خلاصه داستان قسمت ۲۲۷ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲۷ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۲۷ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۲۷ سریال ترکی زن (کادین)

وقتی صبح بهار بچه ها را برای مدرسه اماده می کند، نیسان با غصه گوشه ای می نشیند و می گوید که دلش نمی خواهد به آن مدرسه برود. وقتی بهار دلیلش را می پرسد دوروک می گوید: «همه کفشاشون چراغ داره! » نیسان هم می گوید:«کیف همه قشنگه و کفشاشون تازه ست. یکی از دخترها منو مسخره کرده و گفت که کیفت برای اول ابتداییه. یه دختر دیگه اومد گفت مسخره کردم آدم های فقیر کار زشتیه! » بهار با ناراحتی به او می گوید که نباید به خاطر این چیزها خودش را ناراحت بکند چون خودش همه چیز را حل خواهد کرد. همان موقع جیدا سراغ او می رود و می گوید که برشان برایشان کاری با حقوق بالا پیدا کرده و اضافه می کند: «بهار تو غذا بپز. دستپخت تو خیلی خوشمزه تره. » بهار می گوید که اتفاقا خودش هم به این پول احتیاج دارد و قبول می کند. ساعتی بعد هم برشان به همراه قابله و پولی که برای خرید وسایل نیاز دارند از راه می رسد و می گوید: «این تست آزمایشیه. شاید اگه خوشش بیاد به دستمزدی بهت بده ولی معمولا این کارو نمیکنن.

راس ساعت دو غذاهارو برسون به آدرسی که نوشتم! » بهار کمی به خاطر این که به ساعت دو چیزی نمانده هول می کند اما بعد فورا هم برای خرید می رود و هم غذاها را آماده می کند. شیرین سراغ عارف می رود و از او معذرت خواهی می کند. عارف به آرامی می گوید که اشکالی ندارد و اضافه می کند که شیرین هرکاری هم بکند حق دارد. شیرین دستش را به نشانه ی آشتی به سمت او دراز می کند و عارف هم دست او را می فشارد. بهار به نمایشگاه ماشین لوکسی می رود و دنبال مردی به اسم جم می گردد. جم پسر جوان و خوشتیپی است که طور عجیبی به بهار خیره می شود. بهار بقیه پولی که از خرید مواد غذایی مانده را به او برمیگرداند اما جم آن را قبول نمی کند و بعد از چشیدن غذاها از آنها خوشش می آید و نصف حقوق بهار را به او می دهد و می گوید: «شب بهتون خبر میدم که استخدام شدین یا نه.» بهار بعد از خارج شدن از انجا به جیدا زنگ می زند و همه چیز را توضیح می دهد و می گوید: «ولی یه طور عجیبی بودن. مثل باندهای خلافکار و مافیا! من اصلا خوشم نیومد ازش! » جیدا هم که مشغول تمیز کردن خانه است از او می خواهد زیاد فکر نکند و بعد می گوید: «مگه میشه آخه آردا بچه من نباشه بهار؟ »

و بشقاب گران قیمتی از دستش می افتد و می شکند. فضیلت به سمتش می رود و با ناراحتی می گوید: «اما اون یه بشقاب ازرشمند بود. حواستون کجاست؟ » جیدا به آرامی اشک می ریزد و فضیلت از او می خواهد گریه نکند چون چیز مهمی هم نبوده. بهار به یک فروشگاه می رود و برای نیسان و دوروک کیف و کفش نو می خرد. بعد هم به یاد آردا می افتد و برای او هم کفش می گیرد. جیدا که خیلی عصبانی است، تحمل متلک های رائف را نمی کند و مدام غر می زند بعد هم با زور ویلچر او را می راند تا با هم به پارک بروند. جیدا از او می پرسد: «اگه بفهمی مادرت، مادر واقعیت نبوده چیکار میکنی؟ » رائف می گوید: «خوشحال میشم. اما بیشتر از همه مادرم خوشحال میشه چون اون موقع دیگه از این که بچه ی خودش رو فلج کرده عذاب نمی کشید! » جیدا جا خورده و به او خیره می شود. از طرفی فضیلت هم به تارلا باشی می رود و انور را آنجا می بیند. انور با خوشرویی با او احوال پرسی می کند. فضیلت می گوید که برای دیدن بهار امده و برای این که کار او برکت بگیرد با مهربانی کتش را در می آورد و خواهش می کند تا دکمه های شل ان را محکم بکند و بعد می گوید: «من پاهام سبکه آقا انور. »

انور لبخند می زند و از او تشکر می کند. بعد از رفتن فضیلت، انور خدیجه را می بیند که با ناراحتی و عصبانیت به او نگاه می کند و قیافه می گیرد. فضیلت وارد خانه ی بهار می شود و با دیدن آردا هم با مهربانی با او صحبت می کند اما طبیعتا آردا جوابی به او نمی دهد. بعد فضیلت در مورد مشکل جیدا با امره می گوید و این که می ترسد نکند مشکلی از طرف امره برایشان پیش بیاید! بهار می گوید که امره واقعا آدم قابل اعتمادی است و از این بابت جای نگرانی نیست. همان موقع بچه ها از مدرسه برمیگردند. نیسان گریه می کند و می گوید: «من نمیخوام برم اون مدرسه. همه بچه ها انگلیسی بلدن جز من! » بهار او را نوازش می کند و می گوید: «ناراحت نباش دخترم. با هم انگلیسی یاد میگیریم. » نیسان لبخند می زند و بعد فضیلت با مهربانی از آنها دعوت می کند تا روزی به خانه اش بروند. بچه ها هم خوشحال شده و قبول می کنند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا