خلاصه داستان قسمت ۲۱۹ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱۹ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۱۹ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۱۹ سریال ترکی زن (کادین)

عارف قیسمت را به خاطر این که بدون خواست او رفته و با سارپ و بهار صحبت کرده تا از او شکایت نکنند سرزنش می کند و با عصبانیت راه می افتد تا به سمت اتاق بهار و سارپ برود. همان موقع هم بهار کنار سارپ می نشیند و دستان او را در دست می گیرد و می گوید:« سارپ من خیلی دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم… » همان موقع عارف وارد اتاق آنها می شود و بهار فورا دستش را عقب می کشد. عارف با چشمان پر از اشک خیره به آن دو می ماند و بعد می گوید: «اومدم بگم اگه میخواین در حقم لطفی بکنین، ازم شکایت کنین من میخوام برم زندون. » سارپ دستانش را روی دست بهار می گذارد و می گوید: «اصلا قصد ندارم در حقت لطف کنم. » عارف آنجا را ترک می کند و به اتاقش می رود و زیر گریه می زند. بهار حسابی از این موضوع ناراحت است که انور و شیرین به ملاقات انها می آیند. انور از این که سارپ به بخش امده ابراز خوشحالی می کند اما شیرین اصلا خوشحال نمی شود. بهار شیرین را در آغوش می گیرد و انور آرام اشک می ریزد و می گوید: «خدیجه همیشه دوست داشت شمارو اینجوری ببینه… » بهار رو به شیرین می کند و می گوید: «من و تو الان تنها کاری که میتونیم برای مامانمون بکنیم اینه که همدیگرو دوست داشته باشیم و گذشته رو فراموش کنیم…

منم همینو میخوام. به نظر تو میشه؟ » شیرین در حالی که چشم از سارپ برنمیدارد با لبخند به بهار می گوید: «میشه. » بعد وقتی پرستار به اتاق آنها می آید و فشار سارپ را بررسی می کند شیرین چشمش به کنترل فشار او می افتد و قبل از رفتن کنار سارپ می نشیند و رو به او می گوید: «شوهر خواهر منو ببخش. من زندگیتو نابود کردم… ولی قول میدم از این به بعد خواهر خوبی برای تو و بهار باشم.. » و پنهانی فشار او را پایین می آورد و از جایش بلند می شود و می رود. بهار برای تشکر پیش فضیلت خانم می رود و از او به خاطر این که از عارف شکایت نکرده تشکر می کند. فضیلت می گوید: «من هم خیلی تعجب کردم وقتی تو حاضر به شکایت ازش نشدی. بالاخره میتونست احتیاط کنه و با رد شدن از چراغ قرمز باعث شد مادرت بمیره و خودت و شوهرت هم از مرگ برگشتین. » بهار می گوید: «نه اون برای کمک به من هول کرد… من میشناسمش. تقصیر اون نیست… » لحظه آخر فضیلت به او می گوید: «خیلی خوش شانسی… » بهار خنده اش می گیرد و می گوید: «برای اولین باره اینو یکی به من میگه… » و از انجا می رود و دوباره کنار سارپ دراز می کشد. سارپ به او می گوید: «یادته قبلا خیالبافی میکردیم و در مورد آینده حرف میزدیم… خیلی دوست داشتم… بیا بازم این کارو بکنیم… »

بهار هم با لبخند شروع به خیال بافی با او می کند و حتی سارپ انقدر از این کار لذت می برد که تا شب با بهار همین کار را می کنند بدون این که متوجه گذر زمان بشوند. انور در خانه است که خدیجه را می بیند. خدیجه از او می خواهد تا حیاط بروند و با هم صحبت بکنند. آنها گرم صحبت می شوند و انور از امروزشان به خدیجه می گوید. شیرین وقتی به دنبال پدرش می گردد، متوجه او می شود که با خودش مشغول حرف زدن است و وحشت می کند. بهار آخرهای شب که سارپ چشمانش را بسته خم می شود تا او را ببوسد و متوجه می شود یخ زده است و با وحشت او را صدا می زند و وقتی واکنشی از او نمی بیند با گریه فریاد می زند و پرستار را می خواهد. پرستار و دکتر ها به سمت اتاق او می آیند و بهار را از آنجا دور می کنند. بهار حال خوبی ندارد و گریه می کند. فضیلت کنارش می نشیند تا بلکه بتواند آرامش بکند. بهار که دیگر طاقت این چیزها را ندارد گریه می کند و به خودش می گوید: «سارپ تو نمیتونی بازم منو تنها بذاری… میتونم خودکشی کنم؟ نه نمیتونم چون بچه دارم…. کاش بشه دیوونه بشم… کاش بشه مغزم یه روز منفجر بشه. اما من به خاطر بچه ها حق ندارم دیوونه بشم. من به خاطر اونا حتی نمیتونم ناراحت بشم… » فضیلت به او می گوید: «از کجا انقدر مطمئنی که مرد… اینجا بیمارستانه بهار. میتونن حالشو خوب بکنن. » بهار انگار که تازه متوجه موقعیت مکانی اش شده کمی آرام می شود که همان موقع دکتر به سمتش می آید و بهار با ترس و نگرانی به او خیره می شود….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا