خلاصه داستان قسمت ۴۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۶۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

چتین با فکرت در دفتر کارخانه نشستند و با همدیگه صحبت می کنند چتین از فکرت میپرسه که به زلیخا حرف‌هایی که از وهاب شنیدی را میگه یا نه!! فکرت با کلافگی میگه نمیدونم اگه بگم زلیخا باور نمیکنه اگه نگم دلم میسوزه نمیدونم باید چیکار کنم. مهمت نامه ساختگی برای زلیخا آورده به همراه یک نامه به زبان عربی هم گذاشته زلیخا ازش می خواد تا اونو بخونه مهمت که مثلاً متن را معشوقه اش نوشته میخونه و می‌گه وقتی شنیدم تو چوکوروا میخوای ازدواج کنی دنیا رو سرم خراب شد حس من به تو هیچ وقت تموم نمیشه و من همیشه دوست دارم ولی تو هیچ وقت منو دوست نداشتی و نخواهی داشت کلیدی که گذاشتم تو پاکت برای خانه ام تو بیروت هست اگه نظرت عوض شد به خانه خودت بیا. بعد از چند دقیقه مهمت از اونجا میره لطفیه از زلیخا میپرسه که مهمت بهت چی گفت؟ زلیخا میگه نمیدونم لطفیه واسش غصه میخوره و میگه میدونم شک و دودلی خیلی بده درکت می کنم.

زلیخا و لطفیه وقتی به عمارت برمیگردن می‌بینند که عزیز خانم در حال خواندن نامه است و حرص میخوره و از زلیخا میپرسه که این نامه عاشقانه برای کیه؟ زلیخا ازش می پرسه از کجا فهمیدی عاشقانه است؟ عزیز خانم میگه زبان عربی بلدم که باعث میشه لطفیه و زلیخا جا بخورند. فردای آن روز مهمت به شرکت میاد و به زلیخا میگه اومدم بهت اطلاع بدم که دارم میرم آنکارا زلیخا دلیلشو میپرسه که او بهش میگه یکسری کار دارم  اگه میخوای تو هم کارهاتو عقب بنداز بیا باهم بریم اما زلیخا میگه نه نمیتونم به خاطر بچه ها تو خودت برو. زلیخا به کافه شیرینی رفته تا کمی خرید کنه فکرت او را میبینه و پیشش میره و بهش میگه با هم دیگه کمی حرف بزنیم؟ آنها همان جا میشینن و فکرت از زلیخا میپرسه حرف‌هایی که وهاب زده را شنیدی؟ زلیخا تایید میکنه و میگه آره فکرت بهش میگن نظرت چیه من فکر می کنم که راست می گه این یارو همان هاکان کوموش عقلو هستش.

زلیخا بهش میگه ولی وهاب دیوانه است حتی گواهی پزشکی داره نمیتونیم رو حرف های او حساب باز کنیم فکرت بهش میگه اما الکی نمیشه همچین حرفی از دهنش در بیاد زلیخا با کلافگی بهش میگه چرا دست از سر مهمت برنمیداری؟ چرا بهش اعتماد نمیکنی؟ فکرت با کلافگی میگه تمام تلاشمو می کنم که ازت محافظت کنم اما تو نمیفهمی و از اونجا میره. در عمارت غفور در حال تقسیم بندی کارها است که راشد میاد و به غفور میگه چرا تو باید سرکارگر باشی و سر این موضوع با همدیگه بحث و دعوا میکنند‌ فادیک از روی کلافگی با خودش میگه آخه راشد تورو چه به سر کارگری! جوریه بهش میگه وا چرا همچین چیزی میگی؟ تو زن راشدی باید پشتش باشی. فادیک بهش میگه آخه کار سرکارگری خیلی زیاده از صبح زود میره و آخرین نفر برمیگرده جوریه میگه ولی در عوضش فقط به کارگرها دستور میده خودش کار خاصی نمیکنه. همانطور که غفور و راشد در حال بحث کردن هستند.

زلیخا از راه میرسه که غفور پیشش میره و میگه دارم به کارگرها میگم که چه کاری انجام بدن این راشد اومده جلومو می گیره می‌گه کی گفته که تو سرکارگری و هرچی بهش میگم چی کار کنه انجام نمیده زلیخا به همه آنها میگه پس یه کاری میکنیم شما دو نفر کاندیدهای سرکارگری هستین تمام اهالی عمارت باید تو این نظرسنجی شریک باشند. شرمین با فسون به رستوران چولک خوان می‌روند و بهش میگن که چولک خان کار داره نمیتونه فعلاً حرف بزنه اما آنها بهش میگن که ما منتظرشون میمونیم بعد از چند لحظه چولک خان به سر میز آنها میره و از دیدنشان خودشو مشتاق و خوشحال نشون میده و بهشون میگه خیلی خوش اومدید چقدر خوشحال شدم که اینجا می بینمتون. فسون و شرمین بهش میگن ما غذامون رو خوردیم گفتیم قبل از اینکه بریم شما را زیارت کنیم بعد بریم چولک خان بهشون میگه پس شانس آوردم به موقع اومدم وگرنه نمی تونستم شما رو ببینم. لطفیه از آنجایی که کاندید شده برای اعضای شورای شهر به یکی از خانه های تنگدست ها می رود آنجا باهاشون صحبت میکنه.

یکی ازش می پرسه که چه جوری برای کاندید انتخاب شده؟ لطفیه بهشون میگه یک روز شهردار اومد بهم پیشنهاد داد گفت کارهایی که برای چوکوروا کردی را فراموش نکردم منم دیدم چه کار خوبیه و حس خوبی داد از کمک کردند به چوکوروا. بتول در حال رفتن به خانه است که وقتی در خانه را باز میکنه با وهاب روبرو میشه بتول حسابی جا میخوره و ازش می پرسه که تو اینجا چیکار می کنی چه جوری اومدی؟ وهاب بهش میگه مامانت هی میگه در و پنجره ها را ببند اما تو گوش نمیدی بتول حسابی ترسیده و نمیدونه که وهاب باهاش چیکار داره .  وهاب بهش میگه حتما باید کار داشته باشم که بیام شاید دلم واست تنگ شده مگه قرار نبود باهم قرار بزاریم بریم بیرون غذا بخوریم خوب الان بریم بتول خودشو کنترل میکنه و میگه میشه یک روز دیگه بریم؟ من کمی حالم خوب نیست و احتیاج به استراحت دارم خستم.

اما وهاب اصرار میکنه که برن بتول هم که چاره ای نداره قبول میکنه و بهش میگه باشه بریم. تو مسیر بتول از وهاب میخواد تا به اونجا یک روز دیگه برن اما وهاب بهش اعتنایی نمی کنه و به مسیرش ادامه میده و بتول متوجه میشه یه جایی از کار می لنگه و ازش می خواد تا ماشین را نگه داره تا پیاده شه اما وهاب به راهش ادامه میده وقتی به مقصدش میرسه به بتول میگه پیاده شو. همان موقع مهمت کارا از راه میرسه که بتول با تعجب بهش میگه آقا مهمت؟ سپس او میخنده و میگه از تو توقع نداشتم بتول، او خودشو میزنه به اون راه و میگه از چیزی خبر ندارم اما مهمت بهش میگه خیلی پول کم خواستی باید به خودت میگفتی یه مدرک بزرگ دارم از کسی که کل جهان دنبالشه ولی تو پول کمی ازم خواستی سپس به وهاب میگه تا دهانش را به همراه دستانش ببنده و تو صندوق ماشین بزاره….

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا