوم.» جاوید سعی کرد مانع از رفتن یوسف شود اما نتوانست. به خانه رفتند و پول و لباس برداشتند. سراسیمه به دنبال تراکتوری که در حال رفتن به شهر بود دویدن. یوسف از جاوید خدافظی کرد و گفت مراقب مامان باش. هنوز چند قدمی دور نشده بود که جاوید گریان یوسف را صدا کرد و گفت که نگران اوست و میخواهد با او برود. یوسف قبول کرد و آن دو با هم راهی تهران شدند.

فردای آن روز اخبار ضد و نقیضی راجع به تراب به گوش میرسید. عده ای میگفتن تراب جزغاله شده و مرده. عده ای میگفتند هنوز زنده است.
وارش که متوجه نبود پسرانش شد از همه سراغ آنها را گرفت و حتی به در خانه ی تراب رفت و از شکوفه سراغ جاوید را گرفت. شکوفه گفت که شنیده است امروز جاوید و یوسف با تراکتور رفته اند.
دوان دوان به سمت خانه ی میرولی رفت و کمک خواست. به همراه میرولی به سمت ژاندارمری رفتند.

مامور ژاندارمری در درجه ی اول گفت خود تراب در هنگام مصرف مواد دستش به پینکیک خورده و آنجا آتش گرفته. اما شاپور و موسی میگفتند پس پیت نفت آنجا چه کار میکرد. و ما از زن ملک شکایت داریم.( زن ملک دو روز قبل با کمک میرولی و گیلانه و پولی که آنها به او دادند راهی اصفهان شده بود)رفتن وارش و میرولی به ژاندارمری و اعلام گم شدن جاوید و یوسف باعث شد مامور از وارش بپرسد:«این پیت نفت را میشناسی!؟» وارش گفت :« پیت نفت ما اینجا چیکار میکند!؟»

مامور گفت :« بچه های تو کارخانه را آتس زده اند و این را در صحنه جرم جا گذاشته اند»
وارش گفت :« شاید کس دیگری پیت نفت ما را دزدید و آن را آنجا انداخته است.»
مامور گفت :« پس بچه های تو چرا فرار کرده اند!؟»
وارش و میرولی آشفته به خانه رفتند و دیدند که پول ها در خانه نیست و جاوید و یوسف آنها را برداشته اند.

مامور ژاندارمری به رستوران وارش رفت و از او خواست بچه هایش را تحویل دهد. گفت :« صد هزار تومن ضرر به کارخانه زده شده. تراب معلوم نیست بمیرد یا زنده بماند.بچه هایت را پیدا کن »
مامور ژاندارمری فردی را نیز فرستاد که پشت سر وارش برود تا ردی از بچه ها پیدا کند.
وارش و میرولی به ترمینال رفتند و بعد از پرس و‌جو کردند متوجه شدند که بچه ها به تهران رفته اند. بعد از خروج آنها از ترمینال مامور مخفی هم وارد ترمینال شد و متوجه محل رفتن آنها شد.

درآنسوی داستان جاوید و یوسف در تهران در حال خوش گذرانی بودند. به سینما میرفتند و با لباس های قهرمانان فیلم ها عکس میگرفتند. همه چیز خوب بود تا روزی که برای تماشای یک معرکه گیری ایستاده بودند. در بین جمعیت فردی جیب یوسف را زد و پول هایشان را دزدید.
پس از دزدیده شدن پولها جاوید گریه کنان به یوسف گفت که میخواهد برگردد. یوسف سعی میکرد جلوی او را بگیرد و به او میگفت :« نگران نباش میرویم سر کار پول در میاوریم. تو دلت برای شکوفه تنگ شده الکی میگی دلت برای مامان تنگ شده»

خلاصه داستان قسمت یازدهم سریال وارش

یوسف و جاوید بی پول و گرسنه در تهران آواره مانده بودند.تصمیم گرفتند کاری پیدا کنند و خرج و مخارج خودسان را تامین کنند. بهترین گزینه برای آنها که سابقه ی کار در رستوران خودشان را داشتند کارگری در رستوران بود.
به در رستورانی رفتند. یوسف از پیش خدمت آنجا پرسید :« آقا شما کارگر نمیخواهید؟» پیش خدمت که پسر جوانی بود با تندی گفت :« برو بابا خدا روزیت را جای دیگه حواله کند.» 

یوسف ناامید نشد و به داخل رستوران رفت و با صاحب رستوران که پشت دخل نشسته بود حرف زد و برای خودش و جاوید کار پیدا کرد. قرار شد آنها تا دو هفته بدون پول کار کنند و فقط صبحانه و ناهار و شام و جای خواب داشته باشند.
یوسف و جاوید با خوشحالی شروع به کار کردند و چون خوب کار میکردند نظر صاحب رستوران را جلب کردند. اما پسر پیش خدمت با حسادتی که داشت مدام در حال آزار و اذیت آنها بود.

شب موقع خواب یوسف و جاوید با هم حرف میزدند. یوسف گفت :« خدا رو شکر. شام و ناهار و جای خواب داریم. پول هم که گرفتیم پس انداز میکنیم برای مادرمان هم میفرستیم. » جاوید گفت :« یعنی تو دیگر نمیخواهی به قاضیان برگردی ؟» یوسف گفت :«نه اگه برگردم دستگیر میشوم. تو هم نمیتوانی برگردی و گرنه دستگیر میشوی.»
پسر پیش خدمت که قدری آن طرف تر خوابیده بود صدای آنها را شنید.
فردای آن روز یوسف و جاوید با انگیزه ی بیشتری مشغول به کار شدند. یکی از مشتریان به یوسف انعام داد. پسر پیش خدمت به دنبال یوسف رفت و میخواست انعام یوسف را بگیرد و تقسیم کند. اما یوسف او را کنار زد و انعام را نداد.

صاحب مغازه یوسف را برای خرید صابون به خیابان فرستاد. در همین حین پیش خدمت به صاحب مغازه حرفای را که شنیده بود گفت. صاحب مغازه سریع پلیس را خبر کرد و جاوید را دستگیر کردند.
در میان همهمه و هیاهوی مشتریان و اهل محل جاوید را بردند. یوسف جاوید را دید که توسط پلیس دستگیر شده و متوجه شد صاحب مغازه او را لو داده است. صابون ها را به شیشه صاحب مغازه زد و فرار کرد. پیش خدمت او را تعقیب کرد و با هم گلاویز شدند. مردم آنها را از هم جدا کردند و پسر رفت.

یوسف که نمیدانست جاوید را کجا برده اند سرگردان در خیابان ها راه میرفت. هوا سرد بود و باران میبارید. به جلوی سینما رفت و از غفلت مرد بیلیط فروش استفاده کرد و وارد سینما شد. آنجا خوابش برد که فیلم تمام شد و بیرونش کردند. شب تا صبح را در خیابان گذراند. صبح جلوی در کافه ای نشسته بود. مرد سیه چرده ای متوجه او شد. و او را به خانه اش برد. در خانه ی مرد یوسف متوجه عکس روی طاقچه شد. عکس یاراحمد و طوبی به همراه پسر نوجوانی بود. مرد گفت :« این عکس من است. سالها پیش »
یوسف گفت :« عکس آقاجان من اینجا چیکار میکند!؟»
مرد گفت :« آقا جان تو!؟ یار احمد!؟ این یار احمد است. این زن هم طوبی خانم است. مادرت! انموقع تو را باردار بود.»

( یوسف تا این لحظه نمیدانست که وارش مادر واقعیش نیست. اینکه فیلم نامه نویس چطور این قضیه را در ذهن مخاطب جا می اندازد که دو پسر به فاصله ی دو ساعت از همدیگر متولد شده اند. و هر دو میداند پدرانشان متفاوت است. اما گمان کرده اند مادرشان یکی است از عجایب فیلم ایرانی است)
آن مرد که نسبت او با یارمحمد مشخص نشد با یوسف حرف میزند و او را قانع میکند که خود را تسلیم پلیس کند.
بنابراین جاوید و یوسف هر دو در دام پلیس می افتند. و هر دو هم در اظهاراتشان آتش زدن کارخانه را به گردن میگیرند. دلیلش را هم نظر داشتن تراب به وارش عنوان میکنند.

از طرفی تراب نیز به هوش می آید‌. میرولی و وارش برای جلب رضایت تراب به بیمارستان میروند. تراب میگوید :« اینکه جا کاری که پسران وارش کرده اند برای همیشه بر صورتم میماند مهم نیست. اما با اینهمه ضرری که از کارخانه کرده ام چکار میکنی؟! » صحبت های میرولی را قطع میکند و رضایت نمیدهد.
پلیس ژاندارمری هم در صحبت های که با یوسف داشت سعی میکند به او بقولاند که ماجرای قتل ملک و یار احمد توسط تراب را پیگیری نکند و..‌‌.

خلاصه داستان قسمت دوازدهم سریال وارش

وارش برای آزادی بچه هایش راهی به جز جلب رضایت تراب ندارد. برای اینکار ابتدا شروع به جمع آوری پول کردن. از فروختن رستوران تا گرفتن پول از همسایه ها و.‌‌‌.‌ اما پول انها به صد هزار تومان نمیرسید.
میرولی بازرگانی را میشناخت در که در کار خرید و فروش ماهی تا چایی و….بود. با وارش به نزد او رفتند و امید داشتند که بتوانند ۴۰-۵۰هزار تومان از او قرض کنند. اما آن مرد گفت بیست هزار تومان میتواند پرداخت کند. آن هم در ازای دریافت سفته و پشت نویسی میرولی.
حساب و کتاب آنها برای تامین صد هزار تومان خسارت کارخانه تراب کفایت نمیکرد.بازرگان گفت که بهتر است به پیش دادستار( نماینده شهر) بروند. شاید او بتواند کمکی کند. وارش به همراه میرولی به پیش دادستار رفتند. میرولی خیلی ناراحت بود. و داخل نرفت. وارش چادر سر کرده بود. دادستار بعد از شنیدن حرفای وارش گفت :« ببینمت. پدر سوخته ی تراب هم خوش سلیقه بوده »
وارش گفت :« تو نماینده ی مردم بدبخت و بیچاره ای!؟ تو نماینده شیطانی! تو خود شیطانی» و آنجا را ترک کرد.
سرانجام یک شب وارش به خانه ی تراب رفت تا التماس کند و از او رضایت بگیرد.
زن تراب و تراب در بالا خانه مشغول عوض کردن پانسمان های تراب بودند که وارش وارد شد.تراب که از دیدن وارش شوکه شده بود به همه گفت که آنجا را ترک کنند. زن تراب و بچه هایش که همه چیز را از دست رفته میدیدند با اکراه خارج شدند.
وارش گفت :« تراب تو را به جان شکوفه و شاپور رضایت بده بچه های من از زندان خارج شوند.یک عمر کنیزیت را میکنم. »
تراب گفت :« التماس نکن. من سالها عاشقت بودم. از ۱۳ سالگی عاشقت بودم. آرزو داشتم یکبار بگویی دوستت دارم. ولی نگفتی. کنیزی؟ من سالها خواستم خانم این خانه باشی.بچه هایت را آزاد شده بدان. ولی تو حاضری با این قیافه با من ازدواج کنی!؟ »

وارش شوک زده سکوت کرد و چیزی نگفت.
زن و بچه های تراب صدای آنها را میشنیدند.
وارش برای ملاقات کردن پسرانش به همراه میرولی به زندان رفتند‌. اما یوسف برای ملاقات وارش نرفت و به جاوید گفت که سرش درد میکند!
وارش از نیامدن یوسف خیلی ناراحت شد و بی تابی کرد. جاوید برای آنکه مادرش را آرام کند به دروغ گفت :« یوسف را برای بازپرسی برده اند.»
این حرف وارش را آشفته تر کرد و به پلیس آنجا التماس میکرد که یوسف را بیاورند. پلیس گفت :« پسرت خودش نیامده.ما بهش گفتیم.»

وارش مبهوت رو به یوسف کرد و پرسید :« یوسف چرا نیامده ؟ راستش را بگو »
جاوید گفت :« یک چیزهای شنیده. رو به میرولی کرد و گفت : شما سرگزی را میشناسید؟ » «میرولی گفت : اره. یوسف او را کجا دیده ؟» «جاوید گفت : در تهران دیده است. همه چیز را فهمیده‌. چرا بهش دروغ گفتید؟»
در همین حین در زندان یوسف کلافه و غمگین رو تخت نشسته بود. یکی از هم سلولی هایش به پیش او رفت و گفت :« من از بچگی بی پدر بزرگ شدم. دلم به بوی پیرهن ننه م خوش بوده. برو ببینیش. اگه مادرم نداشتی چطوری زندگی میکردی!؟ »
یوسف بلند شد و رفت تا وارش را ببیند.در ابتدا از نگاه به وارش خودداریی میکرد اما میرولی با او حرف زد و او را قانع کرد که وارش برای او خیلی زحمت کشیده است.

وارش در نهایت تصمیم گرفت به پیشنهاد تراب تن در دهد.به پیش تراب رفت و گفت :« پیشنهادت را قبول میکنم. امروز تو بچه هایم را آزاد کنی فردا عقد میکنیم. میدانی که من از تو مرد ترم و سر حرفم میمانم. »
تراب رضایت داد و وارش به عقد تراب در آمد. جشن عر‌وسی مفصلی ترتیب داده شد و چندین طبق سینی رو سر زنان چیده بودند. و آواز و رقص در حیاط تراب برپا بود. دیگ های رو آتش گذاشته بودند و تدارک غذای مفصلی دیده بودند.

موسی( برادر زن تراب که خواهر تراب همسر اوست) با عصبانیت و چشمان پر از اشک به عروسی آمد. بعد به دنبال خواهرش گشت که در اتاقک کوچکی نشسته بود و زانوی غم به بغل گرفته بود. به خواهرش گفت :« به خدا قسم اگه روی خواهرش زن نگیرم از سگ کمترم » زن تراب چشمان نا امید و غمگینش را به او دوخت و چیزی نگفت.
در این سمت یوسف که از ازدواج وارش سخت آشفته بود به ژاندارمری رفت و با ماموری که او را قانع کرده بود اگر قضیه ی قتل یاراحمد و ملک را لو ندهد رضایت تراب را میگیرد دعوا کرد. مامور او را کتک زد و گفت :« هیچ کس حرف تو را باور نمیکند »
شبی که فردایش عروسی وارش بود یوسف ناپدید شد و هر جا دنبالش گشتن پیدایش نشد.

خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال وارش

عروسی وارش در منزل تراب برپا است. تراب صدای جار و جنجال موسی را میشنود‌. عصبانی به اتاق پشتی میرود. نیر( همسر تراب ) در اتاق پشتی چمپاته زده است. تراب با عصبانیت به او میگوید : « مگه بهت نگفتم اگه طاقتش رو نداری برو خونه ی برادرت ؟! به اون داداشتم بگو صداشو ببنده.»
نیر با بغض میگوید :« آه منو دامنتو میگیره »

تراب میگوید : « آه تو یه عمره دامن منو گرفته. حالا که اینطوری شد خودت وارش خانم رو تا خانه ی جدید میبری. با احترام کامل.وای به حالت اگر بشنوم چیزی گفتی یا کاری کردی.»
وارش با ساز و دهل سوار بر اسب به خانه ی جدید تراب می رود. خانه ی زیبا در نزدیکی دریا. نیر و سایر افراد وارش را در خانه تنها میگذارد و میرود.
تراب سوار بر اسب به سمت خانه می آید. اما به خانه نمیرود‌. و لب دریا میشنید. غروب میشود. شب میشود‌. صبح میشود. اما تراب به خانه نمیرود. وارش از پنجره به تراب نگاه میکند. صبح زود به سمت تراب میرود.

تراب با دیدن وارش میگوید :« بیست و پنج سال بود که منتظر آمدن همچین روزی بودم.اما تو نخواستی. هم خودت را بدبخت کردی.هم من را. هم نیر را. نیر گناهی نداشت‌ من دوستش نداشتم. بیست و پنج سال منتظر ماندم تا زنم باشی. تا دوستم داشته باشی. تا بگویی دوستت دارم. اما نشد. حالا با این چهره سوخته…اما چهره سوخته به پای دل سوخته نمیرسد.تو دل من را سوزاندی وارش. تو آزادی. میتوانی بروی.فردا طلاق نامه ت را امضا میکنم.»
وارش که خوشحالی در چهره اش مشهود است بدون هیچ حرفی به سمت خانه ی میرولی میرود.

در خانه ی تراب نیر بیقرار و عصبانی نشسته. برادر و دختر و زن برادرش سعی در آرام کردن او دارند. که پسرش( شاپور )می آید و با دیدن مادر ناراحت میشود و علت را میپرسد. نیر میگوید :« کجاست!؟ الان کجاست!؟ رفته حجله »
موسی نیر را از ادامه صحبت نهی میکند. شاپور عصبانی چاقویی به دست میگیرد و قصد رفتن میکند که موسی چاقو را از دستش میگیرد. و شاپور بدون چاقو میرود.
در رستوران وارش جاوید در حال نوشتن تکالیفش است که ناگهان شاپور با صندلی پنجره را میشکند و شروع به فحش و پرخاش به جاوید میکند. هادی( پسر میرولی ) شاپور را از آنجا دور میکند.

جاوید گریان به پیش میرولی میرود. و میرولی سعی در آرام کردن او دارد. در همین حین وارش به خانه ی میرولی میرود‌. و از آنها سراغ یوسف را میگیرد. جاوید با دیدن وارش عزم رفتن میکند. و به وارش میگوید :« مبارک باشد. همسرش شدی.» وارش سیلی محکمی به گوش جاوید میزند و به او میگوید از جلو چشمم دور شو.
یوسف در قبرستان بر سر مزار یارمحمد نشسته است. وارش به پیش یوسف میرود‌. یوسف به وارش حقیقت ماجرا( کشته شدن ملک و یار محمد به دست تراب و فریب او توسط مامور ژاندارمری که در صورت سکوت رضایت تراب را برای آزادی جاوید و یوسف میگیرد را تعریف میکند. )

وارش مبهوت و عصبانی به سمت خانه اش میرود و چاقوی بزرگی در دست میگیرد و به سمت خانه ی تراب میرود.
چند ماهیگیر لب دریا وارش را چاقو به دست میبینند‌.
وارش با فریاد در خانه را باز میکند اما میبیند تراب با داسی که به کمرش فرو رفته مرده است.
وارش ترسان و لرزان به سمت او میرود و سعی میکند داس را از کمر او در بیاورد. اما نمیتواند. بنابراین شروع به جیغ و داد و کمک خواستن میکند. ماهیگیران می آیند.

پلیس وارش را به جرم قتل تراب دستگیر میکند. و ماهیگیران شهادت میدهند که وارش را چاقو به دست دیده اند.و جای انگشت وارش بر روی داس وجود دارد.
مصطفی کیانی( همان وکیلی که ۱۵ سال پیش وقتی وارش یوسف رو در بازار رها کرد. دخترش یوسف را به خانه یشان برد ) در روزنامه عکس و گزارش قتل تراب توسط وارش را میبیند و به عنوان وکیل تسخیری وکالت وارش را برعهده میگیرد.و به وارش میگوید قاضی پرونده تو قاضی گلشن است و جز معدود افرادی است که به عدالت رفتار میکند.
دادستار( نماینده قاضیان ) با قاضی تلفنی راجع به پرونده قتل تراب صحبت میکند و قرار ملاقات میگذارد.

خلاصه داستان قسمت چهاردهم سریال وارش

کیانی( وکیل وارش ) تمام سعی خود را برای اثبات بی گناهی وارش به کار میبندد. به خانه ی میرولی میرود و با یوسف صحبت میکند. و از او راجع به ماجرای قتل ملک و یار محمد میپرسد. بعد از او پرسید :« دوست داری مادرت را ببینی؟ »

یوسف سر به زیر انداخت و چیزی نگفت. میرولی سکوت را شکست و گفت :« الان موقعیتش نیست باشد بعدا »همچنین پیش ماهیگیرانی که آن روز لب دریا بودند و شاهد رفتن وارش به داخل خانه و… بودند می رود.آنها به این نکته اشاره میکنند که خونی که از جسد تراب به بیرون ریخته بوده است خون تازه نبوده است و انگار نصف روز از آن گذشته بوده.
کیانی به کارخانه ی تراب میرود و متوجه گاوصندق در آتش سوخته ای میشود که درش باز است. بیرون گاوصندوق دکمه ی پیرهنی پیدا میکند و آن را برمیدارد.
همچنین برای تحقیقات بیشتر پیش مامور ژاندارمری(شایلی ) میرود. در آنجا سربازی به اسم یوسف زاده برای کیانی چایی می آورد. کیانی متوجه میشود دکمه ی مذکور از لباس این سرباز کنده شده است و آن را با شایلی در میان میگذارد.( به حالت طعنه به شایلی که بداند کیانی از کارهای پشت پرده ی او باخبر است. )شایلی به پیش دادستار میرود و ماجرای تحقیقات کیانی را به او میگوید. دادستار میگوید که این قضیه باید بدون سر و صدا خاتمه یابد‌. چون اگر کیانی متوجه لاپوشانی های قبلی شود هم کار شایلی در قاضیان تمام میشود هم تجارت خاویار دادستار.
کیانی به قهوه خانه رفت و در آنجا با موسی و دیگر نوچه ی تراب به گفتگو پرداخت. نوچه ی تراب در حال انکار همه چیز بود و موسی ساکت نشسته بود. کیانی پرسید : « شما چرا چیزی نمیگوید ؟ »
موسی گفت :« چی بگوییم ؟ تراب چوب قاچاق میکرد. »

دیگر نوچه ی تراب اجازه نداد که موسی چیز بیشتری بگوید. بعد از رفتن کیانی آن دو با هم بحث کردند. و موسی گفت : « ما باید پیش دستی کنیم و همه چیز را سر تراب بیندازیم‌. آنها جنازه را که نمیتوانند محاکمه کنند. »
کیانی منتظر جواب پزشکی قانونی است. اما تماس تلفنی دادستار با قاضی گلشن( قاضی پرونده وارش ) کار خود را کرده است. جوابی که از پزشکی قانونی می آید مخدوش است و نشان از زمان دقیق مرگ تراب نمیدهد.
کیانی پیش قاضی گلشن میرود تا اجازه بررسی دوباره جسد را بگیرد. اما گلشن اجازه نمیدهد.

یوسف و جاوید شب قبل از خواب با یکدیگر به صحبت پرداختند. جاوید از یوسف میپرسد :« تو خوشحالی مامان اینطوری شد ؟»
یوسف گفت :« چرا چرت میگویی جاوید؟ آره خوشحالم آن مردیکه مرد. اما نگران وارشم.دلم نمیخواهد اعدامش کنند.»
جاوید گفت :«پس چرا نرفتی ببینیش؟ »
یوسف گفت : « عمو میرولی نزاشت.»
جسد تراب به خاک سپرده میشود. و کیانی هر کاری میکند نتوانست جلوی اینکار را بگیرد.
روز دادگاه حضار با سر و صدا زیاد به جلسه وارد میشوند.پسر تراب( شاپور) بیشتر از همه شلوغ میکند و وارش را لعنت میکند.

در دادگاه موسی از عشق ۲۵ ساله ی تراب به وارش میگوید. همچنین از قتل یارمحمد به دست تراب.این حرفها با اعتراض شدید شاپور همراه میشود.و میگوید :« دایی چی میگویی!؟ پدر من قاتل نیست »
قاضی میپرسد تو شاهد قتل بودی!؟ موسی میگوید :« نه. خود تراب در عالم نشگی این را برایم تعریف کرد.»
یوسف هم از ماجرای قتل ملک و حرفای ملک درباره ی مرگ یارمحمد میگوید. دادیار علت قتل تراب را انتقام وارش برای قتل یارمحمد عنوان میکند و وارش را قاتل می نامد.

کیانی با اشاره به صحبت های ماهیگیران درباره ی خون دلمه شده ی جسد تراب و کوچک بودن هیکل وارش نسبت به تراب و اینکه چاقویی که در دست وارش بوده است در بدن تراب فرو نرفته سعی در اثبات بی گناهی وارش دارد.
قاضی ده دقیقه اعلام تنفس میکند. و با کیانی در اتاقش حرف میزند. و به او میفهماند که این پرونده باید مختومه شود اما کیانی قبول نمیکند. قاضی کیانی را از اتاقش بیرون میکند. در بیرون در اتاق کیانی دادستار را میبیند که به ملاقات قاضی آمده است.

خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال وارش

کیانی اجازه ورود به دادگاه را ندارد.بیرون دادگاه در حال قدم زدن است و‌نگران و عصبانی چشم به ساختمان دادگاه میدوزد.
دادستار وارد اتاق قاضی میشود‌. قاضی میگوید :« آمدن شما در اینجا اصلا به صلاح نیست.»
دادستار میگوید :« میدانم اما نتوانستم طاقت بیاورم. تجارت خاویار خیلی مهم است.»دادستار از قاضی میخواهد که حکم سنگین ندهد تا اعتراض کسی بلند نشود.
در دادگاه وارش آخرین حرفهایش را میزند و میگوید:« روز آخر تراب خیلی عوض شده بود. و اگر من نمیدانستم یارمحمد را کشته با اون زندگی میکردم. من او را نکشتم. »
قاضی در دادگاه وارش را به بیست سال زندان محکوم میکند.
وارش در میان همهمه و دعوای بین خانواده تراب و پسران خودش روانه ی زندان میشود.داستان به سالها بعد کشیده میشود.
جاوید دانشگاه میرود. و یوسف سرباز است.
جاوید و یوسف لب دریا ایستاده اند و از سالهای سختی که گذرانده اند میگویند.
جاوید به ملاقات وارش میرود. وارش پیر شده است. جاوید میگوید :« خبرها را شنیده ای ؟!» وارش میگوید :«شنیده ام اما باورم نشده » جاوید میگوید :« زندانی های سیاسی را دارند آزاد میکنند. انشالله آزادی خودت.» و هر دو لبخند میزنند.
زمان اوایل انقلاب ۵۷ است‌. شاه در حال خروج از کشور است و همه جا دچار شلوغی است.

جاوید که شدیدا انقلابی است به پیش ماهیگیران میرود و آنها را بر ضد شاپور(پسر تراب) که حالا مسولیت تورکش ها را به عهده دارد به اعتصاب وا میدارد. شاپور به پیش تورکش ها میرود و از اعتصاب آنها شدیدا عصبانی میشود‌. با داد و فریاد به ژاندارمری میرود و از شایلو میخواهد که کاری انجام دهد تا اعتصاب تورکش ها متوقف شود. شایلو که خود نگران و دستپاچه در حال سوزاندن اسناد و مدارک در بخاری است اول سعی میکند شاپور را دست به سر کند. ولی بعد قول رسیدگی میدهد. و به پیش تور کش ها میرود‌.( یوسف سرباز همان ژاندارمری است و زیر دست شایلو است.)
شایلو جاوید را در میان معترضین میبیند و از او میپرسد :« تو اینجا چیکار میکنی!؟ مگر نباید سر درس و دانشگاهت باشی!؟ تور کشی به تو چه ربطی دارد!؟ »

جاوید میگوید :«من اصالتم تور کش است.»
درگیری بین شایلو و معترضین بالا میگیرد. و چند نفر روانه بیمارستان میشوند. یوسف و دو نفر دیگر هم به دستور شایلو بازداشت میشوند.
خبر سقوط ژاندارمری ها از رادیو به گوش میرسد. جاوید و بقیه مردم به سمت ژاندارمری حمله میکنند. و در درگیری که رخ میدهد میرولی با دست شایلو کشته میشود.
شایلو فرار میکند و ژاندارمری به دست مردم می افتد.
یوسف با یک اسلحه و ماشین به دنبال شایلو میرود. و به کمک دو نفر دیگر که با موتور شایلو را تعقیب میکردند پای او را زخمی میکنند و شایلو دستگیر میشود.

خلاصه داستان قسمت شانزدهم سریال وارش

انقلابیون بعد از فتح ژاندارمری و دستگیری شایلو به طرف دفتر نماینده( دادستار ) میروند. دادستار در حال جمع کردن مدارک و پول های است که در دفترش پنهان کرده. و با عجله قصد فرار دارد. جاوید و چند تن دیگر به موقع به آنجا میرسند و او را دستگیر میکنند.

در حیاط ژاندارمری مردم تمام سربازان و شایلو را خلع صلاح کرده و بر زمین نشانده اند. یوسف میگوید :« هم خدمتی های من را چرا دستگیر کرده اید ؟» و سربازان را بلند میکند.( از عجایب فیلم ایرانی این است که یوسف در هنگام صدا زدن سربازان برای برخاستن یوسف زاده را صدا میزند! همان سربازی که دکمه پیراهنش گم شده بود. از آن سالها تا الان هنوز سرباز است!!!!!!! )
تنها شایلو دستگیر و تحویل داده میشود. و بقیه سربازان رها میشوند‌.مکان بعدی برای فتح توسط انقلابیون کارخانه چوب بری لوتکابان( کارخانه ی چوب بری تراب که اکنون شاپور مالک آن است ) است.موسی و دیگر نوچه ی تراب قبل از ورود انقلابیون شاپور را فراری میدهند‌ تا دست مردم به او نرسد.
نیر( زن تراب ) به شکوفه که اکنون پرستار شده است تماس میگیرد و میگوید که به خانه بیاید.مردم برادرش را میخواهند بکشند.
شکوفه و نیر به کارخانه میروند.در میان ازدحام جمعیت جاوید را میبینند‌. جاوید میگوید :« به خانه بروید این مردم خیلی خشمگین هستند» شکوفه میگوید :« شما خانوادگی با ما پدر کشتگی دارید.»مردم میخواهند موسی را کتک بزنند اما جاوید مانع میشود. و میگوید :« مملکت که هر کی هر کی نیست. ما به دنبال شاپور هستیم. بگردید و شاپور را پیدا کنید. »موسی هم خودش را به موش مردگی میزند و میگوید :« آقا به من چه ربطی دارد. من هزار بار بهش گفتم مال مردم را نخور. بهشتی است،‌ جهنمی است. گوش نکرد.»
موسی شاپور را مخفیانه به انبارکاهی می برد.و در آنجا زندانی میکند. پیره مردی را هم نگهبان او قرار میدهد. و به شاپور میگوید :« اگه دست مردم به تو برسد تو را میکشند. و همین روزهاست که کارخانه را مصادره کنند. » شاپور که ترسیده بود تابع حرفای موسی میشود.

میرولی در میان گریه و غم همشهریانش به خاک سپرده میشود. و بعد از او تورکش ها یوسف را به جانشینی او انتخاب میکنند.
جاوید برای وارش به دلیل حسن رفتار در زندان یکماه مرخصی میگیرد و وارش پس از سالها به خانه برمیگردد. موسی و دیگر نوچه ی تراب از دیدن وارش عصبانی میشوند و عده ای را جمع میکنند تا جلوی ماشینی که وارش در آن است را بگیرند. با این استدلال که او قاتل تراب است و نباید آزاد باشد‌. جاوید و یوسف با آنها به بحث میپردازند. جاوید میگوید :« مادر من فقط یکماه مرخصی دارد و آزاد نشده است. » و رو به نوچه ی تراب میگوید :« تو خودت تا دیروز نوچه ی شاپور بودی.

امروز زبان در آوردی!؟ » نوچه ی تراب از این حرف میترسد.و راه را باز میکند.
وارش به خانه میرود. و شب در کنار یوسف و جاوید به گفتگو میپردازند. جاوید میگوید:« که میخواهد در رستوران کار کند‌.» وارش میگوید :« تو هنوز دو سال از درست مانده.» جاوید از یوسف میخواهد ادامه تحصیل بدهد. اما یوسف میگوید :« میخواهم تجارت کنم. اینجا را بکوبیم و رستوران دو طبقه بسازیم.» جاوید و وارش میگویند :« با کدام پول؟ » یوسف میگوید :«وام میگیریم. مگه بقیه مردم از کجا وام میگیرند.» جاوید قبول نمیکند و میگوید :« نمیخواهم فردا بگویند چون ریس کمیته هستم وام گرفته ام »

وارش در میان صحبت آنها می آید و میگوید :« اگه حرف من را قبول دارید به جای این حرفا زن بگیرید. سرو سامان بگیرید. » جاوید و یوسف سکوت میکنند.
وارش بر سر خاک یار محمد میرود. و به او میگوید نمیداند بقیه سالهای باقی مانده را چطور در زندان تنها و دور از بچه هایش سپری کند. و اشک میریزد.
آزاد شدن وارش باعث نگرانی نیر میشود. نیر از موسی میخواهد که خانه را بفروشد و به بندر پهلوی بروند. اما شکوفه میگوید :« مادر جان وارش کینه ای نیستا. الکی نگرانی »

نیر نگران حال شاپور است. اما موسی به آنها نمیگوید شاپور را در کجا پنهان کرده است. موسی با غذای کم و مسمومی که به شاپور میدهد سعی در کشتن او دارد. همچنین مشتری ای برای کارخانه پیدا میکند.و از شاپور که بیهوش در انبار افتاده است اثر انگشت میگیرد و کارخانه را میفروشد.
پیره مردی که نگهبان انبار است شاهد این قضایاس.
موسی کارخانه را میفروشد و پول آن را میگیرد. سراسیمه به خانه میرود. وسایلیش را جمع میکند و بدون اینکه به همسرش بگوید کجا میرود فرار میکند.

خلاصه داستان قسمت هفدهم سریال وارش

موسی بعد از فروش کارخانه سوار بر ماشین میشود. و فرار میکند. از طرفی شکوفه و مادرش که شب قبل منتظر آمدن موسی و بردن آنها پیش شاپور بودن از نیامدن موسی نگران میشوند. به کارخانه میروند و متوجه میشوند موسی کارخانه را فروخته است. شکوفه که به خیانت موسی شک داشت الان مطمن میشود. به همراه مادر به پیش جاوید میروند. و ماجرا را بازگو میکنند. جاوید که الان ریس کمیته است از تمام ایست بازرسی ها میخواهد که در صورت دیدن ماشینی با مشخصات پیکان زرد مدل ۵۷ آن را دستگیر کنند.

موسی دستگیر میشود و به کمیته فرستاده میشود. شکوفه و نیر نیز در کمیته هستند. جاوید و همکارش از موسی راجع به شاپور میپرسند. اما موسی جواب نمیدهد. و اظهار بی اطلاعی میکند.در این گیر و دار نیر که نگران شاپور است و مدام میپرسد :« شاپور کجاست ؟ پسرم را کشتی ؟» از دهانش میپرد و میگوید :« شاپور را کشتی! مثل پدرش. » همه متعجب به نیر نگاه میکنند‌. نیر حرف خود را میخورد. اما شکوفه اصرار میکند و میپرسد :« مامان جان چی گفتی!؟ یه بار دیگه بگو » موسی سعی میکند با شلوغ بازی و بحث و جدل با شکوفه جلوی صحبت نیر را بگیرد. اما اصرار شکوفه باعث میشود که نیر لب باز کرده و بگوید که تراب به دست موسی کشته شده است.

جاوید و همکارش که در سکوت اظهارات آنها را یاداشت میکنند. با زنگ تلفن از محل اختفای شاپور مطلع میشوند. و به انبار کاه میروند.
پیره مردی که نگهبان آنجا بود بعد از دیدن حال بد شاپور و تب شدید او به تب بر میدهد و داستان را اطلاع میدهد.
بعد از پیدا شدن شاپور او را به بیمارستان میبرند و سلامت خود را باز می یابد.
شب در خانه ی وارش یوسف در حال جدل با جاوید است. و میگوید :« ده سال از عمر مادر ما تباه شد. باید جوابگو باشند. تو عاشق شکوفه هستی و به همین خاطر چیزی نمیگویی. ولی من حرف میزنم. »
جاوید میگوید :« تو داری سنگ آقاجان خودت را به سینه میزنی الکی نگو به خاطر مادر است. »

وارش در سکوت نشسته و آنها را به سکوت دعوت میکند. تا دادگاه فردا.
روز دادگاه همه حضور دارند. حتی کیانی وکیل وارش هم حضور دارد. موسی در جایگاه قرار میگیرد. قاضی به او میگوید :« شما به سه جرم محکوم هستید. اولین جرم شما همکاری و جاسوسی برای ساواک است.» موسی فریاد زنان میگوید :« آقا چه همکارای!؟ من فقط گاهی برای شایلو خبر میبردم. مگر خبر بردن جرمه!؟ » قاضی میگوید :« بله همکاری با ساواک جرمه. این جرم شما در دادگاه دیگری بررسی میشود. الان به دلیل جعل سند و فروش کارخانه لوتکابان و قتل تراب لوتکابان اینجا هستید. »

شاپور نسبت به اقداماتی که موسی نسبت به او انجام داده اعلام رضایت میکند.
دادگاه راجع به قتل تراب و یار محمد و ملک از موسی میپرسد.
موسی میگوید :« یار محمد را تراب کشت. من ده سال پیشم در دادگاه گفتم اما کسی قبول نکرد. یار محمد را به کارخانه کشاند. و کتک زدیم. بعدم او را در تور پیچید و وسط دریا غرق کرد. »

ملک هم قاچاق چوب میکرد. تراب به محض اینکه فهمید او را کشت. بعدم شایعه کرد گراز او را تکیه پاره کرده( موسی دروغ میگوید. ملک به دست خود موسی چاقو خورد و کشته شد ) میخواست من را هم بکشد. آن موقع ها وچهارتا درخت قطع میکردی که قاچاق نبود. بعد شایلو به تراب خبر داد. من و ملک را حسابی کتک زد. شانس آوردم من را نکشت.
روز قتل تراب داستان از این قرار است که نیر و موسی لب دریا و در نزدیکی خانه ی جدید تراب ایستاده اند. نیر گریه کنان از موسی میخواهد با تراب حرف بزند تا وارش را طلاق دهد. و به موسی مگوید :« تو جای آقاجان هستی. پانزده سال فحش خوردم ازش ، کتک خوردم. اما چیزی نگفتم تا زندگی شما خراب نشود.( خواهر تراب زن موسی است.)

موسی عصبانی به سمت خانه ی تراب میرود. در را محکم میزند و وقتی تراب در را باز میکند از او میخواهد که وارش را طلاق بدهد. اما تراب شروع به فحش و ناسزا میکند. موسی عصبانی میشود و داسی که به دیوار آویخته شده است را در کمر تراب فرو میکند‌. در همین حین نیر به آنجا میرود و ماجرا را میبیند. گریه کنان به موسی میگوید :« کشتیش! کشتیش!»موسی به نیر میگوید :« هیچی نگو. هیچ کس نمیفهمد. » و با هم آنجا را ترک میکنند. نیر نیز حرفای موسی را تایید میکند. و از وارش طلب بخشش میکند. یوسف که شدیدا عصبانی است با قاضی بحث میکند و به بیرون دادگاه فرستاده میشود.

بیرون دادگاه شاپور و شکوفه با هم حرف میزنند. شاپور میگوید :« دایی که کم کم ابد رو شاخشه. برای مامان باید رضایت بگیریم.» شکوفه میگوید :« ده سال بی گناه انداختیمش زندان. الان بریم بگیم رضایت بدین. تازه اینا هم که رضایت بدن بازم مامان چند سال باید به زندان برود. قانون هم برای خودش حقی دارد. شاپور فکر اینکه به آنها پیشنهاد پول بدی نکن. وارش و پسراش اهل پول گرفتن نیستن» شاپور از شکوفه میخواهد از طریق جاوید سعی در جلب رضایت آنها کند. و شکوفه حرف او را رد میکند.

یوسف میگوید :« من میدانم بازم اینها پارتی بازی میکنن و میروند.مثل ده سال پیش » وارش میگوید :« یوسف جان این دادگاه فرق میکند. الان انقلاب شده. »

خلاصه داستان قسمت هجدهم سریال وارش

دادگاه وارش به پایان میرسد. کیانی وکیلی که ده سال پیش وکالت وارش را قبول کرد اما نتوانست بی گناهی او را ثابت کند در جایگاه شاهد قرارمیگیرد. بعد از پرونده وارش کیانی نیز دچار مشکلات عمده ای میشود‌. و الان بازنشسته شده است. وارش نیز در جایگاه قرار میگیرد و عنوان میکند که از کسی کینه و شکایتی ندارد. بخشش وارش سبب آزادی نیر میشود.اما موسی به خاطر دزدیدن شاپور به ۵ سال زندان و به خاطر قتل عمد تراب به اعدام محکوم میشود‌. اما چون شاپور اعلام رضایت میکند به حبس ابد تبدیل میشود. پیره مرد نگهبانی که انبار را در اختیار موسی قرار داد تا شاپور را پنهان کند نیز به ۲ سال حبس محکوم میشود.
یوسف که از رضایت وارش به شدت عصبانی است ساکش را جمع میکند و قصد ترک کردن خانه را دارد. جاوید سعی در صحبت کردن با یوسف را دارد اما یوسف قبول نمیکند. سرانجام وارش ساک یوسف را از دستش میگیرد و میگوید :« نگذار کینه دل تو را سوراخ کند. تو قلبت صاف است.»یوسف عصبانی و غمگین به ساحل میرود و به تماشای تور کش ها مشغول میشود. آن سوتر دختری در حال کشیدن تابلو است. با دیدن یوسف او را نیز به تابلو اضافه میکند. در همین حین یوسف متوجه دختر میشود‌. به سمت او میرود‌. و از دیدن خودش در تابلو دختر عصبانی میشود. و به او میگوید او را پاک کند. و بدون اجازه عکس کسی را نکشد. دختر عصبانی میشود و تابلو را خط خطی میکند. فردای آن روز با هم دختر لب دریا مشغول کشیدن تابلو است. یوسف باز هم به سمت او میرود‌.

اینبار دختر که از دست او عصبانی است به یوسف محل نمیگذارد و باز بین آنها بحثی پیش می آید و یوسف میگوید که :« تابلو تو برای من ارزش ندارد.»
پدر این دختر همان مردی است که وارش و میرولی برای قرض کردن پول و پرداخت خسارت کارخانه ی تراب به پیش او رفتند.مرد در کار تجارت است. و زمین رو به روی پلوکبابی وارش را خریده است تا رستوران بسازد. به همین دلیل کسب و کار وارش از رونق افتاده است. یوسف اصرار دارد که پلوکبابی را بکوبند و با وام آن را تبدیل به یک رستوران بزرگ کنند‌. اما جاوید موافق نیست و میگوید :« همینی که داریم هم از دستمان میرود.»

شکوفه که بعد از قضیه ی دادگاه از رفتن به محل کار خجالت میکشد در خانه مانده است. دکتری که در بیمارستان آنجاست بعد از دیدن نیامدن شکوفه به خانه ی آنها میرود‌. تا جویای حال او شود. زیرا یکی از پرستارها به دکتر میگوید :« شکوفه از خجالتش سر کار نمی آید.» دکتر به خانه ی آنها میرود و با شکوفه و نیر صحبت میکند. فردای آن روز شکوفه به سر کار میرود‌. دکتر در حیاط بیمارستان با او صحبت میکند و به او دلداری میدهد. دو پرستار از پشت پنجره در حال دیدن آنها هستند و میگویند :« نگاهشان کند‌ خوب دل میدهند و قلوه میگیرند. »
جاوید در حال ضبط و ربط کارهای کمیته است. فردی که جاوید در حال رسیدگی به پرونده اش است به جاوید پیشنهاد رشوه میدهد. اما جاوید پول را قبول نمیکند. و آن را ضمیمه پرونده میکند.

مرد عصبانی میشود و تهدیدکنان آنجا را ترک میکند. جاوید موقع برگشت به خانه متوجه میشود که موتورش خراب شده است. بنابراین پیاده به سمت خانه میرود. سه مرد که در پیکان زردی جاوید را زیر نظر دارند او را سوار میکنند. در راه جاوید متوجه میشود که آنها به سمت قاضیان نمی روند. آنها با چاقو جاوید را تهدید میکنند.کیفش را میگیرند و مقداری از کاغذ هایش را برمیدارند و بقیه را به همراه خود جاوید از ماشین به بیرون پرتاب میکنند. جاوید با سر و صورت خونی به بیمارستان میرود.

شکوفه در حال رسیدگی به زخم های اوست. جاوید شکوفه را صدا میزند و میخواهد چیزی بگوید. در همین حین دکتر وارد بیمارستان میشود و با دیدن جاوید شکوفه را صدا میزند به اتاقش. و از شکوفه میپرسد :« چیزی شده است؟ این آقا همان فردی نیست که سر قضیه دادگاه با هم مشکل داشتید؟ شاید برادر شما کسی را فرستاده تا او را کتک بزنند. البته این یک حدس است.» شکوفه میگوید :« برادر من!؟ از قضیه دادگاه یکسال گذشته است. »
شکوفه به پیش جاوید برمیگردد. جاوید آماده رفتن شده است. شکوفه اصرار میکند که« چیزی که میخواستی بگویید چی بود ؟! شما فکر میکنید شاپور این بلا را به سر شما آورده است!؟ » جاوید میگوید :« میخواستم بگویم با من ازدواج میکنید ؟ » شکوفه سکوت میکند و جاوید آنجا را ترک میکند.

دختر نقاش با پدرش به خیابان میروند. موتوری در پیاده رو با تابلو های در دست دختر برخورد میکند و به زمین می افتد. بین او و دختر نزاع شدیدی در میگیرد. مرد پدر دختر را نیز هول میدهد. در این هنگام یوسف که در حال گذر از آنجا بود با دیدن دعوا به سمت مرد میرود‌. او را کتک میزند.و دعوا را پایان میدهد. بعد از رفتن یوسف دختر از پدرش میپرسد :« پدر شما این مرد را میشناختید!؟ » پدر میگوید :« یوسف سلیم بود‌. جلو رستوران ما پلوکبابی دارد.»
مرد تاجر یوسف را به دفترش دعوت میکند. و به او پیشنهاد میدهد که به همراه او در کار قاچاق خاویار سهیم شود. اما یوسف قبول نمیکند و آنجا را ترک میکند.

خلاصه داستان قسمت نوزدهم سریال وارش

دکتر خضوعی برای خاستگاری از شکوفه به کارخانه چوب بری لوتکابان میرود. و شکوفه را از شاپور خاستگاری میکند. شاپور به شدت از این پیشنهاد خوشحال میشود.جواب مثبت خود را اعلام میکند‌. و به دکتر میگوید که :« باید با مادر و خواهرم هم صحبت کنم.» شب در خانه شاپور پیشنهاد ازدواج دکتر خضوعی را مطرح میکند. نیر موافق است. اما شکوفه میگوید که قصد ازدواج ندارد. شاپور میگوید :« من میدانم مشکل تو چیست.فکر جاوید را از سرت بیرون کن.جاوید پسر خوبیه. اما یوسف چی؟ اون را میخواهی چیکار کنی ؟ تازه دکتر خضوعی گفته که برای زندگی هم به تهران میرود.» شکوفه باز هم میگوید که دلیلش جاوید نیست و قصد ازدواج ندارد. فردای آن روز شکوفه به پیش جاوید میرود. و قضیه ی خاستگاری دکتر خضوعی را مطرح میکند. جاوید میگوید:« که نفرت و کینه ی اطرافیان به ما ربطی ندارد. ما زندگی خودمان را داریم. همین روزها مادرم را برای خاستگاری میفرستم.» شاپور به بیمارستان میرود. جواب شکوفه را با دکتر مطرح میکند. اما به او میگوید که :« شکوفه فعلا حال و روز خوشی ندارد.شما صبر داشته باش. و سر قولت با من بمان( زندگی در تهران )» دکتر میگوید :« شنیده ام بین جاوید و شکوفه یک عشق قدیمی وجود دارد ؟» شاپور میگوید :« نه آقا جاوید داغان است داغان!.»
جاوید قصد فروش سهم خودش را از پلوکبابی دارد.تا با پول آن ازدواج کند. اما یوسف اجازه نمیدهد. و میخواهد از طریق وام آنجا را توسعه دهد. در نهایت یوسف از جاوید میخواهد چند روزی به او فرصت دهد تا بتواند وامی بگیرد و سهم جاوید را از او بخرد.

یوسف از طریق زد و بند با شیلات قصد دارد که به اسم خرید تجهیزات و تراکتور از طریق شیلات از بانک وام بگیرد و با آن پول سهم جاوید را بخرد. یوسف در حال طی کردن مراحل کار است که خبر به گوش شاپور میرسد. شاپور از طریق تماس تلفنی ریس جاوید را مطلع میکند.( وظیفه ی اداره ای که جاوید در آن کار میکند رسیدگی به تخلفات مالی ادارات است. ) ریس جاوید از او میخواهد که با جدیت به پرونده یوسف رسیدگی کند. جاوید ناراحت به خانه برمیگردد. و موضوع را با وارش در میان میگذارد. وارش از جاوید میخواهد که این پرونده را به شخص دیگری بسپارد. جاوید میگوید که ریسش قبول نمیکند.
از طرفی دختر نقاش هر روز به کنار ساحل میرود و نقاشی میکشد و با یوسف روابط گرم و صمیمانه ای شکل داده است.

یوسف به اداره جاوید میرود و از او میخواهد سه ماه چشمش را ببندد و چیزی گزارش ندهد. بعد از رفتن یوسف جاوید پیش ریس میرود و از او میخواهد پروند را به فرد دیگری بسپارد. ریس قبول نمیکند. و جاوید مجبور میشود به شیلات برود و با ریس آنجا صحبت کند. و به نوعی او را متوجه کار غیرقانونی که در شرف وقوع است کند و هشدار دهد. ریس شیلات به نزد یوسف میرود و از او میخواهد که از خیر وام گرفتن بگذرد. یوسف عصبانی به خانه میرود و با جاوید دعوا میکند. حتی به وارش میگوید :« تو همش طرف پسرت را میگیری.» وارش عصبانی میشود و به او سیلی میزند. یوسف به جاوید میگوید :« من این وام را نمیخواهم اما اجازه نمیدهم تو با شکوفه ازدواج کنی.» سپس به خانه ی شکوفه میرود و در حیاط شروع به داد و بیداد و جر و بحث با شاپور و شکوفه میکند و میگوید :« اجازه نمیدهد که جاوید با شکوفه ازدواج کند.»

خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال وارش

پنج سال از جنگ میگذرد. جاوید هنوز در جهبه به سر میبرد‌. و گاه به گاه برای مادرش،یوسف و شکوفه نامه مینویسد. اما نامه های جاوید به دست شکوفه نمیرسد‌. شکوفه کاملا بی اطلاع است که جاوید برای او نامه مینویسد‌.یک روز که وارش برای گرفتن فشار خون به درمانگاه مراجعه میکند میگوید که :«نگران جاوید است. مدتی است از جاوید خبری نیست. به تو(شکوفه) نامه ای نداده است ؟» شکوفه میگوید :« من ازش خبری ندارم‌.» وارش میگوید :« همین ۸ ماه پیش گفت که هر وقت برای من نامه مینویسد برای تو هم مینویسد‌.(بعد به حالت شوخی و طعنه میگوید) ولی تو افاده داری جواب پسر من را نمیدی.»شکوفه به فکر فرو میرود که نامه ها کجاست و چرا به دست او نرسیده. شب که شاپور به خانه می آید از او میپرسد‌. اما شاپور اظهار بی اطلاعی میکند. شکوفه قبول نمیکند. فردای آن روز به کارخانه چوب بری میرود و گاوصندوق شاپور را میگردد.شاپور میگوید :« چرا باید اینجا نامه بفرستد؟ شاید فرستاده درمانگاه.» شکوفه به درمانگاه میرود.از منشی میپرسد :«نامه ای برای من نیامده است؟»منشی پاسخ منفی میدهد. شکوفه با عصبانیت کلید اتاق دکتر خضوعی را از منشی میگیرد. و نامه های جاوید را در قفسه کتابهای دکتر پیدا میکند. آنها را برمیدارد. به دریا میرود و با اشک شروع به خواندن آنها میکند.
سپس به بیمارستان میرود و به دکتر خضوعی میگوید :« خیلی کار اشتباهی کردید که نامه های من را پنهان کردید. خیلی…» دکتر خضوعی میگوید :« صبر کنید توضیح میدهم » اما شکوفه میرود و به حرف او گوش نمیدهد.یوسف با شیوا مدام بحث دارند. شیوا میخواهد به تهران برود. و میگوید که در شمال امکانات برای رشد و پیشرفت او کم است. اما یوسف میگوید :« جاوید هنوز نیامده است. مادرم تنهاست. نمیتوانم او را رها کنم.» پدر شیوا هم مدام یوسف را تحت فشار میگذارد. کارخانه ساخته شده و رونق خوبی دارد. اما پدر شیوا مدام آیه یاس میخواند و میگوید :« ده درصد فروش کم شده!!! » یوسف میگوید :« شرایط جنگ است طبیعی است.بگذارید جاوید بیاید برای زندگی به تهران میروم.»

پدر شیوا حرفای کنایه دار میزند. جوری که انگار جاوید شهید شده است و بر نخواهد گشت. در این بین فقط به فروش کلوچه و توسعه کارش فکر میکند. مانند شیوا که فقط به فروش تابلو هایش فکر میکند.یوسف برای پیدا کردن جاوید به تهران میرود‌. سه روز بیمارستان های مختلف را میگردد. پدر شیوا به او زنگ میزند و میگوید :« به دنبال پیدا کردن یک آپارتمانم باش. به فکر شیوا نیستی. مدام به فکر مادر و برادرت هستی. به فکر پیدا کردن یک دفتر فروش برای کلوچه ها در تهران باش. پول پیش آپارتمانم من میدهم.»

در همین حین مادر شیوا میگوید :« عه نمیخواهد تو پول بدی پرروش کردی.» یوسف صدای مادر شیوا را میشنود. خشم خود را فرو میخورد و میگوید:« من محتاج پول پیش نیستم. جاوید را پیدا کنم چشم. دنبال آپارتمان هستم.»
جاوید بلاخره در یک بیمارستان پیدا میشود. در حالیکه یک پایش را از دست داده است. یوسف و جاوید همدیگر را در آغوش میگیرند. جاوید را به قاضیان میبرند‌. همه برای ورود جاوید آمده اند‌. شاپور دور تر ایستاده و نگاه میکند. دکتر خضوعی هم آنجاست و با دیدن شکوفه که پیش جاوید ایستاده میرود. وارش گریه کنان جاوید را در آغوش میگیرد.

خلاصه داستان قسمت بیست و چهارم سریال وارش

دکتر خضوعی که دیگر از به دست آوردن شکوفه نا امید شده است تصمیم به رفتن دارد. پیش شاپور میرود تا از او خداحافظی کند. شاپور میپرسد :« کجا؟ نکنه از دست ما ناراحتی؟ از ما بدی دیدی؟» دکتر میگوید :« راستش از شما خوبی هم ندیدم! شما به من قول دادین. شش سال است اینجا زندگی میکنم. میتوانستم به تهران بروم و موقعیت بهتری داشته باشم. همه میدانند شکوفه عاشق جاوید است و میخواهد با او ازدواج کند.» شاپور میگوید:« ولی من هنوزم نا امید نیستم. وضع شما از من بهتر است. شما کسی را دوست داری که ازدواج نکرده. پس هنوز امیدی است. اما من کسی را دوست دارم که ازدواج کرده.الانم میخواهد به تهران برود. منم میخواهم به تهران بیایم.شکوفه را هم با خودم به تهران می آورم تا از جاوید دور باشه.»

دکتر خضوعی ناامیدانه سکوت میکند. جاوید به فکر ازدواج است. یوسف به او میگوید که سهمش از پلوکبابی را به او خواهد داد.الان پولش چند برابر شده میتواند با آن خانه بخرد. اما جاوید میگوید سهمش را به یوسف بخشیده و چیزی نمیخواهد. اما یوسف همچنان اصرار دارد که برای ازدواج به پول فکر نکن.جاوید به بیمارستان میرود تا شکوفه پانسمان پایش را عوض کند‌. دکتر خضوعی هم در حال جمع کردن وسایلش است. با دیدن جاوید شکوفه را صدا میزند تا از او خداحافظی کند‌. همچنین بابت ندادن نامه ها از او معذرت خواهی کرد. جاوید متوجه عذر خواهی دکتر شد.

اما وقتی علتش را از شکوفه پرسید شکوفه گفت :« چیز مهمی نیست.» شاپور که میخواهد به هر طریق جاوید را از میدان خارج کند به پیش جاوید میرود و به او میگوید:« شکوفه از روی ترحم میخواهد با تو ازدواج کند. و بعد از ازدواج پشیمان خواهد شد. شاید قبلا عاشق تو بود‌. ولی الان تو یک پا داری. وضعیت فرق کرده.»حرفای شاپور مانند پوتک به سر جاوید فرود می آید. جاوید تصمیم میگیرد از زندگی شکوفه خارج شود. شکوفه با دسته گلی در دست جلوی محل کار جاوید ایستاده است. جاوید با دیدن شکوفه دوباره سوار تاکسی میشود و میرود. شکوفه مات و مبهوت میماند.یوسف و وارش متوجه ی ناراحتی جاوید میشوند. یوسف از زبان جاوید بیرون میکشد که علت ناراحتیش چیست.

و به همین خاطر پیش شکوفه میرود و موضوع را با او در میان میگذارد. شکوفه که از حرفهای یوسف متعجب است میگوید :« من کاری نکردم که جاوید همچین حسی داشته باشد.اصلا نمیدانم این حرفا از کجا آمده است. من خودم با او حرف میزنم.» شکوفه به خانه ی وارش میرود.و به جاوید میگوید :« آمده ام جلوی مادرت با تو حرف بزنم….» حرفهای شکوفه در جاوید اثر نمیکند. جاوید میگوید :« در برابر دکتر خضوعی من به چشم نمی آیم. چرا ازت معذرت خواهی کرد؟» شکوفه میگوید :« چون نامه های که تو مینوشتی را از من پنهان میکرد. من اصلا نامه ای به دستم نمیرسید که بخواهم جواب بدهم.»

جاوید میگوید :« ببین پس یه چیزی بوده.» شکوفه از این حرف به شدت خشمگین شد و به جاوید گفت :« تو لیاقت اینهمه سال چشم انتظاری را نداشتی. پانزده سال است حداقل من را میشناسی….» جاوید به داخل اتاقش میرود و شکوفه گریان و مبهوت نگاه میکند. وارش او را در آغوش میگیرد و میگوید :« برای دلت شکسته ات بمیرم دختر جان »
شکوفه به خانه می آید و به شاپور میگوید که تصمیمش را گرفته.و با او به تهران می آید.شاپور خیلی زود کارهای اسباب کشی را انجام میدهد. وارش و یوسف بلاخره از زبان جاوید بیرون میکشند که چه کسی به او گفته شکوفه احساس ترحم نسبت به او دارد.

وارش به خانه ی شکوفه میرود. و با شاپور دعوا میکند که چرا از زبان شکوفه به جاوید این حرف را زده. و در آخر به شکوفه میگوید :« مادرت قبل از فوتش تو را به من سپرد. من هم آمدم اینجا که حقیقت را برایت روشن کنم. تا آن دنیا نگی چرا به من نگفتی. » وارش بعد از ترک خانه ی شکوفه با عصبانیت به لب دریا میرود. جاوید آنجا ایستاده است. وارش او را نهیب میزند و میگوید :« ترسو نباش. روی همین یک پا زندگی کن. مردی که یک زن را نتواند نگه دارد ترسو است.» شکوفه و شاپور در حال رفتن به تهران هستند که جاوید وسط جاده می ایستد و جلوی حرکت ماشین آنها را میگیرد. شکوفه اشکهایش را پاک میکند و ار ماشین پیاده میشود و رو به روی جاوید می ایستد.

خلاصه داستان قسمت بیست و پنجم سریال وارش

داستان به چند سال بعد میرود. شیوا و یوسف به تهران آمده اند. اما وضعیت رابطه ی آنها تغییری نکرده است. یوسف اکثر شبها در کارخانه میماند. یک دختر به نام شیرین دارند که ۵ ساله است. شیوا تمام وقتش به نقاشی و نمایشگاه میگذرد. برای شیرین پرستار گرفته اند‌.و خود شیوا رسیدگی لازم را ندارد.یوسف سعی میکند با شهربازی بردن شیرین برایش وقت بگذارد و اما شیوا روش تربیتی خشکی در پیش گرفته است.
شیوا نمایشگاه نقاشی ترتیب داده است. یوسف با دسته گلی به نمایشگاه میرود. اما شیوا غر میزند که چرا دیر آمدی. شاپور هم به دعوت پدر شیوا در نمایشگاه است. یوسف از دیدن شاپور عصبانی میشود.به طرف او میرود و به یکی از تابلو ها برخورد میکند.تابلو می افتد. یوسف سعی میکند آن را درست کند.اما آن را وارونه میگذارد.

شیوا و پدر و مادرش به سمت یوسف می آیند. شیوا غرغر کنان میگوید :« چیکار میکنی؟ دیر امدی داری گند کاری هم میکنی؟» یوسف عصبی میشود و میگوید:« میخواستی زیرش را امضا کنی تا من بفهمم سر و تهش کجاست»
پدر شیوا با لحن تمسخرآمیز جلوی شاپور به یوسف میگوید:«میبینم که باز گندکاری کردی…» یوسف عصبانی میشود و نمایشگاه را ترک میکند.
شب در خانه پدر شیوا به همسرش میگوید:« یوسف چه گناهی کرده مگه؟ من و تو مگر میفهمیم شیوا چه میکشد؟ من فکر میکنم خود شیوا هم نمی داند چی میکشد!»

یوسف برای شرکت به دنبال حسابدار میگردد. سرگزی( همان مردی که وقتی یوسف کارخانه ی تراب را به آتش کشیده بود و به تهران فرار کرد به او کمک کرد. و از دوستان یاراحمد بود.) را که به شدت دنبال کار است استخدام میکند.سرگزی از عکس یاراحمد که روی میز است یوسف را میشناسد و همدیگر را در آغوش میگیرند.
کارخانه ی کلوچه پزی دچار آتش سوزی میشود. و خسارت سنگین صد میلیونی میبیند. یوسف و پدر شیوا به شدت ناراحت و عصبانی هستند. علت آتش سوزی اتصالی سیم برق عنوان شد.جاوید که در دیوان محاسبات کار میکند سعی میکند بتواند برای یوسف یک وام شصت میلیونی فراهم کند تا دوباره کارخانه راه بیفتد.اما یوسف میگوید:« شصت میلیون کم است.کارخانه صد میلیون خسارت دیده است.»

جاوید و شکوفه با هم ازدواج کردند.و یک پسر سه ساله دارند.یوسف شب به منزل وارش میرود‌. شکوفه شام آماده کرده. جو خانه ی وارش برخلاف زندگی یوسف گرم و صمیمانه است. رابطه ی شکوفه و جاوید پر از عشق و فداکاری است.یوسف میگوید :« من هر وقت اینجا می آیم احساس امنیت میکنم.» شاپور به پیش پدر شیوا میرود و به او میگوید :« کارخانه را بفروش. و بیا در کار دلار. » پدر شیوا اول قبول نمیکند و میگوید :« دلم نمی آید. برای کارخانه زحمت کشیده ام.» اما بعد قانع میشود و به یوسف زنگ میزند. از یوسف میخواهد که خودش را به تهران برساند.

شیوا دعوت نامه ای برای یک نمایشگاه خارج از کشور دریافت میکند که یکماه طول میکشد. مادر شیوا میگوید :« بچه را هم ببر. از آن طرفم برو آلمان. بعدم درخواست طلاق بده از یوسف » شیوا که از این حرف شوکه شده میگوید :« مامان شما دیوانه ای! خودت چرا نمیروی؟» مادرش میگوید :« شوهرت یه کارخانه داشت که سوخت رفت. چیزی ندارد دیگر. منم تو بروی پشت سرت می آیم. بابات هم ایران بماند خرج ما را بدهد.» شیوا که گویی از این پیشنهاد بدش نیامده میگوید :« به این راحتی نیست. بدون اجازه یوسف نمیتوانم بچه را ببرم»

خلاصه داستان قسمت بیست و ششم سریال وارش

شیوا موضوع رفتن به ایتالیا را با یوسف مطرح میکند.یوسف میگوید:« پس شیرین چی؟ یکماه این بچه مادر نمیخواهد؟خانم بهاری(پرستار بچه) برایش مادر میشود؟» شیوا میگوید :« پس با خودم میبرمش.» یوسف قبول میکند.مادر شیوا به خانه ی آنها می آید. برای شیوا لباس مجلسی و برای شیرین اسباب بازی خریده است. شیوا و مادرش راجع به طلاق از یوسف حرف میزنند. شیرین حرف آنها را میشنود و سکوت میکند. شب وقتی یوسف در حال خواندن کتاب قصه برای شیرین است او میپرسد :« بابا طلاق چیست؟» یوسف میگوید :« این حرف را از کجا شنیدی؟» شیرین میگوید :« مامانی داشت میگفت.» یوسف میگوید:« مامانی میخواهد طلاق بگیرد؟ تو این سن!؟»

شیرین میگوید :« نه مامان شیوا میخواهد طلاق بگیرد.» یوسف ساکت میشود و میگوید :« طلاق چیز بدی است که باعث میشود آدمها از همدیگر جدا شوند. تو بخواب عزیزم بقیه قصه را فردا شب برایت میگویم.» فردا صبح سر صبحانه یوسف به شیوا میگوید :« اجازه نمیدهد شیرین با او به ایتالیا بیاید.» شیوا عصبانی میشود. به مادرش میگوید. مادر شیوا میگوید :« برو آنجا پناهنده سیاسی شو. پول میدهیم بچه را قاچاقی از مرز رد میکنیم.خانم بهاری هم با شیرین میفرستیم. پنجاه هزار تومن بهش بدهیم مست میشود.» شیوا قبول نمیکند و به مادرش میگوید :« همش تقصیر شما بود که من با یوسف ازدواج کردم. اگه سراغ وارش نرفته بودی و انقدر یوسف را تحقیر نکرده بودی من از لج شما با یوسف ازدواج نمیکردم.» شیوا کم کم قانع میشود.

پدر شیوا به یوسف میگوید که میخواهد سهمش را از کارخانه خارج کند. یوسف میگوید:« خانوادگی تصمیم به قطع ارتباط گرفتین دیگه! کاری و خانوادگی.» پدر شیوا میگوید:« چی؟ خانوادگی ؟» یوسف میگوید :« بله. ایتالیا رفتن شیوا الکی است. میخواهد از من طلاق بگیرد.» پدر شیوا ناراحت و عصبی میگوید:« شیوا غلط کرده!»
شب در خانه پدر شیوا رو به همسرش میگوید:« به چی فکر میکنی؟ قضیه ایتالیا رفتن شیوا چیه ؟» مادر شیوا از موضوع طلاق اظهار بی اطلاعی میکند. همچنین شروع به کشیدن خط و نشان برای شوهرش میکند و میگوید:« یا وام یوسف را ازش بگیر یا زندگی را برایت جهنم میکنم.» پدر شیوا میگوید :« نه که الان زندگی برایم بهشت است!!! کی اینکار را میکند که یوسف بکند!»

شاپور مدام زیر گوش پدر شیوا راجع به دلار حرف میزند.و به او میگوید :« سهمت را از کارخانه بکش بیرون. سود در صرافی های چهارراه استامبول است.» پدر شیوا حاضر نمیشود شراکتش را با یوسف بهم بزند. اما تصمیم میگیرد وامی که جاوید برای بازسازی کارخانه تهیه کرده را از یوسف بگیرد و با آن دلار بخرد. تا ضررو زیان کارخانه را نیز جبران کند. یوسف ابتدا قبول نمیکند و میگوید :« دیوان محاسبات یقه ی من را میگیرد.» پدر شیوا میگوید :« پنجاه و هفت میلیون میخواهی وام بگیری. پنجاه میلیونش را به من بده. هفت میلیونش هم در و دیوار کارخانه را درست کن.»

میربابا سرگزی(حسابدار جدید شرکت و دوست قدیمی یاراحمد) متوجه شب ماندن یوسف در کارخانه میشود.برایش از خانه غذا می آورد. و به خانه اش دعوتش میکند. یوسف و میربابا رابطه ی گرم و صمیمانه ای با یکدیگر دارند. میربابا به یوسف میگوید که :« من به این خرید دلار خوش بین نیستم. ازش چک بگیر.»
میربابا یوسف را به خانه دعوت میکند. دختر میربابا که معلم مهدکودک است با یوسف سر صحبت را باز میکند. و موقع رفتن یوسف عروسکی به او میدهد که به شیرین بدهد. همچنین به یوسف میگوید که شیرین را به مهدکودک آنها ببرد به شیرین خیلی خوش خواهد گذشت.

خلاصه داستان قسمت بیست و هفتم سریال وارش

یوسف عروسکی را که نوبر( دختر میربابا سرگزی) به او داده بود در اتاق شیرین گذاشت. صبح که شیرین بیدار شد از دیدن عروسک به وجد آمد و خوشحال شد.در حال بازی با عروسک بود که شیوا وارد اتاق شد و عروسک را دید. آن را به سطل زباله انداخت و گفت :« این چیه دستته مامان! کثیفه. میکروب داره» سر صبحانه یوسف از شیرین پرسید :« شنیدم یه دوست جدید پیدا کردی.»

شیرین گفت :« مامان انداختش سطل آشغال.» اینکار باعث اعتراض یوسف شد.شیوا گفت :« چیه باز ویژگی لمپنیت بروز کرده.» یوسف گفت :« آره من لمپن هستم. راه باز جاده دراز.» شیوا چمدانش را جمع کرد و رفت.شیوا عازم فرانسه شد. یوسف و پدر و مادر و شیرین به فرودگاه رفتن و شیوا را بدرقه کردن. خانم بهاری(پرستار شیرین )به خاطر اخلاق تندی که داشت باعث میشد شیرین با او کنار نیاید.یوسف شیرین را به مهد کودک برد. شیرین با نوبر رابطه ی صمیمانه ای برقرار کرد. رفتن به مهد کودک باعث شده بود که شیرین سرحال تر و شاد تر شود.

یوسف به پدر شیوا گفت تمام وام را به او میدهد. به شرطی که در عوضش به او چک بدهد. پدر شیوا گفت :« یعنی به من اعتماد نداری؟» یوسف گفت :« من به شما اعتماد دارم‌.ولی بازار ارز دست من و شما نیست که.»پدر شیوا موافقت کرد و در ازای پرداخت چک وام را از یوسف گرفت و با کمک شاپور دلار خرید. از قضا سود خوبی هم کرد. و چند روز بعد با چند کارتن شیرینی به دفتر یوسف رفت. یوسف پرسید :« چه خبره؟ عروسیه؟» پدر شیوا گفت :« بله عروسیه من و تو. دلار کشید بالا.میخواهم تا سه ماه آینده نبض بازار را در دست بگیرم و قیمت دلار را مشخص کنم.»هر دو شادمان شیرینی خوردند.

مادر شیوا به پیش شاپور رفت. شاپور برای خروج شیرین پیشنهاد داد که با کمک یکی از دوستانش که جعل سند انجام میدهد شیرین را در پاسورت یک خانواده ی دیگر کنند. و شبانه از ایران خارج کنند. مادر شیوا قبول کرد.
مادر شیوا خانم بهاری را مامور کرده بود که آمد و رفت یوسف را به او گزارش دهد. دخالت های خانم بهاری باعث شد یوسف او را اخراج کند.
با اخراج خانم بهاری ثریا(مادر شیوا) جار و جنجال به پا کرد. پدر شیوا از یوسف پرسید :« چرا خانم بهاری را اخراج کردی ؟ » یوسف گفت :« چون پاش رو از گلیمش دراز تر کرده بود. تا موقع برگشتن شیوا شیرین را به مهد کودک میبرم.»
جاوید به یوسف زنگ زد و گفت که وارش حال و روز خوبی ندارد و بیمار است.

ولی قبول نمیکند که به تهران بیاید. یوسف برای رفتن به شمال مجبور شد به خانه ی میربابا برود و شیرین را پیش آنها به امانت بگذارد.
یوسف به شمال رفت. جاوید گفت :« هر کاری میکنیم قبول نمیکند بیاید تهران دکتر.» یوسف گفت :« خودم کول میکنم و میبرمش.» شکوفه گفت :« وارش جان بیا در اتاق برایت جا انداختم.» یوسف شب تلفنی برای شیرین قصه تعریف میکرد. شیرین سرش را روی پای نوبر گذاشته بود و به خواب رفت. یوسف گوشی را قطع کرد. و به بالکن رفت. صدای جاوید و شکوفه را میشنید که در حال شست و شوی پای قطع شده ی جاوید هستن. و صدای خنده و شوخی آنها را میشنید.

خلاصه داستان قسمت بیست و هشتم سریال وارش

یوسف وارش را به تهران می آورد. وارش روماتیسم دارد. پیشرفت بیماری باعث شده به سمت قلبش شیوع پیدا کند. دکتر به یوسف میگوید که وارش باید تحت مراقبت باشد. وارش به یوسف میگوید که شیرینی تهیه کند و با هم به خانه ی پدر زن یوسف بروند‌. یوسف میگوید :« من دلم با این ثریا صاف نمیشود‌. نمیدانم چرا.» اما به اصرار وارش با هم میروند. جو خانه به شدت سنگین است. ثریا عبوس و ساکت نشسته است. به وارش احساس شرمندگی و خجالت دست داده است. آرام به یوسف میگوید:« ده دقیقه دیگر برویم.‌» پدر شیوا که از جو سنگین خانه ناراحت است سعی میکند شرایط را عوض کند. شیرین را بغل میکند و میگوید:« کدام مادر بزرگت را بیشتر دوست داری؟»

شیرین میگوید :« هر دو را.» پدر بزرگ میگوید:« ولی باید یکی را انتخاب کنی.»شیرین میگوید :« شما را» همه میخندند و پدر بزرگ میگوید :« اینم فهمیده که کلاه ما پشمی نداره.»شاپور زنگ میزند و قرار و مدار دزدیدن شیرین از مهد و بردن او به فرودگاه را با ثریا هماهنگ میکند.
وارش به یوسف میگوید که تحمل تهران را ندارد.و میخواهد به قاضیان برگردد. یوسف وارش را سوار بر ماشین میکند تا برود.شیرین را نیز به مهد میسپارد. ثریا و راننده ای که اجیر کرده است بیرون مهد در ماشین نشسته اند و شیرین را زیر نظر دارند. از غفلت نگهبان مهد استفاده میکنند و شیرین را می دزدند. نوبر چند دقیقه بعد متوجه غیبت شیرین میشود و به یوسف اطلاع میدهد.

یوسف به اولین کسی که شک میکند ثریا است. به خانه ی آنها میرود و دنبال شیرین میگردد. اما ثریا انکار میکند. و با جارو جنجال سعی در بیگناه نشان دادن خود میکند.اما ناگهان از دهانش میپرد و میگوید :« الان میروم اون مهد رو روی سرشون خراب میکنم.» یوسف میپرسد :« مگه میدانی مهد کجاست ؟» ثریا که دست و پای خود را گم کرده میگوید :« نه من چمیدانم. گفتم با تو بروم.» یوسف میگوید :« من مهد نمیروم. دارم میرم کلانتری از تو شکایت کنم.» یوسف در کلانتری از ثریا شکایت میکند. نوبر و مدیر مهد نیز گریان و ناراحت حضور دارند. شب یوسف ناراحت در اتاق شیرین نشسته است. ناگهان فکری مثل برق از ذهنش میگذرد.

سریع به کلانتری میرود و میگوید :« من حدس میزنم که شیرین را امشب به فرانسه میبرند. لطفا پرواز ها را چک کنید.» پلیس به همراه یوسف به فرودگاه میروند. خانواده ای که قرار بود شیرین را به فرانسه ببرند در لحظات آخر او را در فرودگاه رها میکنند. و پلیس شیرین را پیدا میکند. شیرین به علت خوردن قرص خواب آور بیهوش است و یوسف او را به بیمارستان میبرد.
فردای آن روز پدر و مادر شیوا در حال جر و بحث به خانه ی یوسف میروند. پدر شیوا کلافه و عصبی به زنش میگوید :« اخه این چه کاری بود کردی؟ خراب کردی. میدونی جرم آدم روبایی چیه؟» ثریا میگوید :« من مادر بزرگشم » پدر شیوا میگوید :« مادر بزرگش باشی.

بدون اجازه ی پدر حتی مادرش هم نمیتواند بچه را جای ببرد.» یوسف در خانه را به روی آنها باز نمیکند اما در کلانتری از شکایتش صرف نظر میکند. پدر شیوا به یوسف میگوید :« میدانستم کینه به دل نمیگیری. جز اینم ازت انتظار نداشتم‌ ممنونم.» یوسف برای مهد کودک تاب و سرسره و الاکلنگ میخرد. و نوبر و مدیر مدرسه خیلی خوشحال میشوند.جشن تولد شیرین در مهد کودک برگزار میشود و از یوسف هم به پاس خرید وسایل برای مهد دعوت میشود.

بعد از آن نیز شیرین و نوبر و یوسف با هم به خیابان میروند تا برای شیرین کادو بخرند. نوبر برای شیرین یک دفترچه خاطرات میخرد و صفحه ی اول آن را مینویسد :« برای شیرین عزیزم تا خاطرات روزهای قشنگش را بنویسد. یکی بود یکی نبود..‌.» در راه پسرک گل فروشی از یوسف میخواهد گل بخرد. شیرین از پدرش میخواهد برایش شاخه ای گل بخرد. یوسف یک شاخه گل میخرد و شیرین آن را به نوبر میدهد.نگاه یوسف و نوبر به همدیگر گره میخورد.
یوسف نوبر را به خانه میرساند و از آنها تشکر میکند.
شیوا از سفر برمیگردد.چمدان هایش را از فرودگاه میگیرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا