خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۴۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۴۷ سریال ترکی کبوتر (قفس)

ساعتی بعد زولوف به اتاق عوکش می رود اما او انجا نیست و زولوف با نگرانی بقیه را هم خبر می کند تا دنبال عوکش بگردند. دکتر به کوسا می گوید که عوکش با زخم هایش نمی تواند جای دوری رفته باشد اما هرجا را هم که می گردند خبری از عوکش نیست. از ان طرف کنعان همچنان در خانه ی مراد پیش قسمت مانده و منتظر است تا آنها سراغ نعمت بیایند اما خبری از نعمت یا مراد نمی شود تا اینکه نعمت به گوشی قسمت زنگ می زند و کنعان به قسمت می گوید که خیلی عادی رفتار کند. نعمت به قسمت می گوید که خودشان به راه آهن می روند و او هم خودش را برساند. سیفی همان موقع به عوکش پیام می دهد و می گوید که نعمت و مراد در راه آهن هستند و قصد فرار دارند. عوکش هم سوار تاکسی شده و راه می افتد. کنعان و سیفی در راه آهن کمین می کنند و به محض دیدن مراد و نعمت، کنعان اسلحه اش را بیرون می کشد و به سمت مراد می گیرد. نعمت التماس می کند که کنعان کاری نکند اما کنعان با انزجار به او نگاه می کند و می گوید: «به خاطر همچین آدمی دو زاری داداش منو ول کردی؟! یادته بهت گفته بودم سعی نکن داداشمو ناراحت کنی؟! »

او تصمیمش برای کشیدن ماشه قطعی است که عوکش از راه می رسد و از کنعان می خواهد که همچین کار احمقانه ای نکند و بعد خودش مقابل نعمت می رود و گل نرگس را که لقب خود پاپاتیا بوده به سمتش می گیرد و می گوید: «پاپاتیا باید از زندگیم گم شی بری بیرون! تو حتی به موتلو هم رحم نکردی! » نعمت با گریه می گوید که قصد نداشته موتلو را همراه خودش ببرد و عوکش ناباورانه می گوید: «داشتی اون بچه بی گناه رو ول میکردی؟ خدا لعنتت کنه. » همان موقع هم پلیس از راه می رسد و نعمت و مراد را دستگیر کرده و با خود می برد. عوکش هم با ناراحتی کنعان را در آغوش می گیرد و می گوید: «داداش اصلا دوستم نداشت… » کنعان، عوکش را به پرورشگاه می برد تا موتلو را ببیند اما عوکش می گوید که حتی روی نگاه کردن به صورت موتلو را هم ندارد. موتلو که از صبح بهانه عوکش را میگرفته با دیدن او خوشحال می شود اما عوکش پشت به او می کند و غمگین به بیرون خیره می شود. زولوف و کنعان هم موتلو را به خانه ی بدیر می برند و زلیخا و بدیر با روی باز از او استقبال می کنند.

ایپک برای بستن زخم های عوکش به اتاق او می رود اما هردو با هم بحث می کنند و ایپک از دست او کلافه می شود و بعد در حیاط وقتی کنعان را می بیند به او می گوید: «من از اول یادمه که تو مشکلات خانواده ت برات همیشه مهم تر بوده. هیچ وقت نمیذاشتی کسی که ازت کمک میخواد ناامید بشه… » زولوف که از روی پله ها حرف های انها را شنیده گوشی اش زنگ می خورد و توجه ایپک و کنعان به او جلب می شود. کنعان از ایپک به خاطر زحماتش تشکر می کند و بعد می گوید :«من خیلی زولوف رو دوست دارم. تا حالا تو زندگیم انقدر کسی رو دوست نداشتم برای همین هم دیگه از زندگیم برو بیرون.. » ایپک با بغض به او خیره می شود و کنعان به طبقه بالا و پیش زولوف می رود و کنعان به خاطر فشارهای اخیر که روی دوشش بوده گله می کند و زولوف می گوید که همیشه کنارش هست و می تواند رویش حساب باز کند. هردو به هم نزدیک می شوند و همدیگر را می بوسند. ایپک در آشپزخانه مشغول گریه کردن است که عوکش وارد آنجا می شود و وقتی حال او را می بیند فورا مشروب می آورد و هم برای خودش و هم برای او می ریزد و هردو شروع به نوشیدن می کنند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا