خلاصه داستان قسمت ۴۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۷۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فکرت و چنین از شنیدن صدای انفجار و تیراندازی حسابی جا خوردند و از کتابدار آنجا می پرسند که این صداها ماله چیه؟ او بهشون میگه انگاری دوباره جنگ شده، چتین از فکرت میپرسه که الان باید چیکار کنیم؟ همان موقع کاتالی وارد کتابخانه میشه فکرت ازش میپرسه که اینجا چخبره؟ کاتالی با درماندگی میگه واقعا دیگه خسته شدیم همش جنگ! همش جنگ! تا میایم میسازیم آباد میشیم یخورده شهر جون میگیره دوباره جنگ شروع میشه! این جنگ داخلیه . فکرت از کاتالی میپرسه خوب ما الان باید چیکار کنیم؟ چجوری بریم؟ کاتالی میگه الان که دیگه کاری نمیتونین بکنین مجبورین صبر کنید تا جنگ تموم بشه. فکرت با تعجب و کلافگی میپرسه که چقدر طول میکشه؟ ۳ روز؟ ۵ روز؟ ۷ روز؟ چقدر؟ کاتالی میخنده با تعجب میگه هفت روز؟ برو بشین دعا کن که یک ماهه این وضع تموم بشه. فکرت با کلافگی میگه ولی ما هرجور که شده باید از اینجا بریم نمیبینی تو چه وضعی هستیم؟ کاتالی بهشون میگه از دست ما کاری بر نمیاد این موضوع را جدی بگیرین برین بیرون می کشنتون، با جونتون بازی نکنین.
وقتی کتابدار رادیو را روشن میکنه همه آنها متوجه میشن تمام مرزها بسته شده و هیچکی نمیتونه وارد بیروت بشه و کسی هم نمیتونه از مرز خارج بشه. فکرت با کلافگی و عصبانیت به چتین میگه میبینی؟ اینم شانس ماست! جنگ داخلی هم همان جایی اتفاق می افته که ما اونجاییم. بتول که تو خونه حشمت چولک خان هست، رو کاناپه میشینه و خودشو ناراحت نشون میده. حشمت ازش میپرسه که چی شده؟ تا یک ساعت پیش حالت خوب بود حرف میزدی الان چی شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ بتول میگه اخه هیچی نشده حشمت فقط یخورده فکرم درگیره. حشمت دستشو میگیره و پیش خودش می نشاند و ازش میپرسه که چی شده؟ بتول میگه از اینکه انقدر با زلیخا جنگیدم دیگه خسته شدم! حشمت میگه یعنی میگی از دست خانم ارباب خسته شدی؟ دیگه لازم نیست از این به بعد باهاش بجنگی چون من پشتتم تحت حمایت حشمت چولک خان هستی.
بتول ماجرای شکایت کردن زلیخا را به حشمت میگه. او تعجب میکنه و میگه تو وکیلی! از خارج از کشور مدرک گرفتی! اون وقت میخوای بگی نمی تونی تو دادگاه از خودت دفاع کنی و از پسش بر نمیای؟ بتول مظلوم خودشو نشون میده و میگه من هیچ کاری نمیتونم بکنم خیلی مدرک جمع کرده تنهایی از پسش نمیتونم بر بیام! حشمت میپرسه من چیکار میتونم واست بکنم؟ بتول جواب میده من به یه آدم قوی وخوشتیپ احتیاج دارم که همیشه کنارم باشه. حشمت قبول میکنه که بهش کمک کنه اما میگه باهم معامله می کنیم! من به تو کمک می کنم در ازاش تو به من! بتول ازش میپرسه که من باید چیکار کنم؟ حشمت ازش میخواد تا مبلغ پیشنهادی زلیخا را در مناقصه بفهمه؟ اونجوری من برنده میشم. بتول با تعجب میگه من چه جوری میتونم بهش نزدیک بشم؟ متوجهی اون ازم شکایت کرده؟ نمیزاره نزدیکش بشم! حشمت میگه منم اونجا کار میکردم حتما از کلیدا واسه خودم میساختم! و دست کلیدی نشونش میده و میگه حتما یکی از این کلیدها در اتاق زلیخا تو شرکته! بتول تو فکر فرو میره. در دفتر شهردار برای تعیین دستیار شهردار رای گیری انجام میشه. شهردار لطفیه خانم را کاندید اعلام میکنه و او با اکثریت آراء جمع برای دستیار شهردار انتخاب میشه.
زلیخا وقتی متوجه میشه که لطفیه خانم به عنوان دستیار شهردار انتخاب شده حسابی خوشحال میشه و تصمیم میگیره تو عمارت برای تبریک بهش برنامهای ترتیب بده واسه همین به آشپزخانه پیش غفور میره و بهش میگه ساز و تنبک بیاره. همه کارگران عمارت در حیاط منتظر لطفیه خانم میشوند و به محض اومدنش ساز و تنبک میزنن و همگی برایش دست می زنند و تشویقش می کنند. انها تک تک جلو میرن و بهش تبریک می گویند. فکرت و چتین همچنان در کتابخانه شهر بیروت ماندن فکرت بهشون میگه من دیگه خسته شدم ما باید دیگه بریم کاتالی سعیشو میکنه منصرفش کنه. بهش میگه اگه الان برین بیرون بهتون یه تیر میخوره، جوونین حیف میشین یخورده صبر کنین. کاتالی از چتین میخواد تا فکرت را راضی کنه اما چتین میگه داداش فکرت راست میگه خیلی دیر شده باید بریم دیگه.
لطفیه با عزیز خانم و زلیخا سر میز شام نشستن و در حال غذا خوردن هستند که لطفیه به زلیخا میگه اگه فکرت هم بفهمه حتما خیلی خوشحال میشه راستی تو ازش خبر داری؟ هرچی زنگ زدم خونه باغ برنداشت! زلیخا به لطفیه از رفتن فکرت به بیروت چیزی نمیگه و به دروغ میگه راسیتش یادم رفت بهت بگم خواهر لطفیه، بهم گفت بهت خبر بدم ولی یادم رفت فکرت امروز رفت استانبول گفت یه کاری دارم میرم و میام. همان موقع از رادیو خبر آغاز جنگ در بیروت خش می شود. زلیخا با شنیدنش به هم میریزه و به شدت استرس میگیره. عبدالقدیر با مهمت به رستوران رفتن و در حال نوشیدنی خوردن هستند. مهمت با عبدالقدیر درد و دل میکنه و میگه دیگه از دروغ گفتن به زلیخا خسته شدم اصلاً آدم نباید به کسی که دوسش داره دروغ بگه.
عبدالقدیر باهاش حرف میزنه تا منصرف بشه و میگه فکر کردی الان بری به زلیخا بگی من مهمت کارا نیستم هاکان کوموش اوغلو هستم به همین راحتی قبول میکنه و میبخشتت؟ و همه چیز خوب میشه؟ همونجوری که میخوای؟ مهمت میگه اینجوری حداقل دیگه بهش دروغ نمیگم. بتول در خانه شان سرتاپا لباس مشکی پوشیده و میخواد بره سمت شرکت زلیخا که شرمین جلوشو میگیره و ازش می پرسه که داری کجا میری؟ بتول میگه با چولک خان کار دارم زود میام، شرمین میگه پس وایسا تا منم حاضر بشم بیام که بتول با سرعت از خانه بیرون میزنه و به سمت شرکت زلیخا راهی میشه. بتول یواشکی وارد اتاق زلیخا میشه و بعد از پیدا کردن برگه های مناقصه ازشون عکس میگیره. وقتی برمیگرده و سوار ماشین میشه همان موقع شرمین هم سوار ماشین میشه که بتول از دیدنش جا میخوره و ازش میپرسه تو اینجا چیکار می کنی؟ شرمین میگه وقتی صبر نکردی تابیام منم خودم اومدم و ازش میپرسه که ماجرا چیه و چرا بهش دروغ گفته؟ بتول ماجرا را برایش تعریف میکنه و عکسها را نشون میده. زلیخا در عمارت سعی میکنه با بیروت تماس بگیره و بفهمه اوضاع اونجا چجوریه اما مرکز ارتباطات بهش اطلاع میدن که کلا تمام راه های ارتباطی با بیروت قطع شده.
زلیخا نگران حال فکرت و چتین هست و از استرس زیاد خوابش نمیبره و تو تراس میره میشینه. لطفیه پیشش میره و به زلیخا میگه فکرت دقیقاً بهت چی گفت؟ زلیخا میگه هیچی فقط گفت واسه یه کاری میرم استانبول به خالهام اطلاع بدین. زلیخا به اتاقش میره که فادیک را میبینه ازش میپرسه که لطفیه ازش چیزی پرسیده درباره فکرت یا نه که فادیک میگه نه ولی خیلی شک کرده چون بهم گفت زلیخا خیلی رفتارش جیب شده! غفور که به خاطر سرکارگر شدنش خودشو گم کرده فردای آن روز تو آشپزخانه مدام با راشد و فادیک بدرفتاری می کنه. جوریه تمام تلاشش را میکنه تا نظر غفور را جلب کنه و به چشم غفور بیاد به خاطر همین پشت غفور را میگیره سپس در آخر انها ناراحت میشوند و از آشپزخانه به بیرون میرن…
بیشتر بخوانید:
(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا