خلاصه داستان قسمت ۲۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا 
قسمت ۲۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

زلیخا با دیدن مژگان که اسلحه به دست دارد شوکه می شود. او از مژگان میخواهد که آرام باشد و اسلحه را کنار بگذارد. مژگان با عصبانیت بابت عشق زلیخا و ایلماز طعنه می زند و می‌گوید که زلیخا از هیچ فرصتی برای با ایلماز بودن نمی‌گذرد. زلیخا این قضیه را انکار میکند و قسم میخورد که چیزی بین آنها دیگر وجود ندارد. سپس به مژگان هشدار میدهد که با کشتن او به زندان می رود. مژگان می‌گوید که او قرار نیست زلیخا را بکشد و به خاطر او به زندان برود، بلکه زلیخا خودش باید خودش را بکشد. سپس به طناب داری که روی درخت آماده کرده است اشاره میکند و به زلیخا می‌گوید که باید خودش را دار بزند. سپس با تهدید اسلحه او را به سمت طناب دار می برد. زلیخا نمی رود و میگوید که :«اگر قرار است بمیرم باید خودت شلیک کنی.» او جلو آمده و با مژگان درگیر می بوده. مژگان به زلیخا شلیک میکند. سپس شوکه می شود. زلیخا روی زمین می افتد. بهیجه که از پشت درخت‌ها شاهد این اتفاقات بوده، جلو‌ می آید و سریع به مژگان کمک میکند تا از آنجا بروند.

در خانه، هولیا مشغول کمک کردن به اوزوم برای یادگیری درس است. او سعی دارد از اوزوم حرف بکشد. اوزوم می‌گوید که آن روز با دمیر دم خانه ای رفت که عدنان آنجا بود و یک زن زیبا و شیک از او نگهداری میکرد. هولیا از تصور خیانت کردن دمیر به شدت عصبی می شود. او با گرفتن نشانه های آدرس خانه، با اوزوم سوار ماشین می شوند تا سراغ آن زن بروند.
فادیک و ثانیه و گولتن نگران زلیخا می شوند که هنوز از دم در نیامده است. آنها به غفور می‌گویند که سراغ زلیخا برود. غفور بیرون می رود ، اما زلیخا را پیدا نمیکند. راشد در بین درختان، زلیخا را می بیند و شوکه می شود. او پیش غفور می رود و می‌گوید که زلیخا را تیر خورده، پیدا کرده است. بهیجه مژگان را به خانه می برد. مژگان فریاد می زند که قاتل است. بهیجه به او سیلی می زند تا به خودش بیاید. سپس می‌گوید که او قاتل نیست و زلیخا خودکشی کرده است و مژگان باید این را قبول داشته باشد. کمی بعد تکین به خانه می رود. بهیجه سعی دارد مقابل او وضعیت را عادی جلوه بدهد.

هولیا به مرسین می رود و آن خانه را پیدا میکند. او ماشین دمیر را نیز دم در می بیند. سپس با عصبانیت داخل می رود و دمیر را به خاطر خیانت به زلیخا دعوا میکند. همان لحظه یک زن حدودا شصت ساله که او را میشناسد، به سالن می آید و هولیا با دیدن او بهت زده می شود. او با عصبانیت بچه ها را گرفته و سوار ماشین می شود. دمیر میخواهد به به هولیا توضیح بدهد، اما هولیا می‌گوید که دیگر نمیخواهد حتی دمیر را ببیند. سپس سوار ماشین شده و می رود.
زلیخا را سریع به بیمارستان منتقل می‌کنند.
سودا، زنی که دمیر در خانه او است، با دمیر مشغول صحبت می شود. او با ناراحتی می‌گوید که در زمان قدیم، وارد زندگی آنها شده و معشوقه عدنان بوده است، و حالا نیز بین او و هولیا قرار گرفته و بخت سیاه خانواده آنهاست. دمیر چنین چیزی را انکار میکند و میگوید که او همیشه مانند خواهر او کنارش بوده و اگر عدنان زنده بود، آنها خانواده خوشبختی بودند، زیرا عدنان با هولیا خوشبخت نبود و عشق واقعی بین عدنان و سودا بوده است.

سودا، معشوقه عدنان بوده که در زمان قدیم در کاباره ها خوانندگی می‌کرده و فرد معروف و محبوبی بود، و عدنان با دیدنش عاشق او شده بود و آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند. هولیا بابت این خیانت عدنان با او مشکل داشت و سعی داشت زندگی اش را حفظ کند.‌
هولیا به خانه برمی‌گردد و با خوشحالی به بقیه می‌گوید که زلیخا را صدا بزنند تا بچه ها را به او بدهد. گولتن و فادیک با گریه ماجرا را برای هولیا تعریف می‌کند. هولیا شوکه می شود و سریع به سمت بیمارستان می رود. او از اینکه زلیخا خودکشی کرده است ناراحت و از دمیر به شدت عصبانی است که مسبب این اتفاق بوده است.
به دمیر خبر می رسد که زلیخا خودکشی کرده است. او سریع به سمت بیمارستان می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا