خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۵۱ سریال ترکی کبوتر (قفس)

زولوف به کوسا می گوید که موتلو برای خوشحال کردن او این نقاشی را روی تابلو کشیده و بعد عصبانی می شود و می گوید که دیگر حق ندارد با موتلو رفتار بدی داشته باشد و او را اذیت بکند. کوسا هم عصبانی می شود و می گوید که قرار هرکاری که او می خواهد را انجام بدهد! بعد زولوف دوباره می گوید: «تو متوجه نشدی من خانم این عمارتم؟! من بخوام میتونم پرتت کنم بیرون پس حدتو بدون. » کوسا پوزخندی می زند و به اتاقش می رود و برای اینکه حرص زولوف را در بیاورد به ایپک زنگ می زند و از او می خواهد به دیدنش بیاید. ایپک هم قبول می کند. کمی بعد هم از اداره پلیس به کوسا زنگ می زنند و خبر می رسانند که ماشین جلیل را پیدا کرده اند اما خبری از خودش نیست. کوسا نگران می شود و به غفور زنگ می زند و از او تقاضای کمک می کند. قاسم به بدیر دسته ای پول می دهد و از او می خواهد همراه خانواده اش آنتپ را ترک کند اما بدیر پول را قبول نمی کند و مدام می گوید که باید تسلیم بشود و دلش نمی خواهد از زیر گناهی که کرده فرار بکند. زلیخا این را می شنود و با ناراحتی جلو می رود و از آنها می پرسد که قضیه چیست.

همه سکوت می کنند و بدیر با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و بالاخره با اصرارهای زلیخا می گوید که ناخواسته جلیل را کشته است. زلیخا گریه می کند و با بیچارگی می گوید: «پلیس هم ولت کنه مگه کوسا ولت میکنه.. .بدیر آقا من دیگه چطوری زندگی کنم اگه تو بیفتی زندون. دیگه عمرم قد نمیده آزاد شدنت رو ببینم… » بدیر هم با ناامیدی می گوید: «بالاخره دیر و زود میفهمن همه چیزو… » غفور به محلی که جلیل آنجا دفن شده می رود و می بیند که پلیس ها جنازه او را با خود می برند. او با ناراحتی به کوسا زنگ می زند و بدون اینکه چیزی در مورد جسد جلیل بگوید فقط از او می خواهد به ادرسی که می گوید بیاید. کوسا با نگرانی به راه می افتد و وقتی به محل مورد نظر می رسد گریه می کند و روی زمین می افتد و اسم جلیل را صدا می زند. غفور سعی می کند او را آرام بکند اما کاری از دستش برنمی آید. کوسا به سمت آمبولانس می رود و جنازه جلیل را در آغوش می گیرد و بعد از رفتن پلیس ها کنار درختی، تسبیح بدیر را پیدا می کند و می فهمد که حتما کار او بوده و بدون این که به غفور چیزی بگوید تسبیح را داخل جیبش می گذارد.

زولوف و کنعان برای موتلو تولد گرفته اند اما موتلو ناراحت و غمگین منتظر عوکش است. همان موقع ایپک آنجا می آید و می گوید که برای دیدن کوسا آمده اما زولوف می گوید که کوسا برای کاری بیرون رفته و ایپک تصمیم می گیرد بیرون برود که عوکش از راه می رسد و با خوشحالی موتلو را در آغوش می گیرد و هدیه ی او که یک ماشین مخصوص بچه هاست به او می دهد و موتلو را خوشحالتر هم می کند. زولوف هم از ایپک می خواهد که بماند و از کیک تولد موتلو بخورد و ایپک قبول می کند. عوکش و موتلو در کوچه مشغول بازی با ماشین هستندو نعمت که تازه از زندان به خاطر این که عوکش شکایتش را پس گرفته آزاد شده، پشت دیواری با بغض انها را نگاه می کند که همان موقع ایپک به سمت عوکش می رود و به او می گوید: «اگه میدونستم اینجایی نمیومدم. ببخشید. » و می رود. نعمت با دیدن این صحنه حسادت می کند و بیشتر حرص می خورد. کوسا به در خانه ی بدیر می رود و با فریاد او را قاتل صدا می زند و تسبیحش را نشان او می دهد و می گوید :«تو برادر منو کشتی… اون برادر کوچیک من بود بدیر آقا… » بدیر که خیلی شرمنده است به کوسا می گوید اگر او بخواهد خودش را تسلیم خواهد کرد. کوسا با خشم به او چشم می دوزد و می گوید: «تو یه جون از من گرفتی.

منم جون تورو برای خودم برمیدارم. تا وقتی من هستم هرکاری من بگم باید اونو انجام بدی بدیر قاتل… » آنجا را ترک می کند و در کوچه به یاد جلیل اشک می ریزد. موتلو در کوچه است که عوکش کنارش می رود و موتلو می گوید فکر کرده مادرش را دیده و دلتنگ او شده است. عوکش سعی می کند او را آرام کند و داخل عمارت می فرستد که همان موقع نعمت او را با چشمان گریان از پشت سر فریاد می زند. عوکش به سمت او برمی گردد و می گوید: «تو هم من و هم موتلو رو ترک کردی و خیانت کردی. الان هم برو و یکی دیگه رو پیدا کن تا فریب بدی. من دیگه به تو اعتماد نمیکنم و باورت ندارم. بعد این هیچی مثل سابق نمیشه. » کوسا جلوی عمارت می رود و فریاد می زند و زولوف را صدا می زند و تسبیح را نشان او می دهد و می گوید که پدرش قاتل است و جلیل را از او گرفته. زولوف باور نمی کند و کوسا با ناراحتی می گوید :« یه بارم حرف منو باور کن و باور نمیکنی برو از بابای قاتلت بپرس…. تو باید تصمیمتو بگیری یا بابات میفته زندان یا باید از کنعان و این عمارت و از ما جدا بشی. » زولوف به او می گوید که هرگز کنعان را ترک نخواهد کرد اما با ناراحتی به پدرش هم فکر می کند. همان موقع کنعان به ان دو نزدیک می شود و می پرسد: «اینجا چه خبره؟ »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا