خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی شعله های آتش

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال در ژانری رمانتیک ساخته شده است. سناریوی سریال ترکی شعله های آتش (شعله ور) از داستان فرانسوی  le bazar de la charité بازنویسی شده است. بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ دمت اوگار Demet Evgar، دیلان چیچک دنیز Dilan Çiçek Deniz، هازار ارگوچلو Hazar Ergüçlü و….این سریال روایت گر زندگی سه زن از دنیاهای مختلف است.

قسمت ۶۷ سریال ترکی شعله های آتش
قسمت ۶۷ سریال ترکی شعله های آتش

خلاصه داستان قسمت ۶۷ سریال

سرکان وقتی می بیند رویا حال و حوصله ندارد، از انجایی که او را خوب میشناسد برای خوردن ناهار او را بیرون می برد. بعد هم با هم می نوشند و سرکان می گوید: «حالا میتونیم صحبت کنیم. از صبح یه چیزی داره میخوره تورو! بهم بگو چیه. » و رویا همه چیز را تعریف می کند.
زینب مقابل عمر چایی می گذارد و وقتی می بیند عمر زیاد حال و حوصله ندارد و روی خوش نشان نمیدهد می گوید: «چرا طوری رفتار میکنی انگار این من بودم ترکت کردم و رفتم؟ » عمر می گوید: «چون اینجوری بوده نمیتونه باشه؟! » زینب می گوید: «تو نبودی گفتی دیگه از ما نمیشه و این کار شدنی نیست؟ » عمر می گوید: «گفتم ولی منظورم این نبود. به هر حال گفتم یا نگفتم مال گذشته بود و تموم شده رفته پی کارش! » زینب می گوید: «هیچی تموم نشده آقا عمر! اون شب با دوست دخترت جلو من فخر فروختی قلب من درد گرفت. چون من بعد از تو تو چشم کسی نگاه نکردم. » و می رود.
وقتی سرکان می فهمد که رویا همراه دوست پسرش عمر در یک خانه می ماند خیلی جا می خورد و می گوید: «تو همچین دختری نبودی رویا. حتی سال ها با اسکندر بودی و نشنیدم همچین چیزی بگی! الان چطوری با کسی که تازه میشناسیش رفتین تو یه خونه! »

رویا می خندد و می گوید: «تو کوچه اواره بودم. » سرکان می گوید: «حالا هرچی. معلومه خیلی با هم تفاهم دارین. باورم نمیشه اینو میپرسم اما عاشقشی؟ » رویا لبخند میزند و می گوید: «خیلی زیاد. »
اوزان به کمک استاد آلتان آدرس دختری که پدرش را سه سال پیش طی دزدیده شدن آثار تاریخی از دست داده به دست می اورند. اوزان به همراه عمر به آدرس دختر می روند و مادرش با شنیدن این که در مورد مرگ پدرش کنجکاو هستند می خواهد در را به رویشان بندد اما بگوم وقتی می شنود عمر می گوید: «میدونیم بابات قاچاقچی آثار تاریخی نیست. » آنها را داخل راه می دهد و همه چیز را تعریف می کند و می گوید: «بابام دستیار مدیر یک شرکت تجارت دریایی بود. وقتی یه شب بازرسی میکرده میفهمه رئیسش با کشتیاش آثار باستانی رو قاچاق میکنه و درست روزی که میخواسته اینو به پلیس گزارش بده تو یه تصادف الکی از دنیا میره! » اوزان و عمر که خوب او را درک می کنند از او می خواهند به وقتش در دادگاه شاهدشان باشد که مادر بگوم سر میرسد و با عصبانیت می گوید: «دخترم شاهد چیزی نمیشه. برین بیرون. من نمیخوام دخترمم از دست بدم. به خاطر این ادما سالهاست کار نمیتونه پیدا کنه. زندگیمونو بیشتر از این سخت نکنین! »

اسکندر سراغ علی در کنار ساحل میرود. علی با دیدنش به سمتش حمله می کند و مشتی به او میزند. اسکندر با عصبانیت می گوید: «اومدم حرف بزنیم. گوش بده. » و فریاد میزند: «چیزی بین من و چیچک نیست. چیچک تورو دوست داره. وقتی فکر میکرد تو مردی با چشمای خودم دیدم داره میمیره. من تو چشمای کسی انقدر دوست داشتن ندیدم. » علی می پرسد: «تو عاشق اونی نه؟ » اسکندر جا می خورد و شروع به خندیدن می کند! علی با اطمینان می گوید: «عاشقی! » وقتی چیچک دعوایش با علی را برای رویا تعریف می کند و رویا می فهمد چیچک هنوز با اسکندر دیدار دارد عصبانی می شود و می گوید: «این چندمین اشتباهت به خاطر اسکندره. به خاطر اطلس اجازه میدی اسکندر اطرافت بچرخه! » چیچک بغض می کند و می گوید: «اسکندر کنار اطلس یه ادم دیگه میشه. کسی که میتونم درونش خوبی هم ببینم. » رویا می گوید: «علی چی از شما دید که دیوونه شد؟ » چیچک می گوید: «متوجهی چی میگی رویا؟ اسکندر نامزد تو بود! » رویا می گوید: «منم همینو میگم. سعی کن علی رو هم درک کنی. توروخدا چیچک به خودت بیا. »
رئیس جمره به دیدنش به خانه ی چلبی می رود. جمره از دیدنش خیلی خوشحال می شود و زن می گوید: «من و تو خیلی شبیه هم هستیم. اسم تو جمره است و اسم من خانم… »

جمره از این که زن بالاخره اسمش را گفته خوشحال می شود. خانم گریه می کند و می گوید: «من و دخترم سالها فرار کردیم و تو پناهگاه موندیم. بعد طلاق گرفتیم و موقع خروج از دادگاه بهم گفت جون تورو میگیرم. من حرفشو باور نکردم… یه بار برگشتم دیدم دخترم نیست. زنگ زد و گفت بیا دخترت رو بگیر! رفتم دیدم کاری که گفته بود رو کرده. جونمو ازم گرفت. دخترم رو رو سنگ سرد خوابونده بود.. » و گریه اش شدت می گیرد و جمره هم همپای او اشک می ریزد. خانم کمی بعد اشک هایش را پاک می کند و فشنگی نشان جمره می دهد و می گوید: «پنجتای این مال اون همسر عوضیمه! یکیش مال من. تو کار دستو انجام دادی. از اینجا با دخترت بیرون میری، میدونم. تا اون روز هرکاری لازم باشه انجام میدی. من ۱۷ سال به یه گلوله دل بستم و زنده موندم. تو شبیه من نشو. » جمره که جا خورده سعی می کند مانع او بشود اما خانم که در تصمیمش جدی است می رود. جمره فورا به اوزون زنگ میزند و از او می خواهد کاری برایش انجام بدهد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا