خلاصه داستان قسمت ۲۰۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۰۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۲۰۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۲۰۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۲۰۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شب در بیمارستان، بهیجه در اتاق مژگان خوابش برده است. مژگان از جایش بلند شده و به بخش نوزادان می رود. زلیخا که از اتاقش بیرون آمده، مژگان را میبیند و جلو می رود تا ابراز ناراحتی و همدردی کند. مژگان عصبانی شده و می‌گوید که میداند زلیخا از وضعیت او خوشحال است و از اینکه او نتوانسته بچه سالمی برای ایلماز بیاورد لذت می برد. او شروع به داد و فریاد میکند. ایلماز و هولیا بیرون می آیند و ایلماز سعی دارد مژگان را از زلیخا دور کند. مژگان سر ایلماز داد می زند و از او میخواهد که فاصله بگیرد. سپس خودش گوشه زمین افتاده و با عجز گریه میکند و میگوید که پسرش باید زنده بماند. همه برای وضعیت مژگان ناراحت هستند. ایلماز نیز گوشه ای نشسته و با ناراحتی به مژگان نگاه میکند و اشک می ریزد. در خانه ثانیه، او در حسرت نداشتن بچه گریه میکند‌‌.
روز بعد، زلیخا از بیمارستان مرخص شده و به خانه می رود. هفته بعد، هولیا در خانه مراسم دعا برای زندگی خوب و سالم داشتن لیلا می‌گیرد. همه در تدارک هستند و خدمتکاران در آشپزخانه غذا و شربت مخصوص مراسم درست میکنند.

هنگام صبحانه، دمیر بحث شرمین را وسط میکشد و می‌گوید که نباید کار او را بی جواب بکذارند. او از هولیا برگه اعتراف نامه ای که زمان زندانی بودن دمیر نوشته بود و را می‌گیرد تا از شرمین شکایت کند. هولیا می‌گوید که این راه بی فایده است و مجازات زیادی ندارد. دمیر می‌گوید که ادعای خسارت مادی و معنوی و شهادت دروغ میکند.
دمیر با برکه به کلانتری پیش ژولیده می رود و موضوع را می‌گوید. ژولیده از اینکه دمیر بعد از چندین ماه قصد شکایت دارد متعجب می شود و سعی دارد او را منصرف کند. دمیر حدس می زند که ژولیده به خاطر اینکه شرمین زن سابق صباح الدین است، نمیخواهد با او رو در رو بشود. ژولیده چنین چیزی را انکار میکند و پرونده شکایت را باز میکند.
در بیمارستان، ایلماز پیس مژگان می رود. مژگان بابت اینکه او روز زایمان پیش زلیخا رفته بود دوباره با ایلماز بحث میکند و میگوید که دیگر او برایش اهمیتی ندارد و به دروغ‌هایش گوش نمیکند. ایلماز می‌گوید که او دروغی نگفته است. مژگان از اتاق بیرون می رود. فسون در خیابان شرمین را میبیند و به او می‌گوید که همه به خانه دمیر دعوت هستند و بابت اینکه شرمین دعوت نیست، به او طعنه می زند و می رود شرمین حرصش میگیرد.

ثانیه و دمیر سر زمین می روند و دمیر به خاطر تولد دخترش به همه کارگران پول میدهد. ثانیه اوزوم را می بیند و چون مادر اوزوم میخواهد برای کار سر زمین برود، از او اجازه می‌گیرد تا اوزوم را با خودش به عمارت ببرد.
ژولیده پیش صباح الدین می رود و ماجرای شکایت دمیر را تعریف می‌کند. صباح الدین می‌گوید که شرمین آدمی است که هرگز حاضر به قبول اشتباه خود نیست و حتما ادعا میکند که ژولیده به خاطر حسادت به او و به خاطر صباح الدین، با شکایت ساختگی قصد اذیت او را دارد. ژولیده می‌گوید که خودش نیز چنین فکری کرده، اما با این حال حاضر نیست به خاطر مسایل شخصی از شغل خودش سو استفاده کند و شکایت را پیگیری نکند. صباح الدین او را تأیید می‌کند .
مراسم دعا خوانی در خانه دمیر شروع می شود و همه خانم ها جمع می شوند. عدنان برای بازی از خانه بیرون رفته است. هامینه از خانه بیرون آمده و در عالم خود، به دنبال جعبه طلاهای خود میگردد.

او به اسطبل می رود و به خاطر تاریکی، شمعی روشن میکند تا جعبه جواهراتش را پیدا کند. عدنان نیز پشت سر او داخل می رود. کمی بعد وقتی هامینه چیزی پیدا نمی‌کند، بیرون می آید. هنگام بیرون آمدن پای او به شمع خورده و شمع زمین می افتد و اسطبل آتش می‌گیرد. کمی بعد کارگران به هولیا خبر می‌دهند که اسطبل و انبار کاهدان آتش گرفته است. اوزوم نیز می‌گوید که عدنان را در حال رفتن به داخل انبار دیده است. زلیخا با داد و فریاد کمک میخواهد و همه جمع شده اند.
مژگان به اتاق نوزادان می رود و سپس سریع با ایلماز که در شرکت است تماس می‌گیرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا