خلاصه داستان قسمت ۴۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۴۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

لطفیه به خونه باغ پیش فکرت میره تا باهاش حرف بزنه فکرت ازش میپرسه که چی می خواستی بهم بگی خاله جان؟ لطفیه بهش میگه اومدم اینجا تا بهت بگم تو که به زودی قراره با بتول ازدواج کنی زلیخا هم که با مهمت میخواد ازدواج میکنه هیچ کدومتون دیگه تنها نیست الان دیگه وقتشه که من برگردم به بورسا. فکرت جا میخوره و ازش می پرسه که یکدفعه بورسا از کجا در اومد؟ لطفیه بهش میگه قطعاً با شما نمیتونم زندگی کنم از طرفی با زلیخا هم که دیگه اصلا نمیتونم پس بهتره که برگردم بورسا. فکرت ناراحت میشه و بهش میگه من به غیر از تو کیو دارم آخه خاله جان؟ فعلا همین جا میمونی تا زمانی که ازدواج کردم تصمیم میگیری که با ما زندگی کنی یا برات خونه بگیریم، لطفیه وقتی میبینه نظر فکرت عوض نمیشه دیگه چیزی نمیگه. مهمت به گاراژ میره و از عبدالقدیر میپرسه که وهاب کجاست؟ هنوز نرسیده؟ عبدالقدیر بهش میگن قرار بود با هواپیمایی صبح راه بیفته بیاد الاناست که باید برسه.

بعد از چند دقیقه وهاب به اونجا میره و مهمت ازش میپرسه چیزی تو ازمیر فهمیدی یا نه وهاب بهش میگه که حدستون درست بوده حمله زیر سر اسماعیل و نورالدین بوده. او به مهمت می‌گه چه بلایی سرشون بیاریم؟ مهمت ازش میخواد تا کمی صبر کنه و با عجله کاری را انجام ندن. شب فکرت و بتول به سر میزی که رزرو کردن میرن، فسون و دوستاش که اونجا هستند از گارسون می پرسن که دلیل رزرو کردن میز فکرت و بتول را می داند یا نه اما او میگه از چیزی خبر نداره. بعد از چند دقیقه لطفیه با شرمین به اونجا میرن و سپس مهمت و زلیخا  بهشون ملحق میشن. سر میز شام فکرت جلوی زلیخا و بقیه به بتول توجه میکنه شرمین ازشون میپرسه که تاریخ عروسی کیه؟ فکرت بهشون میگه ما تصمیم گرفتیم که یک ماه دیگه ازدواج کنیم همگی خوشحال می‌شوند و براشون آرزوی خوشبختی می کنن‌ سپس فکرت از مهمت و زلیخا می پرسد که شما کی می خواهید ازدواج کنید؟

زلیخا به فکرت میگه ما عجله نداریم مهمت دست زلیخا رو میگیره و به فکرت میگه هر وقت که زلیخا بخواد فکرت وقتی مهمت دست زلیخا رو میگیره به هم میریزه که از چشمان بتول دور نمیمونه. چند لحظه بعد عبدالقدیر و وهاب به اونجا میرن و با آنها سلام و احوال پرسی می کنن. لطفیه با بتول با دیدن عبدالقدیر به هم می ریزند و استرس می گیرند. وهاب در یک فرصت مناسب دستمال زلیخا را بر می دارد. صحنیه و فادیک بعد از خوابوندن عزیز خانم از اتاقش بیرون میان. صحنیه به فادیک میگه خدا کسی رو ناتوان نکنه آدم وقتی پیر میشه محتاج میشه مثل بچه میشه فادیک به صحنیه میگه آبجی صحنیه من یه چیزی دیدم وقتی رفته بودم که غذای عزیز خانم را بدم دیدم که بتول از اتاق عزیزخانم بیرون اومد و نذاشت که من برم غذاشو بدم میگفت که خوابه بذار واسه بعد. بعد از چند دقیقه هم که عزیز خانم را غرق خون پیدا کردیم. صحنیه حسابی به هم میریزه و شوکه میشه و با هم دیگه به طرف آشپزخونه میرن اونجا فادیک به راشد و غفور هم ماجرا رو میگه.

سپس می‌گه این خط اینم نشون به حرفم می رسیم، بعدا میگین که این حرفو فادیک بهمون زد. وهاب بعد از رفتن از رستوران به اتاقش می رود و صندوقی را از زیر تختش بیرون میکشد درون آن صندوق یک سری از وسایل هایی است که برای زلیخاست و آنها را اونجا نگهداری می کند و به لحظاتی که با زلیخا روبه‌رو شده فکر می کند. فکرت با زلیخا تنهایی حرف میزنه و بهش میگه خوشحالم که حالت خوبه زلیخا به فکرت میگه خوشحالم ازت که مهمت را دعوت کردی فکرت بهش میگه حالا که دیگه دوسش داری و بهش اعتماد داری دیگه منم باهاش مشکلی ندارم. بتول به خانه بر می گرده و تا برق خانه رو روشن میکنه می بیند که عبدالقدیر اونجا نشسته. او حسابی میترسه و شوکه میشه و بهش میگه تو اینجا چیکار می کنی عبدالقدیر؟ الان مامانم میاد! عبدالقدیر بهش میگه خوب بیاد مگه چی میشه. بتول حسابی اعصابش خورد میشه و بهش میگه تو چی می خوای بگو زود از اینجا برو! عبدالقدیر بهش میگه ازت دو تا فاکتور می خوام با رقم های بالا بتول با کلافگی بهش میگه تو میدونی که از من چی میخوای؟

زلیخا همش بالا سرمه از طرفی من دیگه وکالت ندارم از دمیر که بتونم کاری انجام بدم عبدالقدیر گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست و بهش میگه من این فاکتورها رو برای فردا می خوام بعد از چند دقیقه شرمین به خانه بر می گرده و با دیدن عبدالقدیر اونجا اونم اون موقع شب جا می خوره و می پرسه که اینجا چه خبره؟ عبدالقدیر به شرمین می‌گه شما خبر نداشتین از معامله من با بتول؟ سپس از اونجا میره شرمین از بتول میپرسه عبدالقدیر اینجا چیکار داشته این موقع شب؟ بتول ماجرا رو براش تعریف میکنه و شرمین ازش میخواد تا ازش دوری کنه بتول بهش میگه خیلی دیره برای این کار شرمین با وحشت بهش میگه مهمت کارا هاکان کوموش عقلو از آب درآمده اینم رفیق صمیمی همونه هاکانه خیلی خطرناک هستند بتول بهش میگه خیلی دیره. نصف شب عزیز خانم از خواب بیدار میشه و به اتاق زلیخا میره عزیز خانم با ترس و وحشت بهش میگه اون دختر چشم رنگی که تو عمارت کناری زندگی میکنه می خواست عکسهای عبدی پاشا را ازم بگیره و وقتی بهش ندادم پرتم کرد اون میخواد منو بکشه.

زلیخا باور نمیکنه و فکر میکنه که عزیز خانم داره خواب میبینه. فردای آن روز بتول بورک درست کرده و به عمارت میره عزیز خانم با دیدن او می ترسد و به آنها می گه که این میخواد منو بکشه آنها جدیش نمی‌گیرند و زلیخا بهش میگه عزیزخانم اون خواب بود که دیشب دیده بودین. بتول به آنها میگه باید برم به کارها برسم و خداحافظی می کنه. صحنیه در حال رفتن به سر زمین ها است که یکسری آدم را اونجا می بینه که دارن حصارکشی می کنند صحنیه جا میخوره و ازش می پرسه که اینجا زمینه یاما‌ن‌ها است داری چیکار می کنی؟ آنها به صحنیه میگن که ما اینجا کاره ابی نیستیم به من گفتند اینجا زمین یه نفر دیگه است و از من خواستند تا حصار بکشم. صحنیه عصبی میشه و با خودش میگه فکر کردین میتونید زمین یامان‌ها را بالا بکشی؟ بشینید ببینید چه بلایی سرتون میارم…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا