خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۳۹ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۳۹ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی اتاق قرمز

پدر سلوی که به خاطر پولی که از خواستگار او گرفته سر از پا نمی شناسد از زنش می خواهد که با دخترش صحبت کند و برای فردا آماده شوند. مادر سلوی شب با خوشحالی به دخترهایش می گوید که بخت سلوی باز شده و یک مرد ثروتمند او را می خواهد. آنها وقتی می شنوند که سلوی قرار است به استانبول برود و از هم جدا شوند ناراحت می شوند و مادرشان اطمینان می دهد که به دیدن سلوی خواهند رفت و دل دخترهایش را خوش می کند. سلوی می گوید: «وقتی دیدم مادرم خوشحاله و پدرم راضی گفتم حتما اتفاق خوبی افتاده اما بالاخره فهمیدم خواستگار از بابام بزرگ تره و دو تا دختر داره. ترسیدم اما مادرم گفت اینجوری بهتره. با تجربه ست.» مادرم گفت: «خواهرتون داره نجات پیدا می کنه. از فردا سر زمین نمیره. کتک نمی خوره. تحقیر نمیشه.» و آنها به امید خوشبختی خواهرشان و دیدن دوباره او شب را صبح می کنند. سلوی می گوید: «فردا مادرم لباس نامزدی خودش رو بهم داد. تو گوشم گفت بختت مثل من نمیشه ایشالا.» بالاخره شب خواستگاران می آیند. رضا با دیدن زیبایی سلوی لبخند کمرنگی می زند و سلوی بدون اینکه جوابی به خواستگار بدهد یک هفته بعد عروس او می شود. سلوی زیباتر از همیشه در لباس عروس زیبایی در میان گریه و بی قراری مادر و خواهرانش به خانه بخت می رود. او می گوید: «نمی دونستم اون آخرین دیدارمونه.»

سلوی به تلخی گریه می کند. دکتر می گوید: «دختری تو اون سن باید تو مدرسه باشه. تو یه خونه امن باشه. اما سرنوشت برای شما داستانی نوشته که سزواراش نبودین.» سلوی می گوید: «خیلی سختی کشیدم. سی و پنج سال. گفتنش آسونه. خدا من و این تقدیر رو لعنت کنه. قبلا نمی ذاشتن برم االان خودم نمی تونم. حداقل شما من رو درک کنین. حتی پسرم منو نمی فهمه.» خانم دکتر می گوید: «کافیه شما از هدفی که دارین منصرف نشین. من همیشه کنار شما خواهم بود.»

دکتر دنیز به کافه تریا می رود و متوجه می شد که دکتر عایشه که تلفنی با مادرش صحبت می کرد آشفته است. او دست عایشه را می گیرد و می گوید: «می دونی که می تونی باهام حرف بزنی. تو اصلا این شانس رو به خودت نمیگی.» عایشه می گوید: «مادرم استاد! وضعیتش رو می دونید. بازم یه چیزایی رو اشتباه فهیمده. از خواهرم یه چیزی شنیده و فکر می کنه می خوام تنهاش بذارم.» در همین موقع دکتر پیرایه وارد می شود و دنیز فورا دست عایشه را رها می کند. وقتی دنیز و پیرایه تنها می شوند پیرایه می پرسد قضیه جدایی اش به کجا رسیده و دنیز می گوید در حال جدا کردن خانه ها هستند. پیرایه می گوید: «چقدر با عجله تصمیم گرفتین.» دنیز می گوید: «ببین کی داره میگه. تو هم تو یه لحظه تصمیم نگرفتی طلاق بگیری؟» پیرایه با ناراحتی می گوید: «وضعیت ما یه کم فرق می کرد.» دنیز از پیرایه می خواهد به او در پیدا کردن خانه کمک کند و پیرایه می گوید زیاد از این چیزها سر در نمی آورد و دنیز می گوید: «مهم نیست. همین که تو باشی کافیه.» پیرایه از این حرف دنیز جا می خورد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا