خلاصه داستان قسمت ۴۷۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۷۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۷۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۷۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مهمت وقتی میرسه، بالا سر فکرت میره و بهش میگی چیزی نیست الان میریم بیمارستان و با کمک چتین سوار ماشینش می کند. فکرت حال اصلا خوبی نداره و از شدت درد و خونریزی نمی تونه چشاشو باز نگه داره چتین حسابی ترسیده و به مهمت میگه داداش سریعتر به بیمارستان برسیم حال داداش فکرت اصلا خوب نیست. تو جاده همراه مهمت ازش جدا میشه مهمت ازش تشکر میکنه که او بهش میگه این کمترین کاری بود که میتونستم در قبال کارهایی که واسمون کردی انجام بدم سپس آنها سه نفری به طرف شام میرن. لطفیه و زلیخا از شدت استرس همش رادیو گوش می دهند تا ببینن خبری میشه یا نه از رادیو خبر میدن که هنوز بین دو دسته ایجاد شده توافقی صورت نگرفته که اجازه بدن شهروندهای ترک را از لبنان خارج کنند سپس تعداد زخمی ها و کشته‌ها را میگن لطفیه و زلیخا استرسشان بیشتر می‌شود و یک لحظه یک جا نمی‌توانند بند بشن. وقتی فکرت به هوش میاد چتین را می بینه که بالا سرشه. چتین خدا را شکر میکنه که چشمانش را باز کرد و بهش میگه تموم شد دیگه داداش راحت استراحت کن.

فکرت میپرسه اینجا کجاست؟ چتین می‌گه اومدیم بیمارستان تو شام. فکرت از چتین میپرسه که ما چه جوری اومدی اینجا؟ چتین در جواب میگه مهمت ما را آورد و تمام ماجرا را از لحظه‌ای که مهمتر نجاتشون داد تا رسوند قدرتشان به بیمارستان و براش تعریف میکنه و در آخر اضافه میکنه که اگه مهمت نبود معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد شاید زنده نمیموندیم خوب موقعی اومد و نجاتمون داد. فکرت با کلافگی میگه پس یه جون بهش بدهکار شدیم کار خدارو ببین سپس میپرسه مگه تمام مرزها برای وارد و خارج شدن از بیروت بسته نبود؟ پس چه جوری مهمت اومد؟ چتین میگه ازش پرسیدم انگاری به چند نفر پول داده و اینجوری تونسته وارد بیروت بشه. بعد از چند دقیقه مهمت وارد اتاقش میشه و بهش میگه خدا بد نده حالت زود خوب میشه نگران نباش فکرت تشکر میکنه ازش سپس وقتی دکتر میاد مهمت باهاش عربی صحبت میکنه و درباره وضعیت فکرت ازش میپرسه فکرت بهش میگه از دکتر بپرسید کی میتونم برم مهمت بعد از پرسیدن از دکتر بهش میگه انگاری یک سری آزمایش باید انجام بدی جوابشونو که دیدن خیالش راحت شد مرخص میشی تا یکی دو روز آینده تموم میشه سپس از اتاق بیرون میاد.

چتین به دنبالش میره تا ازش تشکر کنه و بهش میگه داداش مهمت بابت همه چیزا ازت ممنونم مهمت رو شونه‌اش میزنه و میگه بهم بگو هاکان بالاخره الان متوجه شدین که مهمت نیستم تو چوکوروا میبینمتون خیالتون راحت باشه رئیس‌ پلیس شام رشید دوستمه اسامیتونو دادم وقتی رفتی پیشش سلام منو بهش برسون اونا خودشون به‌راحتی از مرز ردتون می کنم بدون هیچ دغدغه‌ای و از اونجا میره. فادیک در حال غرغر کردن به راشد هست و همش از جوریه گلگی میکنه که هیچ کاری انجام نمیده فقط دستور میده و مدام تو سرش میزنه که من بهت گفتم اینو بفرست به خونه‌اش گوش نکردی ببین حالا چه بلایی سرمون داره میاره راشد تمام این حرف ها را قبول داره. حشمت و بتول به سمت عمارات رفتند بتول برای عذرخواهی کردن و درست کردن رابطه اش با شرمین کیفی برایش خریده حشمت بهش میگه خیلی گشنمه تو هم همش مامانم مامانم می کنی سریع برو زود برگرد. بتول با کلافگی میگه خوب مادرمه از دستم عصبانی و ناراحته سپس به سمت عمارت میره که فادیک و راشد او را میبینند.

فادیک به راشد میگه حتما یه اتفاقی افتاده که این دوباره اینجا پیداش شده. بتول وقتی وارد خانه میشه شرمین را صدا میزنه و میگه کجایی مامان بیا ببین چی واست خریدم؟! شرمین با دیدن او ازش میپرسه که اینجا چیکار می کنی؟ او هدیه را سمتش می گیره و می گه ببین چه کیفی قشنگیی واست خریدم! شرمین کیف را میگیره و پرت میکنه رو زمین و میگه با چه رویی اومدی تو این خونه؟ بتول بهش میگه اینجا خونه منم هست مامان چرا اینجوری می کنی؟ بذار با همدیگه صحبت کنیم حرفامو بشنو اول اما شرمین انقدر عصبانیه که او را از خانه بیرون میکنه و آن دو نفر تو حیاط عمارت بحثشان میشه که از سر و صدای آنها تمام اهالی عمارت به حیاط میان بتول کلافه میشه و بهش میگه میدونی چیه اصلا؟ تو داری بهم حسادت می کنی چون سنی ازت گذشته دیگه جوان نیستی و جذابیت جوانیتو نداری داری بهم حسادت می کنی! شرمین سیلی به صورتش میزنه و با عصبانیت بهش میگه که از اونجا بره. حشمت با دیدن این صحنه به سمت بتول میاد و او را با خودش میبره. لطفیه از زلیخا میپرسه که ماجرا چیه؟ زلیخا بهش میگه که شرمین فکر می‌کرد حشمت عاشقشه ولی بتول و حشمت با هم به کلوپ شهر میرن اینم که اونجا بود اینا رو میبینه.

فردای آن روز فادیک وقتی غفور را تنها گیر میاره بهش میگه جوریه داره همه تلاششو میکنه که به چشمت بیاد غفور میگه هر چه هم که باشه قلب من فقط واسه یه نفر اینو خودت میدونی. از رادیو پخش میشه که تو تعداد کسانی که کشته و زخمی شدن شهروند ترک وجود داشته آنها با شنیدن این خبر استرسشون بیشتر میشه. لطفیه با گریه به حیاط عمارت میره که همان موقع فکرت و چتین با ماشینشان وارد عمارت میشن. لطفیه او را در آغوش می گیرد و خدا را شکر می کنه اما با دیدن دست شکسته‌اش ناراحت میشه زلیخا از سروصدا به حیاط عمارت میاد و با گریه به فکرت میگه خیلی نگرانتون بودم همش تقصیر من بود اما فکرت دلداریش میده و میگه من به خواست خودم رفتم تو مقصر نیستی. آنها به خاطر کاری که مهمت باهاشون کرد به زلیخا چیزی نمی گویند بعد از چند دقیقه مهمت به اونجا میاد. زلیخا رابطه‌اش باهاش خوب میشه. در نبود حشمت، عبدالقدیر به خانه اش میره و از بتول میپرسه که رقم مزایده چنده اگه نگه سلامتیش به خطر می افته بتول با ترس میگه هنوز نفهمیدم هر وقت فهمیدم بهت خبر میدم. بتول به رستوران پیش حشمت میره و با این بهانه که چرا اصلا بهش اعتماد نداره اگه اعتماد نداره چرا باهم دیگه تو رابطه هستند سعی میکنه رقم را بفهمه….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا