خلاصه داستان قسمت هفدهم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هفدهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت هفدهم سریال ایل دا می خوانیم که: یاسمین پس از راضی کردن عمو برفی به همراه سالار، سیاوش، گودرز و عمو برفی به سمت کوه و دشت میروند بلکه سرنخی از قاچاقچی ها پیدا کنند، سیاوش وسط راه از یاسمین میخواهد که به روستا برگردد اما یاسمین به راهش ادامه میدهد و میگوید عمو برفی بزرگ ما است، او بهم اجازه داد که همراهتان بیام. عمو منصور اسبش را می گیرد و به سمت روستا میتازد وقتی به خانه میرسد به او می گویند که سیاوش و یاسمین با عمو برفی به کوه و دشت رفتند.
شیرعلی خان عصبی می شود و به همراه منصور و صالح خان به دنبال سیاوش و یاسمین میروند. عمو برفی رد قاچاقچی ها را پیدا میکند و از دور نظاره گر رد و بدل کردن عتیقه ها هستند که با دود به استوار کاکاوند خبر میدهند که قاچاقچی ها کجا هستند، بعد از اومدن سرباز ها یک سری از آن ها را کشته میشوند و یک سری دیگر را نیز دستگیر میکنند.
همان لحظه شیرعلی خان به همراه منصور خان و صالح خان از راه میرسند و یاسمین و سیاوش را دعوا میکنند و با خود میبرند. نصیرخان به سمت کوه میرود، تا قاتل ایرج برادرش، همان صاحب اون انگشتری که تو محل قتل ایرج پیدا کرده بود را پیدا کند. نصیرخان موفق میشود که قاتل را پیدا کند، تفنگش را به سمت قاتل می گیرد که قاتل شروع به التماس میکند و میگوید که من فقط تیر اولو زدم اونم نه به ایرج میخواستم هاویر را بکشم همون جوری که ایرج عشق منو گرفت، اما اون خودشو انداخت جلوی هاویر و بقیه تیر ها را بعثی ها زدن نه من و گریه میکند و می گوید من بدبختم هیچ کسی را ندارم رحم کن که نصیر خان از کشتنش دست میکشد اما به محض برگشتش از پشت به نصیرخان تیر میزند، نصیرخان برمیگرد و به او میگوید نامرد و یک تیر به سرش میزند و خودش را به کنار اسبش میرساند و تیر هوایی میزند که بلکه کسی پیدایش کند.
شیرعلی خان شب به خانه عمو برفی میرود و با هم صحبت می کنند و سر صدای شلیک گلوله ای که شنیدن بحث میکنند. آخر شب وقتی خانه بابا شیرعلی همه خواب هستند، صدای گریه میشنوند و از خواب بیدار میشوند که صالح خان میگوید صدای گریه از خانه نصیرخان میآید…