خلاصه داستان قسمت ۴۹۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

حشمت در رستورانش نشسته که دو نفر از اهالی چوکورا که در آنجا غذا می خوردند موقع رفتن بهش تیکه میندازن که خانوم حسابی حالتو گرفته سپس از آنجا میرن بعد از رفتن آنها چاوش یکی از افراد او بهش میگه آقا میخواین با زلیخا چیکار کنین؟ این کارشو بی جواب نمیزارین نه؟ حشمت میگه معلومه که نه اما بذار الان خوشگذرانیاشو بکنه عیش و نوششو بکنه به موقعش حسابشو میرسم. پستچی به اونجا میاد و بهش میگه نامه دارید او با دیدن نامه میبینه اطلاعیه‌ست از شهرداری و عصبانی میشه و میگه لطفیه خانوم مثل اینکه از زندگی کردن سیر شده برام اخطاریه فرستاده که کلبه چوبی یه سری استانداردها رو نداره اگه اونا رفع نشه تخریبش میکنن. سپس میگه این هنوز منو نشناخته که با من میخواد در بیفته سپس کاغذو پاره میکنه چاوش ازش میپرسه براتون بد نشه! برگه قانونی بود! حشمت میگه اصلا مهم نیست اگه حرفی داره خودش بیاد بشینه جلوم و بگه نه اینکه کاغذ واسم بفرسته. زلیخا تو عمارت هست که بتول و شرمین به اونجا میرن و بتول به زلیخا میگه از شیرینی هایی که دوست داشتی واست درست کردم و آوردم.

شرمین میگه اومدیم تا با همدیگه با چایی بخوریم هنوز حرفشان تموم نشده که فسون و دو تا از دوستانش به اونجا میان و به زلیخا میگن از خبری که امروز صبح شنیدیم خیلی حس خوبی گرفتیم و اومدیم بهت تبریک بگیم به خاطر شجاعتت سپس رو به شرمین و بتول میکنه و میگه خوب شد که شما هم هستین سپس همگی می نشینند. همه آنها از زلیخا تعریف می کنند که زلیخا بهشون میگه کار خاصی نکردم هرکسی جای من بود همین کارو میکرد شرمین میگه نه زلیخا هیچکس همچین کاری نمیکنه هیچ کس جون خودش رو به خطر نمیندازه که یه نفر دیگه را نجات بده! بتول باز هم از زلیخا تشکر میکنه و میگه اگه تو نبودی من اونجا میپوسیدم و میمردم! بعد از چند دقیقه آن ها بلند میشن که زلیخا به غفور میگه تا فسون و دوستانش را به خانه هایشان برسانند. جوریه به زلیخا میگه مشخصه که شرمین و دخترش حسابی پشیمون شدن و به عقل اومدن زلیخا بهش میگه نه اونا هیچ وقت پشیمون نمیشن یه خورده که بگذره باز هم همون کاراشونو ادامه میدن و به داخل عمارت میره. جوریه در آشپزخانه به فادیک میگه خانم زلیخا یه چیزیش میشه!

تو چشمای شرمین و بتول پشیمونی داد میزد و مشخص بود که آدم شدن اما زلیخا خانوم گفتش که اونا دست بردار نیستن و دوباره به کارهاشون ادامه میدن! فادیک بهش میگه درست گفته تو تازه اومدی و اونارو نمیشناسی یه خورده که بگذره کامل واست جا میفته شخصیت آنها. زلیخا پیش فکرت میره و فکرت ازش تشکر میکنه که هر لحظه کنارش بوده و بهش میگه من درسته چشام بسته بود ولی حضورتو حس میکردم. زلیخا میگه معلومه که کنار تو میموندم تو همه شرایط پیشتم سپس بهش شیر برنج میده تا بخوره. وقتی لطفیه میاد به زلیخا میگه که بره خودش پیش فکرت میمونه اما زلیخا ازش میخواد تا به عمارت بره و کمی استراحت کنه و در ازاش خودش کنار فکرت میمونه اما لطفیه قبول نمیکنه. زلیخا وقتی به خانه میره هاکان باهاش تماس میگیره و بهش میگه امروز کمی بد اخلاق شدم چون دلم واست تنگ شده و در آخر بهش ابراز علاقه میکنه که زلیخا هم بهش میگه منم دوست دارم. فردای آن روز فکرت مرخص میشه زلیخا و لطفیه بهش میگن که اتاقت تو عمارت آماده است باید بیای اینجا تا ازت مراقبت بشه اما فکرت میگه من دلم برای خونه ام تنگ شده و به خانه خودم میرم.

شرمین به بتول میگه با کارهایی که کردی دو تا از خطرناک های چوکوروا را با ما دشمن کردی دیگه نمیتونیم اینجا بمونیم باید بریم استانبول. اونجا یه خونه خوب می گیریم، یه دفتر وکالت میزنی و کم کم شروع به کار می کنی. بتول بهش میگه اولا اینکه بزار دارم دادخواست طلاق مینویسم دوما از اینکه من نمیتونم دفتر کار بزنم چون که هنوز مجوز ندارم. شرمین دلیلشو میپرسه که بتول میگه هنوز آزمون شرکت نکردم. در خانه زده میشه که آن ها حسابی می ترسند و با خودشون میگن که کیه؟! وقتی در را باز میکنند با وهاب و دارودسته عبدالقدیر روبرو میشن آنها وارد خانه می شوند و بهشون میگن که ۵ دقیقه فرصت دارید تا وسایلتونو جمع کنید و از اینجا برید. بتول و شرمن حسابی جا می خورن و بتول بهش میگه تو نمیتونی مارو همینجوری بندازی بیرون! وهاب میگه چرا نمیتونم؟ اینجا مال عبدالقدیره بخواد پرت میکنه بیرون، بخواد آتیش میزنه، بخواد به من میده! الان من از رنگ های دیوار اینجا خوشم نمیاد می خوام یه تغییر دکوراسیون بدم و آنها را از خانه بیرون می اندازند. سپس وهاب بهشون میگه دیگه حق ندارین حتی نزدیک این عمارت بشین شرمین و بتول با درماندگی از آنجا میرن و نمیدونن باید چیکار کنن.

کارمندهای لطفیه پیشش میرن و بهش میگن که حشمت به اخطاریه هایی که براش فرستادیم هیچ واکنشی نشان نداده و آنها را پاره کرده و دور ریخته لطفیه میگه این دیگه چه وضعشه؟ همین الان مامورها را بردارین و با هم دیگه میریم اونجا واسه تخریب وقتی به آنجا می رسند حشمت اجازه نمیده افراد لطفیه وارد رستورانش بشن! بهشون میگه که برین خود اربابتونو بگین بیاد! لطفیه میره جلو و میگه فکر کردی کی هستی که خیلی راحت اخطاریه ها رو نادیده میگیری و دور میریزی؟ برو کنار حکم تخریب داریم حشمت به سمتش اسلحه میگیره و میگه اگه نری شلیک می کنم لطفیه بدون اینکه بترسه سر جایش محکم ایستاده و میگه بزن من تهش یا میمیرم یا زنده میمونم اما تو تا آخر عمرت باید توی زندان بپوسی با این سنت! کمیسر و افرادش میان و آنها را دستگیر می کنند و می برن. افراد لطفیه به کارشان ادامه میدهند لطفیه در اتاقش هست که زلیخا و هاکان به آنجا می آیند و بهش خبر می‌دهند که وقت گرفتن برای عقد لطفیه براشون آرزوی خوشبختی میکنه و میگه خیلی خوشحال شدم و با ناراحتی به عکس فکرت که روی میزش هست نگاه می کنه….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا