خلاصه داستان قسمت ۴۹۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در اتاق بتول باز میشه و او فکر میکنه حشمته اما وقتی میبینه یکی از افرادشه بهش میگه بزارین برم حداقل به مادرم خبر بدین که من زنده ام خیلی نگرانم شده حتماً، اما بدون هیچ اعتنایی آنجا را ترک میکنه. بتول با درماندگی روی تخت میشینه و گریه میکنه. پلیس به اتاق عبدالقدیر میره و ازش بازجویی میکنه و ازش میپرسه که کی به شما شلیک کرده؟ ماجرا چیه؟ لطفاً توضیح بدید! عبدالقدیر به پلیس ها میگه عشقم داشت با یه نفر دیگه ازدواج میکرد اونم به زور منم با یک سری از افرادم جلو راهشونو گرفتیم ماجرا این بود. پلیس ازش میپرسه چرا وقتی زخمی شدین به بیمارستان نیومدین برای درمان و به صورت پنهانی عمل کردین؟ عبدالقدیر میگه من هیچی نمیدونم خون زیادی ازم رفته بود و بیهوش بودم نمیدونم منو کجا بردن اگه هم میدونستم بهتون نمیگفتم. ماموران بهم دیگه نگاه میکنند و ازش میپرسن که کی به شما شلیک کرد؟ وهاب که همان موقع به پشت در اتاق عبدالقدیر رسیده بود با شنیدن این سوال استرس میگیره و منتظر میشه تا جواب عبدالقدیر را بشنوه. او میگه نمیدونم توی اون وضعیت همه داشتند به همدیگه شلیک می کردند و نمیدونم که کی به من شلیک کرد!

پلیس بهش میگه پس شما نمی خواین کسی که بهتون شلیک کرده مجازات بشه؟! عبدالقدیر میگی نه من کارمو با پلیس پیش نمیبرم. بعد از رفتن پلیس ها وهاب پیشش میره و بهش میگه چطوری داداش؟ میدونستم غذای بیمارستان نمیتونی بخوری واست کباب گرفتم از همون جایی که دوست داری با دوغ یخ زده. میزارم اینجا همه رو بخور! عبدالقدیر از وهاب میخواد تا از اونجا بره و بدون نگاه کردن به او بهش میگه از اینجا گمشو برو نمیخوام ببینمت. وهاب تمام تلاششو میکنه تا برادرش باهاش آشتی کنه اما موفق نمیشه. شرمین به پاسگاه میره و به کمیسر میگه من دخترم گم شده ازش میپرسه مگه دیروز مراسم عروسیش با حشمت خان نبود؟ شرمین تایید میکنه و میگه چرا بود اما از اون موقع هیچ خبری ازش ندارم. وقتی به خانه حشمت خان رفتم گفت که اونو از خونه انداخته بیرون ولی اگه کسی از خانه بیرون بیفته پیش خانواده اش میره اما هیچ جای نیست زنگ زدم به همه اما کسی ازش خبر نداره! کمیسر بهش میگه ما الان نمیتونیم ادعای گم شدن بکنیم شاید یه دعوای خونوادگی بوده و به ما ربطی نداره بزار چند روز بگذره اگه خبری نشد پیگیری می کنیم.

خبرنگار پیش شرمین میره و بهش میگه قرار بود با بتول خانوم یه مصاحبه بکنیم برای عقد. شرمین او را به داخل تعارف میکنه و از گم شدنش براش میگه و در آخر اضافه میکنه که من حس می کنم حشمت خان بلایی سرش آورده. فکرت وقتی به هوش میاد لطفیه را بالا سرش میبینه لطفیه ازش میپرسه حالت خوبه درد نداری؟ فکرت میگه یک لحظه به هوش اومدم و تورو دیدم زلیخا رو دیدم هاکانو دیدم ولی نمیدونم چرا زلیخا هاکانو بغل کرد و همون موقع دوباره بیهوش میشه. آنها با ناراحتی بهش نگاه میکنند و میگن اثرات داروهاست. زلیخا با هاکان تو رستوران قرار میزاره تا درباره موضوع هایی که زلیخا میخواد باهم حرف بزنن و درباره کارش میپرسه، میگه از کی رفتی تو اطلاعات؟ هاکان میگه ده سال پیش من تو اسپارتا سرمایه‌گذاری‌های زیادی کردم سپس وارد راه اطلاعات شدم. زلیخا میپرسه با عبدالقدیر هم همونجا آشنا شدی؟ هاکان تایید میکنه و میگه البته عبدالقدیر کارهای کوچیکی می کرد بعد با همدیگه دوست که نه رفیق شدیم خیلی جاها جون همدیگر را نجات دادیم و به همدیگه کمک کردیم.

وهاب و عبدالقدیر در بیشتر مواقع کنارم بودن من به راحتی نمیتونم اونارو کنار بزارم و به زمان احتیاج دارم تا کم کم همه چیزو راست و ریست کنم. فردای آن روز خبر شرمین درباره کشته شدن دخترش توسط حشمت تو روزنامه چاپ میشه. خبر تو کل چوکوروا پخش میشه. حشمت وقتی پیش بتول میره او  ازش میخواد تا بزاره بره حشمت میگه مگه تو نمی خواستی با من ازدواج کنی که خانم این خانه بشی؟ الان خانم این خونه شدی دیگه! پس دردت چیه؟ بتول میگه از همدیگه طلاق بگیریم و هیچی هم ازت نمیخوام اینجوری با مادرم به استانبول میرم دیگه منو نمیبینی. حشمت میگه نه اینجوری همه درباره من حرف می زنند که از پس زنش بر نیومد واسه من افت داره و با خنده اونو اونجا تنها میزاره. بتول با رفتن حشمت حسابی گریه میکنه. دادستانی با دیدن خبر شرمین تو روزنامه به کمیسر زنگ میزنه و میگه که نباید وقتی شرمین اومده بود پیشتون حرفاشو سرسری میگرفتین و بهش دستور میده تا خانه ی حشمت را بگردن. حشمت به اتاق بتول میره و سیلی بهش میزنه و میگه مادرت داستان واسم درست کرده بشین دعا کن که ختم بخیر بشه وگرنه مادرتو میکشم.

سپس دست و پایش و دهانش را با دستمال می بندند سپس در را قفل می کنند. بعد از چند دقیقه مامورها به اونجا میان تا خانه را بگردن حشمت استرس میگیره که از بتول و اتاق چیزی نفهمن و در آخر کمیسر متوجه نمیشه و میپرسه که دلیل این کار شرمین چی بوده؟ حشمت میگه چون فهمیدم بتول آدمه حسابی نیست عقدو بهم زدم اونا هم حرصشان گرفته و همچین کاری با من کردند. عبدالقدیر به گاراژ برمیگرده که وهاب به آنجا میره و اسلحه را به عبدالقدیر میده و میگه بزن داداش هر مجازاتیو برام تعیین کنی با جون و دل می پذیرم کار اشتباهی کردم اشتباهی که قابل بخشش نیست. عبدالقدیر ابتدا اسلحه را به سمت سرش میگیره اما سپس غلاف میکنه و میگه من چه جوری میتونم به تو شلیک کنم؟ تو از جون و خون منی! تو امانتیه مادر و پدری! اگه بلایی سرت اومده مقصرش منم و همدیگر را در آغوش می گیرند. شرمین با دیدن ماشین حشمت به سمت عمارت زلیخا میره و بهش میگه کمکم کن حشمت میخواد منو بکشه! زلیخا به داخل میفرسته و در عمارت را میبنده. حشمت به زلیخا میگه هیچ کسی نمیتونه افراد داخل عمارت منو به زور ببره حتی اگه دشمنم باشه! حشمت به سمتش اسلحه میگیره و میگه یا شرمینو میدی یا میمیری….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا