قصه زندگی جدولی ها : محمد کیاناجو از زندگی اش می گوید

سالهاست شما خواننده مجله کلبه سرگرمی هستید. در طی این سال ها همیشه ما نوشته ایم و شما خوانده اید. اینبار قصد داریم شما بگویید و ما و سایر خوانندگان مجله بخوانیم. از این شماره قصد داریم از داستان زندگی خوانندگان محترم مجله بنویسیم. داستان هایی که خواندن آن بی شک برای خیلی ها جذاب خواهد بود. هر شماره اختصاص به داستان یک خواننده دارد. معتقدیم در دل این داستان ها و ماجراها، تجربیات گرانبهایی نهفته است که می تواند برای همه ما جذاب و آموزنده باشد. *توضیح اینکه در این قسمت، داستان بخشی از زندگی محمد کیاناجو؛ از خوانندگان قدیمی مجله را می خوانید:

قصه زندگی جدولی ها : محمد کیاناجو از زندگی اش می گوید
قصه زندگی جدولی ها : محمد کیاناجو از زندگی اش می گوید

از خوانندگان عزیز مجله می خواهیم چنانچه فکر می کنند قصه و ماجرای جالبی در زندگی دارند با ما تماس بگیرند و تا بتوانیم آن را در مجله به چاپ برسانیم. راه های ارتباطی برای تماس با مجله عبارتند از: ۲۲۹۰۹۹۱۵-۲۲۲۵۸۶۲۷ سامانه پیامکی : ۵۰۰۰۲۲۱۱۵

محمد کیاناجو: در آزمون های جسمانی حتی نگذاشتند جوراب به پا کنم

جوان بودم و تازه در ارتش استخدام شده بودم. تا آن موقع هر وقت در خانواده صحبت از ازدواج می شد فرار می کردم. به خاطر حیا و شرمی که معمولا در وجود اکثر روستائیان است. آن وقت ها کمتر کسی این جسارت را داشت که با پدر و مادرش راجع به ازدواج صحبت کند. من ته تغاری خانواده بودم و پدر پیری داشتم. او روزی حرفی زد که تاثیر زیادی روی من گذاشت. گفت: «من همه برادرانت را سر و سامان دادم می خواهم تورا هم سر و سامان بدهم، تا با خیال راحت سرم را روی زمین بگذارم.»

من تازه در موقعیت جدید زندگی قرار گرفته بودم و دوست داشتم در آن سن تجربیات بیشتری کسب کنم، اما پیش خودم گفتم بالاخره باید ازدواج کنم. اگر به پدرم جواب منفی بدهم شاید بعدها پشیمان شوم. دوست نداشتم پدرم حسرت به دل بماند. حرف پدرم را قبول کردم به او گفتم شما مختارید! تنها شرطی که داشتم این بود که از او خواستم تا همسر آینده ام را از روستا انتخاب نکنم. به خاطر ملاحظاتی، دوست نداشتم همسر من روستایی باشد. مدتی بعد پدر و مادرم به شهر رفتند و از طریق آشناهایی که داشتند، دختری را معرفی کردند و در نهایت این آشنایی منجر به ازدواج شد. حاصل ازدواج من و همسرم، چهار پسر است. سه پسرم ازدواج کرده اند و دو نوه دارم. پسر کوچکم ۲۰ ساله است.

من در ازدواج فرزندانم دخالتی نداشتم فقط به آنها مشورت دادم. می دانم اوضاع فرهنگی و اجتماعی این دوره با زمانی که من ازدواج کردم خیلی فرق کرده است. آن زمان سختی های زیادی را تحمل می کردیم. حتی برای درس خواندن.

**********

محمد کیاناجو از زندگی اش می گوید
محمد کیاناجو از زندگی اش می گوید

من محمد کیاناجو متولد سال ۱۳۳۸ هستم و در یکی از روستاهای اطراف شهر همدان به دنیا آمده و بزرگ شدم. غیر از خودم ۲ خواهر و ۳ برادر دارم. از ۹ سالگی به مدرسه رفتم. یادم می آید وقتی برای ثبت نام به مدرسه رفته بودم معلم به مادرم گفت چون جثه کوچکی دارم و نمی تواند مرا ثبت نام کند! آن موقع شناسنامه ها چندان دقیق نبود، طبق سن شناسنامه ای ۷ ساله بودم، اما معلم سن مرا قبول نداشت و فقط به خاطر جثه کوچکم، اجازه ثبت نام نداد. دو سال بعد و در ۹ سالگی وارد کلاس اول دبستان شدم.

کلاس پنجم چون امتحانات نهایی بود باید در بخش امتحان می دادم. من در دو درس تجدید آوردم، اما به خاطر مخالفت های پدرم به دلیل هزینه امتحانات تجدیدی،  نتوانستم آن دو درس را قبول شوم و به همین خاطر من یک سال دیگر دوباره آن مقطع را خواندم.

حدود سال ۱۳۵۳ بعد از اتمام کلاس پنجم، به خاطر شرایط مالی، خانواده به من اجازه ادامه تحصیل ندادند. من چند روز قهر کردم و غذا نخوردم. یک روز که در خانه کسی نبود، قفل صندوق گوشه خانه را باز کردم. مدارک تحصیلی، کارنامه، شناسنامه و کمی پول از آن برداشتم و به شهر فرار کردم.

تصمیم گرفتم خانواده را در عمل انجام شده قرار بدهم و به همین خاطر در همدان، در مدرسه ای ثبت نام کردم و بعد به پدر و مادرم اطلاع دادم. آنها چند روز بعد به همدان آمدند و وقتی پافشاری من  برای درس خواندن را دیدند، برایم خانه ای در این شهر اجاره کردند. در همدان، سه سال تحصیل کردم و با نمرات خوبی قبول شدم. هربار و در آخر سال پدرم را برای گرفتن کارنامه به مدرسه می فرستادم تا بداند من چطور درس می خوانم تا از وضعیت من آگاه باشد. دوست داشتم با نمراتم او را خوشحال کنم. یادم هست بعد از درس فارسی بالاترین نمره را در درس زبان داشتم. شاید به خاطر علاقه ای که داشتم و البته نحوه درس دادن معلم زبان راهنمایی که روش جالبی در تدریس داشت. او از ما می خواست مکالمات زبان را مثل تئاتر اجرا کنیم. این روش در یادگیری من تاثیر زیادی داشت.

**********

بعد از گرفتن مدرک سوم راهنمایی در شهر مشغول کارگری شدم. یک روز آگهی استخدام نیروی دریایی ارتش را دیدم. تصمیم گرفتم که به ارتش بروم اما بعد از پرس و جو فهمیدم نیروی دریایی فقط در شمال و جنوب پایگاه دارد. منصرف شدم و تصمیم گرفتم که به نیروی هوایی ارتش بروم. خیلی ها آن زمان به من می گفتند نمرات خوبی گرفتی! برو درست را ادامه بده… اما شرایط ادامه تحصیل سخت بود و من از پس هزینه هایش بر نمی آمدم.

یادم هست موقع ثبت نام در نیروی هوایی کسی به من گفت شاید به خاطر قد کوتاهم قبولم نکنند. من کفش پاشنه بلندی خریدم. غافل از اینکه در آزمون های جسمانی حتی نگذاشتند جوراب به پا کنم چه برسد به آن کفش! در نهایت اما نیروی هوایی من را استخدام کرد و سال ۵۷ وارد ارتش شدم.

**********

در بحبوحه انقلاب تازه وارد نیروی هوایی شدم. آن موقع پادگان ها و مراکز آموزشی نظامی تعطیل بود. من در جایی که الان تبدیل به دانشگاه امام علی (ع) شده، مشغول آموزش بودم.

بعد از دوران آموزشی نیروی هوایی، رشته برق را انتخاب کردم. این رشته برای من بعد از بازنشستگی هم ماند. خانواده من هیچوقت خاموشی را در منزل تجربه نکردند غیر از یکبار که من در خانه نبودم!

 بعد از آموزشی تهران، به بندرعباس منتقل شدم. من در دوران آموزشی عقد کردم. بعد از آن هم عروسی کردم. آن موقع ها لوازمات برای شروع زندگی چندان زیاد نبود. کل وسایل و اسباب را پشت یک وانت گذاشتیم و از همدان به بندرعباس رفتیم. فاصله ای حدود هزار کیلومتر!

**********

بین سال ۷۶ تا ۸۰ در بوشهر مشغول خدمت بودم. آنجا برای اولین بار به اصرار بچه هایم کامپیوتر خریدم. بعدها فهمیدم باید نحوه استفاده از کامپیوتر را یاد بگیرم. آن را از بچه هایم یاد گرفتم و شروع به وبلاگ نویسی کردم.

من علاقه زیادی به آرشیو کردن دارم. از آلبوم عکس گرفته تا پول و هرچی که فکر کنید. حتی مجلات کلبه و کولاک را تا چند وقت اخیر آرشیو می کردم. آشنایی با کامپیوتر باعث شد تا راهنمای انتهای مجلات را تایپ کنم و در کامپیوتر ذخیره می کنم.

**********

محمد کیاناجو در پایان گفت: همسرم با کار من مشکل نداشت. من اصولا به سفر علاقه زیادی دارم. در حال حاضر ساکن کرج هستیم. به شهرهای زیادی رفتیم زندگی کردیم. بعد از بازنشستگی دو سال در ساری زندگی کردیم، به خاطر اینکه پسرم دختری از ساری گرفت و ساکن این شهر شد. دوست دارم در شهر تبریز هم زندگی کنم. شهر تمیزی است و گدا ندارد.

حبیب خلیفه

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
1 دیدگاه
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
سهیلا
سهیلا
3 سال قبل

ادامه بدهید…

دکمه بازگشت به بالا