خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۴ سریال ترکی کبوتر (قفس) را می توانید مطالعه کنید. این سریال ترکیه ای زیبا ساخت روستایی دارد و دارای نقش های زیبا و احساسی را دارا می باشد.سریال ترکی کبوتر (قفس) محصول ساخت کشور ترکیه در سال ۲۰۱۹ می باشد. این سریال به کارگردانی Altan Dönmez و نویسندگی Halil Özer و تهیه کنندگی Efe İrvül , Yaşar İrvül ساخته شده است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ Nursel Köse،Genco Ozak، Menderes Samancilar ،Eslem Akar، Devrim Saltoglu ، Toprak Saglam .Osman Albayrak ،Dilan Telkok، Berke Üsdiken ،Gülen Karaman، Isil Dayioglu، Gözde Fidan، Mehmet Ali Nuroglu، Almila Ada

قسمت ۵۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

خلاصه داستان سریال ترکی کبوتر (قفس) 

اوستا بدیر ۱۵سال بخاطر دعوای خونی تو حبس بوده، بعد آزادی برمیگرده بالا سر خونه زندگیش و میخواد مجدد کارگاهشو راه اندازی کنه. اوستا بدیر یه دختر داره به اسم زلفا ( ملقب به کبوتر داره باستان شناسی میخونه تو موزه استخدام میشه، همونجا با کنعان آشنا میشه وقتی داشت جلوی تابلوی دخترک کولی با خودش حرفای مصاحبه اش رو مرور میکرد همدیگه رو میبینن)، فرزند دوم اوستا بدیر مسلم هست که دختر کوچیک خاندان جبران اوعلو (نفیسه) رو دوست داره و میخواد با نفیسه فرار کنن و ازدواج کنن. برادر بدیر، خائنه و با جلیل (قمارباز مال باخته) که برادرزن مقتوله دست به یکی کردن و قتل کار اونا بوده ولی کسی نمیدونه…

قسمت ۵۴ سریال ترکی کبوتر (قفس)

نعمت به هوش می آید و ایپک بالا سر اوست. ایپک وقتی او را به هوش می بیند با مهربانی می پرسد که اگر چیزی نیاز دارد بگوید. نعمت به سختی شروع به صحبت می کند و می گویدک «عوکش مال منه! ازش فاصله بگیر. » ایپک جا می خورد و ناراحت می شود. گلدانه وقتی می بیند موتلو مدام بهانه ی مادرش را می گیرد پیشنهاد می دهد تا برای مادرش و وقتی که مرخص شد نقاشی بکشد. موتلو هم اوراق روی میز را که پاکت کنعان هم روی ان است را برمیدارد و شروع به نقاشی می کند. کنعان و خانواده ی زولوف به استانبول می رسند و وارد خانه ی بزرگی که کنعان برای زندگی همه شان کنار یکدیگر خریده وارد می شوند. آنها قدر دان کنعان هستند اما زولوف متوجه می شود که چیزی ذهن کنعان را درگیر کرده و از او می پرسد که چه شده؟ کنعان می گوید مدتی است که خواب پدرش را می بیند و برای اینکه روح پدرش در آرامش باشد و خودش هم آرام و قرار بگیرد باید قاتل پدرش را پیدا بکند اما نمی داند که از کجا باید شروع بکند. زولوف فکری می کند و دانه ای تسبیحی که این همه سال کنار خودش نگه داشته بود را به او می دهد و می گوید: «هرکی صاحب این دونه تسبیحه، قاتل همونه. من دیدمش وقتی بعد ار کشتن بابات تسبیحش روی زمین افتاده و پاره شد.

منم این یه دونه رو برداشتم تا راهو بهم نشون بده. الان وقتشه تو قاتل رو با کمک این دونه پیدا بکنی. » کنعان با نگاه کردن به دانه ی تسبیح یاد تسبیحی که در دست عوکش بود و به جلیل تعلق داشت می افتد و حتی به یاد می آورد که انور، مشتری عمارت قبلی گفته بود یادداشت را از اتاق جلیل پیدا کرده و فورا به گلدانه زنگ می زند و از او می خواهد که حواسش به ان پاکت باشد. اما گلدانه پاکت را پیدا نمی کند و کلافه می شود. نعمت مرخص می شود و موتلو به عوکش اصرار می کند تا مادرش هم همراه آنها برود. عوکش به خاطر موتلو قبول می کند و هرسه راهی می شوند. ایپک با دیدن این صحنه اشک می ریزد و ناراحت می شود. کنعان به زولوف می گوید که باید برای کار مهمی به آنتپ برگردد و آنجا را ترک می کند. از طرفی، افراد غفور که زولوف را تا آنجا تعقیب کرده بودند، منتظر فرصت مناسب هستند تا او را بدزدند. عوکش وقتی به خانه می رسد متوجه پاکت نامه می شود و بعد به کنعان زنگ می زند. کنعان به او می گوید که به هیچ وجه پاکت را باز نکند تا خودش را برساند. انها روی پل یادداشت را می خوانند و هردو مات و مبهوت با چشمان اشک بار به یکدیگر خیره می شوند. جلیل در مورد این که قاتل احمد او و به دستور خود کوسا بوده نوشته است. هردوی آنها برای حساب گرفتن از کوسا به عمارت می روند.

کوسا اول کتمان می کند و می گوید که همه این حرف ها افترا است اما کنعان نامه را با صدای بلند می خواند و بعد دانه تسبیح را روی میز مقابل او می اندازد و پشت سرش عوکش تسبیح را روی زمین می کوبد و تسبیح پاره می شود. کوسا با ناراحتی سرش را پایین می اندازد و با گریه وارد اتاقش می شود و به غفور زنگ می زند و از او می خواهد همین الان زولوف را بدزدند و سر مزار جلیل بیاورند. زولوف در خانه نگران کنعان است که جواب تماس های او را نمی دهد تا اینکه بالاخره جواب داده و برایش تعریف می کند که قاتل جلیل بوده و به دستور کوسا این کار را کرده. همان موقع غفور و افرادش کنعان را می دزند و به زور وارد ماشین می کنند و زولوف با نگرانی از اینکه او دیگر صحبت نمی کند به صفحه ی گوشی خیره می شود که عکسی برای او فرستاده می شود و کنعان را بیهوش و دست و پا بسته نشان می دهد. زولوف فورا آماده می شود تا به آنتپ برود چون کنعان به او احتیاج دارد و برای مادرش هم تعریف می کند که قاتل اصلی احمد جلیل بوده و از او می خواهد فعلا این را به پدرش نگوید و تک و تنها راه می افتد. ایپک همراه عوکش در فرودگاه است. او با بغض به عوکش می گوید: «از اولشم میدونستیم نشدنیه. اما من با وجود تو به آدم بهتری تبدیل شدم… » عوکش هم می گوید: «تو قشنگترین احتمالم بودی خانم دکتر… تو مثل یه فرشته وارد زندگیم شدی… » و گردنبندی که شکل بال فرشته است و برای او خریده را نشانش می دهد و به گردن ایپک می اندازد. هردو با چشمان پر از اشک به هم خیره می شوند و وقتی عوکش می خواهد بگوید که او را خیلی دوست دارد، ایپک مانع او می شود و با بغض ترکش می کند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا