خلاصه داستان قسمت ۴۸۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۸۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۸۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۸۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

عبدالقدیر با بتول قرار میزاره بیرون شهر و سرزنشش میکنه و میگه آفرین! این چه کاری بود که کردی؟ واقعا یه خورده عقل تو سرت نیست مگه؟ من بهت نگفتم درباره کارهای بعدی زلیخا کمی محتاطانه عمل کن؟ زلیخارو دست کم نگیر؟ بتول بهش میگه آخه زلیخا از همه کارهایی که کرده بودم خبر داشت! عبدالقدیر میگه آره فقط زلیخا خبر داشت اما الان به لطف خودت همه چوکوروا باخبر شدن! بتول میگه من از کجا می دونستم همچین کاری می خواد بکنه؟ بهم گفت بیا باهم دیگه حرف بزنیم کدورت‌ها را بریزیم دور باهم آشتی کنیم عبدالقدیر میگه تو چرا اینقدر ساده ای؟ یه خورده فکر کن این همه بلا سر زلیخا آوردی، کاری کردی مالیاتشو پرداخت نکنه، اطلاعیه‌های مالیات را بهش نرسوندی، توقع داشته بیاد باهات صحبت کنه میگه هرچی بوده تموم شده؟ بتول میگه من این کارشو بی جواب نمیزارم و ازش میخواد بهش کمک کنه. عبدالقدیر میگه الان من نمی تونم تو این مورد کاری بکنم که هاکان کوموش اوغلو را با خودم بد کنم. بتول جا میخوره میگه یعنی نمیخوای به خاطر من خودتو به خطر بندازی؟ عبدالقدیر مگه من خودم به حسابش میرسم ولی الان نمیشه بتول ناراحت میشه و از اونجا میره‌.

شرمین به رستوران حشمت میره تا باهاش صحبت کنه و بهش میگه خواستم بیام اینجا تا بهتون بگم که شما هم در جریان باشین منو‌ بتول قراره از اینجا بریم استانبول. او جا می خورده و میگه به استانبول؟ برای چی؟ یعنی چی؟ شرمین میگه این آبروریزی که زلیخا کرده دخترم دیگه نمیتونه از خونه بیاد بیرون و با صحبت هایش او را آنتریک می کنه تا یه خودی نشون بده. سپس حشمت به همراه افرادش و شرمین به سمت عمارت میرن. وقتی میرسن حشمت فریاد میزنه و میگه زلیخا تو میدونستی که بتول همه چیز منه نباید همچین کاری باهاش میکردی و به افرادش دستور میده تا به خانه شلیک کنند و تمام شیشه ها را میشکنند. همگی می ترسند و پنااه می‌گیرند. همان موقع فکرت از راه میرسه و باهاش درگیر میشه و او را به شدت کتک میزند و جلوی همه کوچیکش میکنه و بهش میگه اگه یه بار دیگه قبل از فکر کردن پاتو تو این عمارت بذاری خودم خونتو میریزم سپس آنها را از آنجا بیرون میکنه. بتول با شرمین تو خونشون دعوا میکنه و بهش میگه این آبروریزی تقصیر توئه آره؟ شرمین میگه آره من گفتم همچین کاری بکنه ولی فکر نمیکردم بخواد بیاد اینجا کتک بخوره!

همچنین چولک خوان چولک خان می کرد که فکر می کردم حتما یه خودی نشون میده اما دیدم همش باده هوا بوده! بتول باهاش دعوا میکنه که چرا همچین حماقتی کرده؟ شرمین میگه همه این بلاها تقصیر توئه تو ما را به این روز انداختی! و اتاقش می رود، بتول بغض میکنه. حشمت به همراه افرادش به رستوران بر می گردند وهاب با عصبانیت بهش میگه حالا باید چیکار کنیم؟ می‌خواهین بریم عمارتو به آتیش بزنیم که بفهمن که با حشمت خان نباید در بیافتند؟ یا بریم کارخانه را آتیش بزنیم؟ اونجوری از فکرت هم انتقام میگیریم که حشمت بهش میگه انتقامی در کار نیست فکرت راست می گفت ما نباید به خانه ای که زن و بچه توش بود حمله می‌کردیم کارمون اشتباه بود منو هم شرمین شیر کرده بود و رفتم اونجا ولی وقتی رسیدم اونجا دیدم کارم اشتباه بوده پس هیچ انتقامی در کار نیست. تو نامه‌ای که برای زلیخا اومده بود نوشته که فردی به اسم شادیکورماز تو بیمارستان ازمیر هستش به خاطر همین زلیخا با فکرت به اونجا میرن. وقتی زلیخا با فکرت به اونجا می رسند پرستار میگه که دکتر گفته فقط یه نفر اونم زلیخا خانوم میتونه باهاش ملاقات کنه.

وقتی زلیخا در اتاق میشه با گونگور خانم روبرو میشه. او بهش میگه من میخواستم باهاتون درباره مسائلی مربوط به هاکان کوموش اوغلو با شما صحبت کنم زلیخا کلافه میشه و میگه اصلاً دوست ندارم درباره اون چیزی بشنوم از اونجا میخواد بره که اون خانوم بهش میگه یه سری از وقایع را می خوام بهتون بگم و او را به اداره خودش میبره. زلیخا وقتی به اتاقش وارد میشه میبینه هاکان اونجاست. بهش میگه تو اینجا چی کار می کنی؟ گونگور بهش میگه هاکان مامور مخفی ماست و برای دولت کار میکنه به کمک آن خیلی از خلافکارها را دستگیر کردیم اسم مهمت کارا هم دولت بهش داده بود تا مخفی بمونه زلیخا بهش میگه آفرین به مردم زیادی کمک کردی ولی این همه بلا را هم سر منو خانوادم آوردی! گونگور خانوم بهش میگه اون کارها زیر سره ارکان برادرش بوده اگه هاکان میدونسته جلوشو حتماً می‌گرفته. زلیخا میگه هیچی عوض نمیشه هاکان برای انتقام گرفتن از ما اومده بود توی چکوروا همین و بس و از اونجا میره. هاکان سعی می کنه جلوشو بگیره اما او بهش میگه به من دست نزن و از اونجا میره.

شب سر میز شام زلیخا وکیلش را دعوت کرده و بهش میگه من نمیخوام دیگه با اون مرد رو به رو بشم و از آنجایی که هاکان شریکمه می خوام فکرت وکیلم بشه تو شرکت و به کارها رسیدگی کنه و من از دور بهشون رسیدگی میکنم فکرت قبول میکنه و زلیخا به وکیلش میگه تا کارهای حقوقیش را انجام بده. بعد از رفتن وکیل تلفن عمارت زنگ میخوره و به لطفیه خبر می دهند که شهردار مرده. لطفیه به همراه زلیخا و فکرت به بیمارستان میرن تا همسرش را دلداری بدن. فردای آن شب مراسم خاکسپاری برگزار میشه از طرفی هاکان به شرکت میره و پشت میز زلیخا فکرت را میبینه و بهش میگه اگه واسه سهام من اومدی باید بگم من نمی فروشم. فکرت میگه نه برای سهام زلیخا اومدم از این به بعد من به کارهایش رسیدگی می کنم هاکان کلافه می شه و از آنجا بیرون میره. بعد از مراسم خاکسپاری به دنبال لطفیه میان و میگن ماشین نماینده از این به بعد به شما تعلق گرفته و او را به سمت شهرداری می‌برند. آنجا بهش میگن تا انتخابات نماینده بعدی باید به کارهای نماینده قبلی رسیدگی کنید لطفیه میگه انتظار همچین خبری نداشتم ولی تمام تلاشمو می‌کنم تا به همه کارها به خوبی رسیدگی کنم….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا