خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۴۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۴۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

کنعان به بیمارستان می روند و ایپک با ناراحتی به او می گوید که تمام آزمایشات نتیجه عکس داده اند و بیماری اسمیحان بدتر شده است. کنعان در حالی که بغض کرده از ایپک می خواهد تا راه دیگری را برای بهتر شدن مادرش انجام بدهند اما ایپک سری به نشانه تاسف تکان می دهد و می گوید که بیماری او پیشرفت کرده و راه درمان ندارد. کنعان با ناراحتی مادرش می رود و اسمیحان با لبخند به او می گوید: «همین که من پیش تو و عروسم زندگی کردم خوشبخت بودم. » عوکش به عمارت برمی گردد و نفیسه با نگرانی از او می پرسد که مادرش کجاست و عوکش می گوید که در بازداشت شده و نفیسه می گوید: «اینجوری نمیشه. به مامان من تهمت زدن! » عوکش می گوید: «از کی تا حالا تو دختر مادرت شدی نفیسه! » که این حرف به نفیسه برمی خورد و به اتاقش برمی گردد. بعد هم نعمت از عوکش می خواهد برای ضمانت آینده ی موتلو خانه ای به ارزش یک و نیم میلیون بخرند و عوکش هم با ساده دلی می گوید یک و نیم میلیون فدای یک تار موی موتلو باشد! نفیسه به سمت خانه ی کاوی ها می رود و زولوف در را باز می کند و نفیسه با فریاد اسم زلیخا را صدا می زند و با گریه می گوید: «تو از جون من چی میخوای؟ هرکیو دوس داشتم ازم گرفتی.

بچه م بس نبود حالا نوبت مامانمه؟ » زلیخا با گریه به او نزدیک می شود و می گوید: «نفیسه من تورو دختر خودم تونستم چطور میتونستم به تو و نوه ام آسیب بزنم… » و او را در آغوش می گیرد و هردو گریه می کنند اما بعد نفیسه او را هل می دهد و از خانه ی انها خارج می شود و در راه مسلم را می بیند. مسلم به سمت او می رود و می گوید: «دیگه حق نداری دور و بر خانواده ی من باشی! حتی تو کوچه مون هم پیدات نشه. هرچی باشه اینجا سطح پایینه! » و به خانه می رود و همه با دیدن شکل و شمایل او که تغییر کرده شوکه می شوند. مسلم می گوید که کار پیدا کرده و وقتی بلند می شود خانواده اش با دیدن اسلحه کمری اش شوکه می شوند و می ترسند. بدیر به او نزدیک می شود و سعی می کند اسلحه را از او بگیرد و مسلم هم به او می گوید که اسلحه برای پیشگیری از خطر است و اسلحه را سعی می کند پس بگیرد تا اینکه اسلحه شلیک می شود و زلیخا که خاطره ی خوبی ندارد گریه می کند و در آغوش زولوف پنهان می شود! اما بلایی سر کسی نیامده و بدیر می گوید: «هرکی این اسلحه رو بهت داده من حسابشو ازش پس میگیرم! »

کوسا در زندان سعی می کند با هم سلولی هایش هم قلدر رفتار بکند اما زنان زندان به او روی خوش نشان نمی دهند و او را سر جایش می نشانند. کوسا از رو نمی رود و باز شروع به خودنمایی می کند که همه زن ها به سمت او حمله می کنند تا حسابش را برسند. همان موقع نگهبان داخل اتاقشان می شود و کوسا را برای ملاقاتی بیرون می برد. زولوف با نفرت به کوسا خیره می شود و می گوید: «اگه این میله ها بینمون نبود من نمیذاشتم زنده بیرون بیای و تقاص کارایی که با من خانواده م کردی رو ازت پس میگرفتم! » کوسا پوزخند می زند و می گوید: «تو کی هستی که منو تهدید میکنی؟ من قراره با پولایی که شوهر احمقت به خاطر نجات مادر بی ارزشت به به اسم من کرده خوش بگذرونم! » بدیر به مکان غفور می رود و اسلحه را از پشت سر روی سر او می گذارد و می گوید: «بهت گفته بودم از خانواده ام فاصله بگیری! » غفور هم می گوید: «این کار تو قدرنشناسیه! دیگه برادری بین ما نمونده. اگه گورتو از اینجا گم نکنی دستور میدم ادمام تورو بکشن! » و بدیر به ناچار از آنجا می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا