خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۹ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۳۹ سریال ترکی کبوتر (قفس)

زولوف و بدیر به دیدن زلیخا می روند و وقتی چهره ی کبود و زخمی او را می بینند هردو وحشت می کنند و زولوف زیر گریه می زند. بدیر عصبانی می شود و فریاد می زند: «زلیخا بهم بگو کی باهات اینکارو کرده؟ بگو؟! » زلیخا از او می خواهد که آرام باشد و کار اشتباهی انجام ندهد اما بدیر می گوید: «من میدونم این کار کوسای بد ذاته. انقدر در مقابل ظلم هاش سکوت کردیم که اینطوری شده. دیگه نمیذارم زنده بمونه. دیگه نمیذارم کسی که این بلارو سر زلیشم آورده زنده بمونه! » زلیخا از زولوف خواهش می کند که مانع پدرش بشود و زولوف به دنبال بدیر می افتد و با التماس از او می خواهد که صبر کند و کار اشتباهی انجام ندهد و گریه می کند و می گوید: «بابا من نمیخوام دوباره بدون تو زندگی کنم. ازت خواهش میکنم کاری نکن. نذار اونا به خواسته شون برسن و تورو از ما بگیرن. » بدیر کمی آرام می شود. کوسا متوجه بوی نامطبوعی می شود و به آشپزخانه می رود و اسمیحان را می بیند که برای سلامتی نفیسه سوپی درست می کند. کوسا با خشم سوپ را دور می ریزد و سر اسمیحان فریاد می زند و می گوید: «نمیخوام دخترم غذای مسموم شده تورو بخوره! همین که نمیندازمت بیرون خداتو شکر کن! » اسمیحان که زن حساسی است گریه می کند و از آشپزخانه بیرون می رود و که کنعان او را می بیند و در آغوشش می گیرد و وقتی کوسا را پشت سرش می بیند همه چیز را متوجه می شود و با عصبانیت از او می پرسد که چرا با مادرش این رفتار را کرده و چرا دستور زلیخا کاوی بدبخت را داده است؟!

کوسا حرف او را قبول نمی کند و جلیل جلو می رود و زخم روی سرش را نشان کنعان می دهد و می گوید: «انقدر طرف اونا نباش! الان ممکن بود من پیشتون نباشم. این کاریه که قاسم کاوی با من کرده! » کنعان با ناباورانه زخم او را بررسی می کند که همان موقع عوکش هم وارد خانه می شود و فریاد می زند: «دایی تو دیگه حرف نزن که به ناموس مردم چشم داشتی! تو باید الان میمردی! این کار تو آخر پست فطرتیه! » جلیل با شنیدن این حرف لال میشود و کنعان که از دست او و کوسا خسته شده فریاد می زند: «شما منو دیوونه کردین! این عمارت رو سرتون خراب بشه. من دیگه نمیخوام یه دقیقه هم اینجا بمونم. » و دست اسمیحان را می گیرد و با خود می برد. بدیر در حیاط خانه گریه می کند و به زولوف می گوید که به خاطر اشتباهات او الان مسلم هم غصه دار و ناراحت است. زولوف تصمیم می گیرد خودش با مسلم صحبت بکند. مسلم با دیدن او با بغض می گوید: «آبجی دیدی چجوری بدبخت شدم؟ » زولوف با عصبانیت می گوید: «متوجه هستی چی میگی؟ به خاطر اون زنت مامان الان تو زندونه و به خاطر مادر نفیسه، چند نفر مامان رو تا سرحد مرگ زدن! اینا همش تقصیر توئه. این که بابا الان عذاب میکشه هم تقصیر توئه. » مسلم با عصبانیت از جایش بلند می شود و فریاد می زند: «تو نمیفهمی عشق چیه و آدم وقتی یکیو دوست داره دیگه چیزی جز اون نمیبینه! چون تو همچین چیزیو درک نمیکنی من قرار نیست به خاطر مقصر باشم! »

زولوف با بغض به او سیلی محکمی می زند و مسلم از اتاق خارج می شود. زولوف گریه می کند و به خودش می گوید: «من به خاطر تو و بابا و مامان به عشقم پشت کردم و عشقمونو فدا کردم… » بعد هم تمام روز به کنعان و لحظاتشان فکر می کند. غفور به دیدن بدیر می رود تا در مورد زلیخا کمکش کند اما بدیر کلید مغازه ای که به آنها داده بود را هم برمیگرداند و می گوید: «من نمیخوام کارای حروم تو تو زندگیم تاثیر بذاره و همچین آدمی کنارم باشه. نمیخوام دیگه ببینمت و از برادر بودنتم خارجی. » غفور حرف های او را به دل می گیرد و با ناراحتی و عصبانیت از آنجا خارج می شود. شب کنعان همراه اسمیحان به در خانه زولوف می رود و به بدیر می گوید: «شما گفتین نمیخواین با اون خانواده اسمتون یجا بیاد. منم دیگه جزو اون خانواده نیستم. بذارین پیش زنم باشم و پدر صداتون کنم. » بدیر با مهربانی او را به خانه راه می دهد و زولوف با دیدن کنعان لبخند می زند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا