خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال جیران

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۵ سریال جیران را خواهیم داشت. این سریال به کارگردانی حسن فتحی و اسماعیل عفیفه ساخته شده است که هر هفته جمعه از پلتفرم فیلیمو پخش می شود.

قسمت 25 سریال جیران

ناصرالدین شاه با دیدن این صحنه از جای خودش بلند می شود و با غرور به سفیر روسی نگاه می کند، از ته دل می خندد و برای سیاوش دست می زند و به سمت جایش می رود و روی صندلی اش می نشیند…
سفرای روس و بریتانیا هم با صورت تو هم به هم نگاه می کنند و کار بزنی خون میرزا آقاخان در نمی آید…
سلمان به سمت ناصرالدین شاه می رود و بعد از تبریک می گوید، شما هنوز از خون این پسرک نگذشته اید که او هم تاکید می کند که سلمان با چرب زبونی و خواهش التماس می کنه که از خون سیاوش بگذرد و کشتن او به نفع سلطنت نیست که ناصر الدین شاه عصبی میشه و میگه چطور از این ملعون بگذرم که سلمان میگه قهرمان مملکت و نباید کشت، نباید شادی رعیت را به عزا تبدیل کنیم و با حرف هایش او را خوب می پزد و شاه از جایش بلند می شود و دستور آزادی و گذشتن از سیاوش را صادر می کند و او را به سلمان می سپارد و می گوید دیگر نمی خواهم ببینمش که سلمان چشم می گوید، دست قبله عالم را می بوسد و از سر راهش به کنار می رود…
روس ها با سر پایین از آن جا می روند، سیاوش بعد از آزادی اش، سر جایش می نشیند و سجده می کند که تمام مردم به همراه چند تن از قراوول ها و پهلوان به سمتش می روند و او‌ را روی دست می برند…
بهادر با نفرت سیاوش را نگاه می کند و زیر لب می گوید برات دارم…
قبله عالم قبل از رفتن به اندرونی اش، با سفرای روی حرف می زند و حسابی پز بردش را می دهد و می رود…
جیران با خوشی برای سیاوش هم چنان دست می زند اما بعد از چند لحظه با چشم های پر از اشک سرجایش می نشیند، رو بنده اش را می زند و به اندرونی اش می رود…
قراوول ها سیاوش را به استراحتگاهشان برده اند و می خواهند براش سور و سات راه بیاندازند که سلمان خان به آن جا می رود و به سیاوش میگه هر چی سریع تر از این جا به دور ترین جای ممکن برو تا شاه نظرش به تحریک اطرافیانش تغییر نکرده و لطف اون زن را جبران کن….
سیاوش سوار بر اسبش در میان تشویق قراوول ها از دروازه ارگ خارج می شود و به کلبه خودش می رود…
سیاوش به داخل خانه می رود و از آن جا گردن بند طلسم ماه را بر می دارد و دوباره بیرون می رود…
حال و روز میرزا آقاخان نوری اصلا خوش نیست، ملک زاده هم با لذت مقابلش سیب گاز می زند و می خورد…
ملک جهان و سلمان در خانه خودشان هستند و ملک جهان از سلمان بابت شکش به او و ترجیح علی خان دلجویی می کند اما ازش قول می گیرد که دیگر طبق ترجیح خودش کاری نکند و فرمان بر او باشد…
سیاوش با تعدادی از وسایلش به همان پاتوقش با جیران رفته و خاطرات گذشته اش را به خاطر می آورد و روی تابی که جیران همیشه آن جا می نشست، می نشیند و شروع به نوشتن چیزی می کند….
روز بعد، گل نسا پیغامی از رحمت برای خواهرش برده است و می گوید تنها چند کلمه است، شاخه درخت عشق… جیران از جایش بلند می شود و به همراه گل نسا و عزیز آقا با درشکه شاهنشاهی به سمت آن جا می رود، گل نسا، نامه و گردن بند را پیدا می کند و آن را به جیران می دهد، جیران در سکوت نامه اش را می خواند و طلسم ماه را به طلسم مهر وصل می کند و نامه را می سوزاند….
سیاوش به تاخت می رود تا هر چه می تواند از او دور تر شود، او به همان کاروانسرای میان راهی می رود و اتاقکی می گیرد که مشخص میشه، کسی زاغ سیاه او را چوب می زند و بعد از خوابیدنش با ۳ نفر دیگر بالای سرش می روند و بعد از بیهوش کردنش، دست و پایش را می بندند و یک گونی روی سرش می کشند و از آن جا می برنش…
آن ها آدم های کفایت خاتون هستند
ناصرالدین شاه به اندرونی جیران رفته و از دیدن او ابراز خوشحالی می کند که جیران هم شر‌وع به دلبری می کند و در فرصت مناسب پای وقت ملاقات خودش را وسط می کشد و می گوید دلم می خواد کل حرمسرا بدونه من سوگلی شمام و خاتونی که که قرار بود جای من و بگیره، تا ابد رنگ خلوت شما رو نبینه که ناصر میگه حرف شما حکم است و جیران با خوشی میگه دیگه می تونم با خیال راحت منتظر شاهزادمون بمونم و کنار ناصر می نشیند…
آدم های که سیاوش را دزدیده اند، آدم های کفایت خاتون نیستند و آدم های شازده بصیر اند، آن ها سیاوش را به کلبه خودش برده اند که او با دیدنشون می فهمه کار از چه قراره و بهادر برای گرفتن حالش رو به آدم هاش میگه که او را به داخل کلیه ببرند…
آدم های کفایت خاتون به کارونسرا رفته اند تا سیاوش را با خودشان ببرند که جای او را خالی می بینند و الیاس کاغذی را در جای خواب سیاوش پیدا می کند و به سرعت می روند…
بهادر دست و پای سیاوش را بسته و کنار او نشسته است که سیاوش او را نامرد خطاب می کند، بهادر با کلمه نامرد توی خودش می رود و شروع به گفتن از بدبختیای بچگیش تا به الان میگه و دوباره به سیاوش می پره و میگه تو بازو بند پهلوونی و ازم گرفتی که سیاوش میگه مرحم این زخمات زخم نیست، با کشتن من چیزی درست نمی شه که بهادر میگه نمی خوام بکشمت، اومدم با هم کشتی بگیریم، اما اگر خاک شی، همین جا خاکت می کنم…
آدم های بهادر، دست و پای سیاوش را باز می کنند و از سر نامردی، یکی از دست های سیاوش را می شکنند و بهادر کشتی را شروع می کند و با نامردی پشت هم سیاوش را روی زمین می کوبد، یکی از آدم های بهادر از آن ها دور تر ایستاده، بهادر پای سیاوش را هم می شکند و به آدم هاش میگه او را در چاله بیاندازند و به سمتش میره و با پاش انقد به صورتش می کوبه تا از ریخت و قیافه بیوفته…
سیاوش در حال جون دادن است که بهادر به سمتش میره و میگه سارای گرجی رو هم من ازت گرفتم، سیاوش توی صورت بهادر تف می اندازد که بهادر قمه شو بالا می بره تا بکشتش که یکی از آدم های خودش، خودش را جلوی او پرتاب می کند و کس دیگری از پشت قمه به سمت بهادر پرتاب می کند و تعداد زیادی آدم با قمه به جون آدم های بهادر می افتند و آن ها می کشند…
کمی بعد، الیاس و چند نفر دیگر بالای سر سیاوش می روند، پسری که خودش را فدایی او کرده بود، می میرد و الیاس دستور میده با عزت و شرف خاکش کنند و رو بنده ای به صورت سیاوش می زنند و می برنش…
سارا در خلوتش با خدای خودش است و از خدا می خواد تا سیاوش بفهمه که او خائن نبوده که نقره داخل اندرونیش میشه و میگه امشب باید به خلوت شاه بری که سارا میگه حتی اگر به قیمت جون برادرم هم تمام بشود، نمی رم، اگر هم به زور این کار را بکنی قطعا همه چیز را به شاه میگم که خواجه باشی داخل می شود و می گوید شاه فرماند داده شما فعلا از خلوت معاف هستید و می رود…
جایی در بیابان، کفایت خاتون و تعداد زیادی آدم در پشت سرش به مقابل الیاس و تخت روانی که سیاوش در آن است، می رسند، همه خوشحال هستند و بی تاب و با دیدن سیاوش شروع به گفتن جملات عربی می کنند و مشت هایشان را به آسمان پرتاب می کنند…
بلاخره بچه جیران به دنیا آمده است و او پسرش را در آغوش می کشد و بی اندازه خوش حال است…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا