خلاصه داستان قسمت ۱۲۵ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۲۵ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۲۵ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۲۵ سریال ترکی گودال

بعد از یک روز، طناب مدد و وارتلو را باز می کنند. بعد هم قاضی سراغشان می آید و می پرسد که چه کسی انها را فرستاده است؟ وارتلو به او جواب سربالا می دهد و دوباره آنها را از سقف آویزان می کنند و با کتک به جانشان می افتند. نگهبان چتو و جومالی به رشید زنگ میزند اما یاماچ که تا صبح پیش رشید مانده تلفن را جواب میدهد و ادرس را از او می گیرد. بعد هم دوباره آمپول بیهوشی را به رشید تزریق می کند. سلیم صبح زود به بازار می رود و بساط میوه ی عمو را می چیند. ادریس به بازار می آید و سلیم را می بیند. عمو که کمی دیر کرده فکر می کند بساط را ادریس پهن کرده است اما ادریس می گوید که کار سلیم است. عمو به او می گوید که سنا دیشب سلیم را به خانه عمو آورده است. سلیم با دو چایی در دست پیش آنها می آید و بعد هم می رود. جلاسون صبح با صدای زنگ گوشی اش بیدار می شود. کمال به او زنگ زده و از او می خواهد که که به دیدنشان برود. کمی بعد اکشین برای جلاسون صبحانه می آورد و اینبار خبری از خاک و کاغذ نیست. جلاسون خیلی خوشحال می شود. وقتی از خانه بیرون می زند آدم های مصطفی او را با خود می برند. مصطفی، افراد جلاسون را که گیر انداخته را نشانش میدهد و تهدید می کند که اگر ماشین را یا معادل آن را تا ساعت ۱۲ برایش نیاورد افرادش را شکنجه خواهد داد. پسر قاضی را هم مثل پسر زخمی از بره های سیاه، در انباری پیش سعادت زندانی کرده اند. سعادت سعی می کند بگذارند برود تا برای ان دو چیزی درست کند تا بخورند. ماحسون که از همه چیز و همه کس کلافه است به سعادت متلک می اندازد و می گوید: «این شوهر تو چقدر ترسو از آب دراومد! آخه آدم زن باردارش رو ول میکنه در بره؟ ببین چی میگم بهت. تو بچتو به دنیا بیار. اگه پسر بود ما میگیریم اینجا بزرگش می کنیم. تو هم برو دنبال باباش. » سعادت از دست او عصبانی شده و ظرفی را میشکند. ماحسون سراغ ارسوی می رود و با عصبانیت از او می پرسد که چتو کجاست؟ ارسوی می گوید که همه دنبالش هستند اما ماحسون صدایش را بالاتر می برد و می گوید: «ما هرکاری تو گفتی کردیم. چرا جنگ به پا نمیشه؟ پس چرا ما این غلطو کردیم ارسوی؟؟ »

و بعد ادامه می دهد: «قبل از هرچیزی و هرکاری چتو باید پیدا بشه ارسوی. پیداش میکنید و میاریدش! » داخل انباری ای که جومالی و چتو در آن زندانی هستند ناگهان آهنگی که مخصوص یاماچ است پخش می شود. نگهبان که متعجب شده بیرون می رود و جومالی رو به چتو می گوید: «من این آهنگو هر کجا بشنوم میشناسم. یاماچ داره میاد چتو! » چتو کمی می ترسد و نگران می شود. یاماچ حساب نگهبان ها را یکی یکی می رسد. تفنگ یکی از نگهبان ها در اتاقی که ان دو زندانی هستند می افتد و وقتی جومالی جلو می رود تا آن را بردارد چتو زنجیرش را می کشد و باعث می شود فشار زنجیر دور گردن جومالی زیاد شود و باعث خفگی او بشود اما یاماچ سر می رسد و او را آزاد می کند و چتو را هم دست بسته همراه خود می برد. جومالی از یاماچ می خواهد که همانجا کار چتو را تمام کنند اما یاماچ مانع او می شود و می گوید: «ماحسون پسر قاضی رو دزدیده. چتو رو بهشون میدیم، بچه رو میگیریم. بچه رو میدیم، صالح رو میگیریم. » جومالی می گوید: «بذار بمیره. برای من که خوبه با یه تیر دو نشون! چتو رو اینجا میکشیم. قاتل داداشمون یعنی صالح رو هم اونجا میکشن. بعدشم ماحسون رو من میکشم. » یاماچ می گوید: «صالح برای نجات تو اونجا رفت… من چتو رو سالم تحویل بره های سیاه میدم. » جومالی عصبانی می شود و قصد دارد کار خودش را بکند اما یاماچ به سختی مانع او می شود و در آخر مجبور می شود و او را با دارویی که همراه دارد بیهوش کند. بعد هم چتو را بیهوش می کند. جلاسون برای کمک پیش متین و کمال می رود و در آنجا ماشین مدل بالای افغان ها را که در درگیری قبلی با خود آورده اند را می بیند و توجهش جلب می شود. کمی بعد کمال و متین از او می پرسند که چرا وقتی خانه اش اتش گرفت یا وقتی با مکه دعوایش شد از انها کمک نخواسته. جلاسون رو به انها می گوید: «شما خودتون کلی کار ریخته سرتون. شماها میخواین گودالو نجات بدین… قبلا همچین قصدی نداشتین چی عوض شده این وسط؟ » کمال می گوید: «فهمیدیم خیلی چیزا برای از دست دادن داریم. »

متین هم جواب می دهد: «من یه گودال داشتم که توش راحت لم میدادم میخوابیدم. اول از همه اینو متوجه شدم. » کمال ادامه می دهد: «ما درکت می کنیم. مجبور نیستی به داداش یاماچ اینا کمک کنی. ولی ما هم هستیم. به ما کمک کن.. » جلاسون کمی فکر می کند و بعد می گوید: «دمتون گرم. کار دیگه ای دارین؟» و می رود. کمال به کاراجا زنگ می زند و می گوید: «اومد ولی رفت. » کاراجا می گوید: «اشکال نداره. شما بازم صداش کنید دوباره میاد. تنهاش نذارید. کمکش کنید. » و بعد هم از کمال می خواهد که بین خودشان بماند. جلاسون بعد از بیرون آمدن از آنجا به مصطفی زنگ می زند و می گوید: «داداش اون چیزی که میخواستیو پیدا کردم ولی ازت یه خواهشی دارم. کاری به بچه ها نداشته باش. ماشین تا شب دستته.» جلاسون سراغ مته که از بیمارستان مرخص شده می رود و همه چیز را برایش تعریف می کند و بعد هم از او می خواهد کمکش کند که ماشین را بدزدد. پسری که همراه سعادت در انباری زندانی است به او می گوید: «ماحسون مثل داداش بزرگترمونه. خیلی خوبه. در اصل ما از چتو میترسیم. » کمی بعد سعادت از او می پرسد که چرا بین این ادم هاست و پسر کمی عصبی می شود و می گوید: «هیشکیو ندارم. اگه میبینی امروز گرسنه نیستم و تو کوچه خیابون نیستم به لطف بره های سیاهه که تونستم اینجا باشیم. »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا