خلاصه داستان قسمت نهم سریال بی گناه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت نهم سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است.

قسمت نهم سریال بی گناه

آقایی با یک چاقوی خونی از خانه بیرون می آید و بعد از نگاه عمیقی دستمالی از توی جیبش در می آورد و آن را پاک می کند و صدای کات کارگردان بلند می شود، استاد از دور شاهد این صحنه فیلم برداری است، کمی بعد مهتاب از در خانه بیرون می آید و سریعا می رود، استاد هم از ماشین پیاده می شود و به داخل خانه می رود…

ناهید با دیدن رشید جا می خورد و از او می پرسه این جا چیکار می کنی که او میگه بهت میگم و با هم از توی حیاط به داخل خانه می روند…

گذشته

رشید برای دیدن تئاتر رفته، ناهید به همراه آقای دیگری روی صحنه است و مشغول اجراس که یک لحظه سر جایش میخ کوب می شود و مشغول تماشای رشید می شود… بعد از تموم شدن اجرا، رشید در کافه سیگار می کشد و مشروب می خورد…

ناهید با همان اسم هنری شورانگیزش به سمت رشید میره و شروع به حرف زدن با او می کند و کنارش می نشیند، با هم مشروب می خورند و سیگار می کشند…

روز بعد رشید در خانه شورانگیز در حالی که روی تخت در حیاط خوابش برده از خواب بیدار میشه و می فهمه دیشب بند و به آب داده و هر چیزی که تو زندگیش بوده را برای او تعریف کرده…

رشید در خانه مشغول طرح زدن نقشه قالی است، ناهید به داخل خونه میره و با دیدن کارش کلی ازش تعریف می کنه و ذوق زده است، رشید هنوز نمی داند که او اسمش ناهیده که وقتی از زبون خودش می شنوه کلی شوکه میشه…

رشید با طراحیش به مغازه اسدالله خان رفته، اسدالله خان اون جا بهش میگه بهرام چند روزیه دنبالته، رضا قلی خان فوت شده، رشید شوکه می شود و همان جا خشک شده سر جایش می ایستد…

رشید به ده برگشته و بعد از کلی زجه زدن و خون گریه کردن، به خانه آن ها میره و بعد از خوردن نهار، ابریشم دست بهمن را می گیرد و با هم به کارگاه می روند…

بهرام کلی اظهار ناراحتی می کنه و میگه چرا یه دفعه وسط عروسی من غیبت زده که او میگه عاشق شده بودم، رفتم تهران پیش شورانگیز و این همه مدت اون جا بودم…

بهرام به او میگه یکم که اوضاع آروم شه ما هم میایم تهران که رشید میگه زندگی اون جا خیلی سخته، شب هنگام موقع خواب، بهرام یک نقشه فرش قدیمی به او میده و میگه این در اصل نقشه یک گنجه…

رشید اول قبول نمی کنه اما بعدش میگه من این نقشه رو تا صبح می خونم و بعدش هم میرم… فردای آن روز بهرام به دنبال پیدا کردن گنج رفته که رشید سر راهش سبز میشه و میگه منم هستم…

نفت فانوس رو به تمام شدن است که رشید در پی گیر آوردن نفت می رود، بهرام خوابیده سیگار می کشد که نقشی را روی دیوار می بیند و متعجب می شود…

رشید به تهران برگشته، با ناهید در کافه قرار گذاشته، ناهید حالش خوش نیست از او گله می کنه که رشید میگه همه چیز یهویی شد، وقتی رفتم بهرام مرد و من موندم سر پناه اون دو نفر بی پناه که ناهید میگه من عاشق تو شدم چون فکر می کردم از خیلیا مرد تری ولی رفتی و اومدی میگه کار مهم تری داری و باید بری…

یه ماه من و صیغه کردی ولی من لذت یک عمر و کشیدم و می رود…

حال

ناهید برای رشید چای ریخته و به کنارش رفته است، آن دو با هم شروع به حرف زدن می کنند و مشخص میشه که مهتاب دختر آن دو است، رشید به او میگه دیگه مطمئن نیستم که نخوام کسی بفهمه مهتاب دخترمه که ناهید میگه من تو رو کشتم تا دخترم تو آرامش بزرگ بشه، بعد از بهمن خیلی سخت به زندگی برگشت، همون جوری که تو نمی خوای فروغ به بهمن برسه؛ منم نمی خوام…

استاد اصرار داره که دلیل محکمی برای رابطه فروغ و بهمن داشته که او میگه باشه پس اگر همچین دلیلی داری موردی نداره برو برای بهمن و فروغ که اومده بودند این جا بگو و با صدا زدن همکارانش می رود…

بهمن با جلیل درباره اتفاقی که براش افتاده حرف می زنه و جلیل پیشنهاد میده با رشید تماس بگیره…

یلدا برای ترخیص استاد، جانا را همراه خودش برده که استاد بهش زنگ می زنه و میگه سهراب و پیدا کن تا بره دنبال عمو بهمن که یلدا میگه چشم… جانا با شنیدن اسم بهمن خودش داوطلب میشه تا به دنبالش بره…

یلدا به اتاق استاد کثرتی رفته و بعد از آماده شدندش، راه می افتند، استاد هم میگه عجیبی یه روز آبرومو می بری، یه روزم جونمو نجات میدی…

استاد کثرتی تو ماشین کلی برای یلدا حرف می زنه، یلدا هم تو سکوت به حرفاش گوش می کنه که گوشیش زنگ می خوره و استاد پیگیر سهراب میشه که او میگه خیالتون راحت باشه…

جانا به خانه برگشته که مادرش جلوش میره و ازش می پرسه چرا انقدر زود برگشتی که او میگه ازم خواستن برم دنبال مسافر، اومدم سوئیچ و بردارم…

فروغ ازش می پرسه مسافرت کیه که او میگه مسافر من نیست، مسافر استاده، عمو بهمن، بهمن مردانی و می رود…

فروغ هم شوکه سر جاش می ایستد و مسیر رفتن او را نگاه می کند….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا