خلاصه داستان قسمت ۱۳۵ سریال ترکی عشق از نو + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۳۵ سریال ترکی عشق از نو را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ترکی عشق از نو (به ترکی استانبولی: Aşk Yeniden) مجموعه تلویزیونی ترکیه‌ای، در ژانر کمدی، عاشقانه است که مهر ۹۹ با دوبله فارسی توسط شبکه های جم در حال پخش می باشد. بازیگران اصلی این سریال ازگه ازپیرینچی، بورا گولسوی می باشند.

قسمت ۱۳۵ سریال ترکی عشق از نو
قسمت ۱۳۵ سریال ترکی عشق از نو

خلاصه داستان سریال عشق از نو

زینب که بدون خبر دادن به خانواده اش، با عشقش اَرتان به آمریکا فرار کرده بود، بعد از اینکه توسط ارتان ترک شد، با پسر چند ماهه اش، نا امید به ترکیه برمی گردد. زینب که نمی‌داند چه توضیحی دربارهٔ پسرش، به پدر خود بدهد، درمانده سوار هواپیما می‌شود. از طرف دیگر فاتیح که برای فرار از نامزد اجباریش به آمریکا رفته بود، بعد از شکست عشقی در آمریکا تصمیم به بازگشت به ترکیه می‌گیرد. داستان این دو که در راه برگشت به خانه با هم آشنا می‌شوند، قصهٔ سریال عشق از نو ست.که لحظات خنده دار و عاشقانه‌ای را می‌آفریند.

قسمت ۱۳۵ سریال ترکی عشق از نو

بعد از یک ماه مداوای مقدس، او حالا به خانه برگشته و مشغول نقاشی کردن است. همه خانواده که زیاد به خوب شدن او مطمئن نیستند، از دکتر توضیحات بیشتری می خواهند. دکتر می گوید: «برای قدم اخر، لازمه که زینب خانم با مقدس خانم روبرو بشه. » فاتح که نگران زینب است قبول نمی کند اما زینب تصمیم می گیرد با مقدس روبرو بشود. همه خانواده از پشت پنجره با نگرانی به آن دو خیره می شوند. زینب به سمت مقدس می رود. مقدس به سمت او برمی گردد و در حالی که از نگاه کردن به او خجالت زده است می گوید: «زینب من به خاطر گذشته و کارایی که کردم خیلی پشیمونم. واقعا نمیدونم چرا به او حال و روز افتاده بودم. » زینب لبخند می زند و با مهربانی می گوید: «مقدس خانم بهتره گذشته رو فراموش کنیم و صفحه ی جدیدی رو باز کنیم. » و مقدس را در آغوش می گیرد. مقدس هم لبخند می زند و با خوشحالی او را در آغوش می گیرد. اعضای خانواده ناباورانه جلو می روند و مقدس فاتح را هم صدا می زند تا در آغوشش بگیرد. بعد هم تک تک فهمی و سلطان و مقدر و سلین را هم به آغوش می کشد و پیشنهاد می دهد تا همگی با هم برای جشن گرفتن به قایق بروند و دور هم ناهار بخورند. لحظه آخر مقدر نقاشی مقدس را می بیند و شوکه می شود. مقدس خودش را در حالی کشیده که از پشت زینب با خشم چاقو دستش گرفته که او را بکشد!!

شوکت و مریم در گاراژ مشغول خوردن شام هستند. وقتی مریم در مورد بهبود حال مقدس می گوید، شوکت زیاد این را باور ندارد. بعد شوکت از مریم می خواهد تا بیشتر به او سر بزند اما مریم که نگران این است شوکت گیر بیفتد، با ناراحتی می گوید که نمی خواهد او را دوباره از دست بدهد.
آیفر و حیدر سر این که چطور مراسم عروسی را برگزار کنند بحث می کنند. یادگار از انها می خواهد تا هرمدل عروسی ای که خواستند را با هم تلفیق کنند که هرکس به خواسته اش برسد. هردو قبول می کنند.
در قایق، مقدس کنار زینب می نشیند و پشت سرهم به او با دستان خودش غذا می دهد که بخورد. اورهان که این صحنه را می بیند تعجب می کند و به آرامی می گوید: «واقعا مامانت خوب شدا! » که مقدس لبخند می زند و به او هم غذا می دهد!!
زینب شب به فاتح می گوید که فکر نمیکرده هیچ وقت میانه اش با مقدس خوب بشود. اما بعد اخم هایش توی هم می رود و می گوید: «ولی فاتح همه چیزمون درست شد. من حوصله م سر رفت! فکر کنم به این دردسرا عادت کرده بودم! » فاتح از او می خواهد که دیگر به این چیزها فکر نکند و از آرامشی که دارند لذت ببرد.

آیفر و دخترانش به همراه اورهان و سلین مشغول درست کردن بسته های نقل حنابندان فردا شب هستند. الیف به این که شوهر پولداری دارد ولی هنوز هم روحش فقیر است اعتراض می کند. آیفر لبخند می زند و می گوید: «واسه خریدن مغازه کلی پول داد. دیگه روم نمیشه اینم از حیدرم بخوام! »یادگار هم تایید می کند و می گوید: «حنابندون با طرف دختره! ما باید انجامش بدیم. »
شب حیدر با ناراحتی به در خانه ی فاتح و زینب می رود و به انها می گوید که دخترش تورکان اصلا راضی به این ازدواج نمی شود و نمیداند باید چه کند و از انها کمک می خواهد. فاتح تورکان را به خانه می اورد و از حیدر می خواهد تنهایشان بگذارد تا خودشان این مسئله را حل کنند. تورکان مثل بچه ها لجبازی می کند و می گوید: «من اون زن فرصت طلب رو نمیخوام! من فقط بابامو میخوام! » زینب و فاتح از دست بچه بازی های او کلافه می شوند.

صبح زینب و فاتح، تورکان را به آتلیه کیک پزی فادیک و شاه زی می برند تا آنها را با هم آشنا کنند. در ابتدا فادیک و شاه زی، تورکان را نمی شناسند. تورکان با افاده از انها لته می خواهد. فادیک سفارشش را مقابلش می گذارد که با اخم تورکان روبرو می شود. تورکان مدام مغازه ی کوچک انها را تحقیر می کند که شاه زی و فادیک به سمتش حمله می کنند تا درس حسابی به او بدهند که فاتح می گوید: «دخترها، تورکان خواهر ناتنی تونه! » هردوی انها جا می خورند و شاه زی می گوید: «اگه من میدونستم این دختره اینجوریه هیچ وقت اجازه ازدواج رو نمیدادم! »
شوکت هم خودش را اماده می کند تا به جشن برساند. اما حیدر از او می خواهد این کار را نکند چون خودش را به خطر می اندازد و ممکن است گیر پلیس بیفتد.
زینب و فاتح که چیزی تا روز تحویل طعم حلوای جدیدشان نمانده، درمانده شده اند. فاتح تصمیم می گیرد تا از سلین کمک بگیرد. اما سلین به او می گوید که برای این موضوع باید با پدرشان صحبت کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا