خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۵۳ سریال ترکی کبوتر (قفس)

غفور که نمیداند چه کاری درست است و از طرفی هم دلش پیش کوسا گیر است و نمی تواند به او نه بگوید، به بدیر زنگ می زند و از او می خواهد به دیدنش بیاید. بدیر خودش را می رسان دو غفور به او می گوید: «بدیر ما برادر بودیم. بدیری که من میشناختم اگه گناهکار بود تسلیم میشد. تو گناهکاری ولی فرار میکنی! » بدیر با عصبانیت می گوید: «حالام نوکر کوسا شدی؟! من اگه بچه هام جلومو نمیگرفتن تسلیم میشدم. » غفور حرف آخر را می زند و می گوید: «من نمیدونم باید تسلیم بشی وگرنه اتفاق های بدی میفته. » بدیر می گوید: «به کوسا بگو اگه بلایی سر بچه هام بیاره این دفعه ازش نمیگذرم! » زولوف با خوشحالی پیش کنعان می رود و به او می گوید که خبر خوبی دارد که می خواهد شب در جمع خانواده اش آن را مطرح بکند و کنعان به او لبخند می زند. همان موقع بدیر با زولوف تماس می گیرد و با ناراحتی می گوید: «دخترم مادرتون رو به شما میسپارم. من هرکاری کردم به خاطر شما بود.. » و گوشی را قطع می کند. زولوف با نگرانی به کنعان می گوید که پدرش قصد تسلیم دارد و باید فورا مانع او بشوند.

درست وقتی که بدیر مقابل اداره پلیس می رسد، زولوف و کنعان از راه می رسند و زولوف به سمت پدرش می رود و می گوید: «بابا تو ۱۵ سال پیش تاوان دادی. بذار این دفعه کسی که قاتل واقعی احمده به جای تو بره زندون. » کوسا به عوکش می گوید که کنعان برایش مرده و او هم دیگر وقتش است که طرف خودش را معلوم بکند. عوکش با تعجب به مادرش خیره می شود. غفور به افرادش دستور می دهد تا زولوف را در فرصتی مناسب و بدون این که کسی متوجه بشود بدزدند و بعد هم می گوید برای اینکه بدیر را مجبور به تسلیم بکنند، در محله شان آنها را اذیت بکنند. کمی بعد وقتی زلیخا برای خرید نان می رود، بقال به او نان نمی فروشد و در محله او را زن قاتل صدا می زنند. زولوف و کنعان و بدیر هم می بینند که روی دیوار عمارتشان خیلی بزرگ نوشته شده: کاوی های قاتل! و همه شان ناراحت می شوند اما زلیخا می گوید: «کوسا هرچقدر میخواد تلاش کنه. یه شهر باهامون بد بشن من تورو تسلیمشون نمیکنم بدیر آقا. » کنعان هم که تمام مدت سکوت کرده فکری می کند و می گوید بهتر است برای همیشه از انجا بروند و زندگی جدیدی را شروع بکنند. همه با این تصمیم موافقت می کنند و بدیر به خاطر درک و شعور او تشکر می کند. کوسا تسبیح طلای جلیل را برای یادگاری به عوکش می دهد و کمی بعد کنعان به عوکش زنگ می زند و از او می خواهد به دیدنش بیاید تا قبل از رفتن از شهر همدیگر را ببینند.

عوکش به دیدن کنعان می رود و کنعان در مورد این که بدیر قاتل نیست و این را عوکش هم باید قبول بکند حرف می زند. عوکش که خیلی به او اعتماد دارد قبول می کند و بعد با من و من سعی می کند در مورد ایپک هم صحبت بکند که کنعان می گوید: «داداش تو باید به حرف دلت گوش بدی… » و عوکش لبخند می زند. بعد کنعان متوجه تسبیح طلای جلیل می شود و کمی به آن خیره می ماند. کوسا با موتلو بدرفتاری می کند و او به حالت قهر همراه ماشین اسباب بازی اش از خانه خارج می شود و نعمت را آن طرف خیابان می بیند و با خوشحالی به سمتش می رود. نعمت متوجه می شود که موتلو بدون توجه به خیابان و ماشین های پر سرعتش دارد به سمت او می آید و برای این که او صدمه ای نبیند مقابل ماشینی می رود و خودش را سپر او می کند. عوکش این صحنه را می بیند و اسم او را فریاد می زند و به سمتش می رود. مشتری عمارت قبلی به خواست کنعان که حالا دیگر همراه زولوف و خانواده اش به سمت استانبول به راه افتاده اند، یادداشتی که رویش اسم کنعان نوشته شده را به گلدانه می دهد و گلدانه هم آن را روی میز کنار دیگر مدارک می گذارد. غفور متوجه یادداشت می شود و به آن خیره می ماند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا