خلاصه داستان قسمت ۲۱۸ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱۸ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۱۸ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۱۸ سریال ترکی زن (کادین)

پریل رو به عارف می کند و می گوید: «این که بیام ملاقات شوهر سابقم که تصادف کرده عجیبه؟! هرچی باشه زن و شوهر بودیم. بچه داشتیم.. » و می رود. عارف هم با چشمان پر از اشک به اتاقش برمی گردد. صبح، بچه ها همراه جیدا برای ملاقات پدر و مادرشان می روند و با آمدن آنها بهار و سارپ خوشحال می شوند. از طرفی امره پیش قسمت می رود و از او می پرسد برای پس گرفتن آردا از مادر جیدا چه کارهایی لازم است تا انجام بدهد. قیسمت هم کارتش را به او می دهد تا کارهای لازم را انجام بدهند. جیدا برای خوردن چای به کافه تریا می رود. انجا فضیلت خانم خواهش می کند تا چایی اش در استکان شیشه ای باشد و کارکن آنجا می گوید نمی تواند این کار را بکند چون همه استکان ها کثیف است. فضیلت به این کار آنها اعتراض می کند و جیدا که رفتار او را می بیند چایی خودش را که استکانی است مقابل او می گذارد و می گوید: «چرا انقدر سخت میگیری! بیا اینو بخور. » فضلیت قبول نمی کند و جیدا کلافه شده و پشت بار می رود و لیوان خودش را شسته و برای فضیلت چایی می ریزد و مقابلش می گذارد. فضیلت هم تشکر کرده و چایی اش را برداشته و می نوشد! شیرین و انور در خانه هستند که دوتا از همسایه های زن برای گفتن تسلیت به خانه شان می آیند با اینکه شیرین قصد دارد آنها را بیرون بکند، صفیه خودش را به زور دعوت می کند و کنار انور می نشیند و هرچند دقیقه یک بار هم به بهانه همدردی دستان او را نوازش می کند.

شیرین از این همه بیشعور بودن او حرصش می گیرد و وقتی صفیه می گوید: «واقعا سخته. درک میکنم. منم وقتی شوهرمو از دست دادم خیلی برام سخت بود.. » می پرسد: «کدوم شوهرتون؟ شما تا حالا سه بار ازدواج کردین! » صفیه به رویش نمی آورد که شیرین به او متلک انداخته و باز دستان انور را نوازش می کند که انور دستانش را عقب می کشد. بعد وقتی پیرزن دیگر از شیرین می خواهد تا ظرفی را که قبلا به مادرش داده بود را پس بدهد، شیرین موقع دادن بشقاب آن را پرت می کند و به دروغ می گوید: «وای! از دستم افتاد! » هردو پیرزن بلند شده و می روند. شیرین از اینکه بالاخره آنها را بیرون کرده خوشحال می شود و انور می گوید: «شیرین دخترم همه که مثل هم نیستن. تو باید کوتاه میومدی. » آنها در کوچه مشغول قدم زدن می شوند که شیرین ناگهان فریاد می زند: «دیوونه ها! لاشخورها. مادر من هنوز تشییع جنازه هم نشده که صفیه قرتی میخواد بابامو تله بندازه. میشنوین چی میگم؟! » انور از خجالت به سمت خانه می دود و شیرین هم دنبالش می رود. انور با عصبانیت به سمت او برمی گردد که خدیجه را می بیند که با ناراحتی به او خیره شده و به خاطر دل خدیجه شیرین را در آغوش می گیرد. ژاله به فضیلت می گوید که دیگر کسی را سراغ ندارد تا از رائف مراقبت بکند چون رائف همه شان را از خانه بیرون کرده و فضیلت با ناراحتی از ژاله می خواهد تا وقتی مرخص می شود کسی را برایش پیدا بکند.

ژاله هم فکری می کند و به جیدا می گوید که برایش کار پیدا کرده و اگر با رائف سازگاری داشته باشد حقوق یک ماهش را پیش می گیرد. جیدا هم قبول کرده و امره که او را وسط سالن می بیند، تصمیم می گیرد او را برساند. امره وسط راه به جیدا می گوید: «یه چیزی میگم ناراحت نشو. برای این که آردا رو بتونم از مامانت بگیرم باید آزمایش دی ان ای بده. » جیدا عصبانی می شود و فریاد می زند: «یعنی چی؟ تو داری میگی آردا بچه تو نیست؟ خجالت نمیکشی؟ » امره هم با عصبانیت می گوید: «مگه احمقی؟ برای این که بتونم اسمش رو تو شناسنامه م بنویسم باید این آزمایش رو بدم! » در ضمن اگه مامانت با روی خوش بچه رو نده ازش شکایت میکنم. » جیدا کمی آرام می شود و می گوید: «نمیتونی از مامانم شکایت کنی! » و از ماشین پیاده شده و به سمت آدرس مورد نظر می رود. رائف وقتی در را باز می کند از جیدا می خواهد تا ناخن هایش را ببیند. جیدا قبول نمی کند و رائف سعی می کند در را ببندد که جیدا ناخن دستانش را که نامرتب است نشان او می دهد. رائف باز می خواهد در را ببندد که جیدا به زور خودش را وارد خانه می کند و بدون توجه به رائف مشغول تمیز کردن خانه می شود و می گوید: «من مریضمو تشیعع جنازمو گذاشتم و اومدم اینجا چون به پول احتیاج دارم! تا فردا صبر کن وقتی مامانت مرخص شد و باز منو نخواستی میرم.

ولی فعلا باید اینجا مراقب تو باشم! » رائف با حالت منزجر از او رو برمیگرداند. از طرف مدرسه ای عالی خصوصی به بهار زنگ می زنند و می گویند که نظیر هزینه ی تحصیل نیسان و دوروک را تا آخر دبیرستان پرداخت کرده و حالا فقط به امضای پدر و مادر نیاز دارند. سارپ می گوید: «اصلا قبول نکن. اون میخواد من زیر دینش باشم. اگه خوشبختی ما واسش مهم بود پولمو نمیگرفت بده به سوات! » مونیر به پیرل در مورد کاری که سوات با پول های سارپ کرده می گوید و اضافه می کند: «پدرتون میخواست پول رو برگردونه… اگه شما بخواین میتونم این کارو بکنم! » پریل با جدیت می گوید که هرگز این کار را نخواهد کرد و بعد وسایلش را جمع می کند تا برای همیشه به خارج برود. از طرفی قیسمت به اتاق سارپ و بهار می آید و می گوید که اگر آن دو از عارف شکایت کنند او به زندان خواهد افتاد و در آخر هم به سارپ به خاطر مرگ سوات تسلیت می گوید. سارپ که این را نمیدانسته به پیرل زنگ می زند و با ناراحتی به او تسلیت می گوید. پیرل بدون احساس از او تشکر می کند و در آخر می گوید: «دیشب اومدم تا بهت سر بزنم. مثل فرشته ها خوابیده بودی و برای همین دلم نیومد بیدارت کنم! » و تلفن را قطع می کند. سارپ با ناراحتی به بهار می گوید: «اون مارو دیده. ازم متنفره. دیگه نمیذاره علی و عمر رو ببینم و بچه هارو ازم دور میکنه من میدونم. » بهار می گوید: «من بهت قول میدم که نیسان و دوروک و علی و عمر با هم بزرگ میشن… »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا