خلاصه داستان قسمت ۴۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۸۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

بتول که حسابی ترسیده مدام به حشمت میگه که من از چیزی خبر ندارم چی داری میگی؟ حشمت بهش میگه دیگه بهت اعتماد ندارم و اونو می بره به یک اتاق داغون که حالت سرایداری داره میندازه و بهش میگه میخواستی خانم این خانم بشی؟ الانم به خواستت رسیدی همینجا میمونی و همین جا زندگی می کنی. بتول تمام سعیش را می کنه تا باهاش صحبت کنه و بهش میگه که من هیچ تقصیری ندارم تورو خدا حداقل به حرفام گوش بده و با گریه به دست و پایش می افته اما حشمت بدون هیچ اعتنایی از اتاق بیرون می‌رود و در را به رویش می بندد. بتول با درماندگی رو تخت میشینه و گریه میکنه. فسون با دوستانش به کافه رفتند و با همدیگه در حال خوردن چای هستند فسون بهشون ماجرا رو میگه و اضافه می کنه که باید می دیدین که بتول چجوری برای عبدالقدیر گریه میکرد. اونا عاشقانه همدیگر را دوست دارند. دوستش به فسون میگه وا! اگه عاشق عبدالقدیر پس چرا می خواست با حشمت ازدواج کنه؟

اون یکی دوست فسون بهش میگه خوب معلومه برای مال و اموالش فسون تایید میکنه و میگه آره برای این که مال و اموال حشمت را بالا بکشه و عشق و حالشو با عبدالقدیر بکنه همان موقع یه نفر از اهالی چوکوروا که تو کافه بود بهشون میگه حشمت خان بتولو روز اول ازدواجشون انداخته بیرون! همه چوکوروا دارن درباره این موضوع حرف میزنند. فسون و دوستانش خوشحال میشن و میگن آفرین به حشمت خان این شرمین و بتول فکر می‌کنند خیلی باهوشن. فکرت هنوز به هوش نیومده و زلیخا به همراه لطفیه و چتین پشت در اتاقش ایستادند و با چشمانی گریان بهش زل زدند و دعا می کنند تا هر چه زودتر چشمانشو باز کنه. دکتر وارد اتاق می شه که لطفیه حال فکرت را ازش میپرسه اون میگه هنوز خطر مرگ هست باید دعا کنیم و ما هر کاری که از دستمون بر بیاد انجام میدیم. همان موقع هاکان به همراه بهترین جراح مغز و اعصاب به اونجا میان و آماده می شوند برای عمل کردن فکرت. لطفیه و چتین از هاکان تشکر می‌کنند و براش دعای خیر می کنند چتین ازش میپرسه که داداش میخوای از چوکوروا بری؟

او نگاهی به زلیخا می‌اندازد و بهش میگه فکر می کنم اینجوری بهتره و از اونجا میره. زلیخا به دنبالش میره و بهش میگه احتیاجی نیست از چوکوروا بری من دیگه باورت دارم میدونم که اون بلاهارو تو سرم نیاوردی هاکان میگه تو همین که منو قبول داشته باشی برام کافیه اگه بخوای برای مرگ دمیر هم تحقیق می کنم. شرمین در خانه استرس داره و میگه این بتول معلوم نیست کجاست! موفق شد یا نه و تصمیم میگیره تا به خانه حشمت بره. حشمت پیش بتول میره که او با گریه بهش میگه حداقل به حرف من گوش کن و انکار میکنه حشمت میگه با خود اون فروشنده دارو صحبت کردم فکر می‌کردم خیلی باهوشی اما نه. من عاشقت بودم و می خواستم همه اموالمو به پات بریزم اما تو با خیانت کردنت با عبدالقدیر از چشمم انداختی خودتو حالا تا آخر عمرت همینجا میمونی و روی خوشبختی را نمیبینی، بتول گریه میکنه. شرمین به خانه حشمت میرسه که با دیدن او یک دفعه جا میخوره حشمت با کنایه بهش میگه چی شد شرمین خانم؟ ترسیدین؟ مثل اینکه انتظار نداشتین منو ببینین!

اومده بودین حلوای منو بخورین؟ شرمین از این حرف او جا میخوره و میگه متوجه نمیشم منظورتونو؟ این حرفا چیه؟ من فقط یک دفعه جا خوردم! سپس حشمت بهش میگه پس روز اول ازدواج دخترتون اینجا چیکار میکنین؟ شرمین میگه واسش هدیه عروسیشو آوردم گفتم بیام بهش بدم. حشمت بهش میگه که از نقشه‌ای که برایش کشیده بودند مطلع شده و بتول را از آنجا بیرون کرده و بهش اخطار میده که حق نداری پاتو توی این خونه بذاری و به افرادش میگه تا او را از آنجا بیرون بندازن. شرمین مدام بتول راصدا میزنه و میگه با دخترم چیکار کردی؟! فکرت عملش شروع میشه یکی از افراد شهرداری به اونجا میاد و حال فکرت را از لطفیه میپرسه. لطفیه بهش میگه فعلا تو اتاق عمله انشالله همه چیز خوب پیش میره. او ازش میپرسه که تو شهرداری اتفاقی افتاده؟ همه چیز روبه راهه؟ او بهش میگه تو شهرداری نه اتفاقی نیفتاده اما تو چوکوروا اتفاقاتی افتاده! انگار عبدالقدیر بتول تو روز عروسی با خودش میبره و برادرش هم بهش شلیک میکنه الانم عبدالقدیر زخمیه انگاری بتول و عبدالقدیر عاشق همدیگه بودن و فقط از اول برای پول حشمت باهاش میخواسته ازدواج کنه.

هاکان با شنیدن این موضوع از اتاق بیرون میره زلیخا بیرون میره و میگه برای حال عبدالقدیر نگران شدی؟ هاکان تایید میکنه و میگه باید برم پیشش زلیخا میگه قرار شد یه زندگی جدید شروع کنیم با افرادی مثل عبدالقدیر که قاتل تکین هستن کاری نداشته باشیم هاکان بهش میگه ازت زمان می خوام تو خیلی از جاها عبدالقدیر کنارم بوده الان نمیتونم تنهاش بزارم و پیش عبدالقدیر میره. او وقتی به هوش میاد از افرادش سراغ بتولو میگیره آنها بهش میگن رفتش! عبدالقدیر یادت حرفهای بتول میافته که فکر میکرده عبدالقدیر بیهوشه اما صدایش را می شنیده که بهش میگفت “منو ببخش عبدالقدیر اگه تو بمیری من با مادرم چیکار کنم و از اتاقش میره” هاکان پیشش میره و بهش میگه فکر نمیکردم به خاطر عشق جونتو به خطر بندازی! عبدالقدیر میگه اشتباه کردم، احمق بودم ولی بتول عاقل بود و ماجرارو بهش میگه. حشمت یکی از افرادشو سرزنش میکنه که چرا کارتو خوب انجام ندادی؟ فکرت نمرده و الان تو بیمارستانه! او بهش میگه من کارمو همونجوری که گفتین انجام دادم هاکان کوموش اوغلو جراح پیدا کرده و الان تو اتاق عمله!

حشمت حرص میخوره و میگه بعدا انجامش میدیم. شرمین پیش عبدالقدیر میره و بهش میگه که بتول را حشمت بیرون انداخته و حسابی نگرانشم اما عبدالقدیر میگه به جهنم برو دعا کن که پیدا نشه چون اگه پیدا بشه خودم جفتتونو میکشم. شرمین با ترس به خانه برمی‌گردد که میبینه اونجا هم نیست و به هرکی زنگ میزنه خبری ازش ندارن. او حسابی ترسیده و با گریه دعا میکنه که بلایی سر بتول نیومده باشه! ۵ ساعت از عمل فکرت گذشته که بالاخره دکتر بیرون میاد و خبر میده که عمل با موفقیت تموم شد حالش خوبه ولی باید برای اطمینان چند روزی بستری باشه آنها همگی خوشحال میشن….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا