خلاصه داستان قسمت ۴۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۲۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

اسکندر سر قبر دخترش  امت قهرمان میرود و باهاش درد و دل می کند. اسکندر ازش معذرت خواهی می کند و بهش میگه ببخشید دختر گلم نتونستم برای آخرین بار ببینمت نتونستم بیام موهاتو نوازش کنم. اسکندر از اونجا مستقیم به دادسرا میره و به دادستان خودش را  معرفی می‌کند و بهش میگه من اسکندر قهرمان پدر مرحوم امت قهرمان پزشک ارشد چکوروا هستنم. دادستان با دیدن او جا میخوره می‌گه مرگ دخترتون خیلی یک دفعه ای بود و همه ما ناراحت شدیم اسکندر بهش میگه ولی من فکر می کنم دخترم به خاطر حادثه رانندگی فوت نکرده دادستان ازش میپرسه منظورتون چیه؟ اسکندر بهش میگه یک روز تو خونه نشسته بودم و یکدفعه تلفن خانه‌ام زنگ خورد و یک نفر ناشناس که حتی اسم و فامیلش را هم نگفت تعریف کرد که دخترم امت قهرمان از دره پرت نشده که بمیره بلکه کشتنش با اسلحه مرده اگر می خواهی مطمئن بهش که من راست میگم برو و دستور نقش قبر کن تا گلوله را از تو سینه هاش دربیارن.

اسکندر ازش میپرسه که تو چه کسی هستی؟ اما او که عبدالقدیر است بدون گفتن اسمش تلفن را قطع میکند اسکندر به همراه پرستارش به چوکوروا برمیگردد و ماجرا را برای دادستان تعریف می کند آنها هم دستور نقش قبر کردن امت قهرمان را می‌دهند. مهمت به گاراژ میره و با عبدالقدیر صحبت می کند عبدالقدیر ازش معذرت خواهی می کند به خاطر این که باهاش دعوا کرده مهمت بهش میگه پس گذشته ات را به یاد آوردی! عبدالقدیر بهش میگه آره خیلی خوب به یاد آوردم. غفور و راشد در حال تمیز کردن کف اصطبل هستند که حسابی گرسنه شان شده آنها با همدیگه تصمیم می گیرد تا به آشپزخانه بروند و از صحنیه غذا بگیرند وقتی به آنجا میرن صحنیه ابتدا چیزی بهشون نمیگه ولی در آخر دعوایشان می کند و چاقو را سمت شان می گیرد و بهشون میگه مگه نگفتم تا وقتی زنده ام پاتونو دیگه توی آشپزخانه من نذارین؟ و آن ها را از آنجا بیرون می کند.

عبدالقدیر به شرکت زنگ می‌زند تا با بتول صحبت کند وقتی منشی به بتول خبر میده بتول کلافه می شه و می گه این هم دست از سر من برنمیداره بهش بگو تو اتاقش نیست اگه پیغام داره بزاره منشی به عبدالقدیر همین حرف میزنه و میگه بتول خانم نیستن اگه پیغامی دارین بهم بگین تا من بهشون بگم عبدالقدیر میگه نه پیغامی ندارم و بعد از قطع تماس عبدالقدیر با خودش میگه وای بر تو بتول عبدالقدیر زنگ میزنه و تو به منشی میگی که بهش بگه شرکت نیستی؟ مهمت و زلیخا به زمین‌های کشاورزی سر می زنند مهمت به زلیخا میگه یکسری از زمین‌های اطراف را خریدم زلیخا بهش میگه اونجا میخواد سد سازی بشه و همه زمین ها زیر آب میره و ضرر می کنی از هرکی گرفتی سریع برو پس بده مهمت بهش میگه فکر کردی من بدونه پرس و جو و تحقیق کاری می کنم؟ برنامه عوض شده به جای سد سازی قرار شهرک سازی بشه و این زمین ها چند برابر بیشتر میشه زلیخا بهش تبریک میگه آنها با همدیگه به یه رستوران میرن تا جگر بخورند .

مهمت به زلیخا میگه تو ازمیر که بودیم از ایلماز برام گفتی خوشم اومد بازم برام تعریف کن زلیخا شروع میکنه به گفتن خوبیهای ایلماز که او را هیچ وقت ناامید نکرده و در آخر بهش میگه اگه بهم میگفتن یه شانس دیگه داری میخوای چیکار کنی مهمت حرفش را قطع می کند و میگه میخواستی با ایلماز زندگی کنی؟! زلیخا تایید میکنه و از مهمت درباره خودش میپرسه مهمت بهش میگه من تا حالا عاشق نشدم و ازدواج نکردم زلیخا تعجب میکنه و بهش میگه یعنی تا الان اصلاً عاشق نشدی؟ مهمت میگه تا الان نه ولی الان چرا و به زلیخا نگاه می کند و بهش می فهماند که منظورش خود اوست زلیخا چیزهایی می فهمد ولی چیزی نمیگه.

زلیخا و فکرت با وکیل خانوادگی آنها درباره خیانت ارجان صحبت می کنند بعد از کمی صحبت کردن وکیل می رود و فکرت و زلیخا با همدیگه تنها میشن و به صحبت ادامه می‌دهند بتول وقتی شب به خانه میره ماشین فکرت را در حیاط عمارت میبیند به خاطر همین به بهانه بردن کیک به عمارت زلیخا میرود وقتی به اونجا میره سراغ زلیخا و فکرت را می‌گیرد و لطفیه بهش میگه با هم دیگه تو اتاق بالا هستند و کار دارن بتول که کنجکاو که درباره چی حرف میزنن به لطفیه می‌گه حتما درباره بیمه نامه شرکته میرم بپرسم چی شده و منتظره جوابی از لطفیه نمی‌ماند. لطفیه نمی تواند جلویش را بگیرد بتول به طبقه بالا می‌رود و فالگوش می ایستد همان موقع فکرت به زلیخا میگه من نمیزارم هیچ کسی به تو صدمه بزنه و ناراحتت کنه و همیشه پیشتم زلیخا هم که هیچ قصد و غرضی نداره از فکرت تعریف می کند و بهش میگه که چقدر بودنش برایش با ارزش است بتول حرف های آنها را با هم می شنود و حسابی به هم میریزد با خودش فکر می‌کند که نکنه بین آنها چیزی باشه واقعاً.

به خودش نمی آورد و وارد اتاق میشه اما آنها جلوی بتول کمی رسمی تر رفتار می کنند و فقط درباره کار حرف میزنن بتول وقتی به خانه برمیگردد به خودش میگه نمیزارم فکرت را برای خودت کنی هر جور که شده فکرت رو ازت میگیرم. به زلیخا خبر می دهند که طلاق غیابیش از دمیر پروسه خیلی طولانی است و خیلی زمان میبره زلیخا حسابی ناراحت میشه عبدالقدیر که از حرفهای مهمت و توهین هایش حسابی ناراحت شده و بهش بر خورده با خودش قسم میخوره تا مهمت را نابود کند. بتول موقع برگشتش به خانه عبدالقدیر او را تعقیب می کند و جلوی راهش را می بندد بتول حسابی میترسه و میگه داشتم بهت میزدم چیکار می کنی ؟ عبدالقدیر بهش میگه که فهمیدم الکی گفته بودی که بگن شرکت نیستی و ازش می خواد تا زمینهایی که میخواد و بهش بفروشه بدون اینکه خود زلیخا چیزی بفهمه اما بتول میگه نمیشه زلیخا خیلی روم زوم کرده نمیشه عبدالقدیر تهدیدش میکنه و میگه سعی نکن که خودتو کمرنگ کنی چون یکدفعه می بینیم از دره پرت شدی پایین بتول با شنیدن تهدیدش استرس میگیره.

عبدالقدیر بهش میگه نقشه دیگه ای دارم که خیلی خوبه باهم یه شرکت میزنیم و اجناس را از شرکت زلیخا به خودمون میفروشیم ولی نه با قیمت واقعی بلکه با یک سوم قیمت اینجوری اجناسی که خریدیم را پنج برابر بیشتر می‌فروشیم و همه اش برایمان سود است. بتول استرس می گیره و می گه یعنی کسی چیزی نمیفهمه از این شرکت؟ اگه بفهمن چی؟ عبدالقدیر بهش میگه کی میخواد بفهمه؟ کسی چیزی نمیفهمه. بتول ازش میپرسه اگه مهمت فهمید چی ؟ او خیلی باهوشه قطعاً می فهمه عبدالقدیر بهش میگه اونو بسپار دست من سپس سوار ماشینش می شود و می رود…

بیشتر بخوانید

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا