خلاصه داستان قسمت ۲۱ فصل دوم سریال وضعیت زرد از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۱ فصل دوم سریال وضعیت زرد را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال در ژانر درام، کمدی و اجتماعی به کارگردانی مجید رستگار و تهیه کنندگی حامد بامروت نژاد و با بازی بازیگران شناخته شده و معروفی چون مهران رجبی، مریم سعادت، زین‌العابدین تقی‌پور، بهار داورزنی، حسام خلیل‌نژاد، آرش ماهان‌کیا و مهدی رضایی و… ساخته شده است. فصل اول سریال “وضعیت زرد” روایتگر قصه‌ای درباره طراح سانتریفیوژها است. داستانی که در وهله اول همه را تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد. به تعبیر حامد بامروت‌نژاد تهیه‌کننده این مجموعه تلویزیونی، سریال پیرنگی دارد که به اخراج یک دانشمند هسته‌ای می‌رسد.

قسمت ۲۱ فصل دوم سریال وضعیت زرد
قسمت ۲۱ فصل دوم سریال وضعیت زرد

قسمت ۲۱ فصل دوم سریال وضعیت زرد

یه نفر به برنامه رادیو سامان زنگ میزنه و از سامان کزازی خیلی تعریف میکنه و میگه من از طرفدارانتون هستم میخواستم مشاور یه ورزشکار المپیکی بشین مجری برنامه تعجب میکنه و میپرسه شما مطمئنین؟ اشتباه نگرفتین؟ اون شخص میگه نه و شماره سامان را میگیره تا باهاش تماس بگیره و ادرسو بده. سامان به اونجا میره و آبدارچی اونجا بهش میگه خیلی افسرده ست یکدفعه تو خودش میره و نه با کسی حرف میزنه و نه با کسی تمرین میکنه! سامان میگه من استاد درمان افسردگیم. سامان وقتی پیشش میره از ضربات محکم و چهره جدی اش میترسه. رضا پیش آرش میره و میگه داری چیکار میکنی؟ آرش میگه میخوام یه ایمیل بزنم به یک آدم مال مردم خور که داره حق مارو میخوره تا پولمو ازش پس بگیرم! رضا میگه آرش از خراب کاری تو و سامان خسته شدم، تو متنی که میخوایو بهم بگو من مینوسیم میفرستم واسش. سپس میگه نمیدونی که! یه نفر به برنامه سامان زنگ زده بود، آرش میگه تو برنامه شو میشنوی؟ رضا میگه یه برنامه کرکر خنده ای هست که نگو! امروز یکی زنگ زده بود که بیا مشاور قهرمان المپیک بشو و شروع میکنن میخندن. سامان تو تمرین با عباس مدام بهش میگه نفس عمیق بکش و رها کن عباس عصبی میشد و میگه چیو رها کنم؟ هی میگی رها کن! رها کن! در آخر با کلافگی ضربه ای میزنه و سامان رو تشک ولو میشه. آرش تو دفتر با زبان خودش با کمال بی احترامی و توهین متن ایمیلشو میگه ولی رضا با کمال ادب و احترام مطلب را مینویسه آرش تعجب میکنه و میگه یکدفعه آخرش یه علیه السلامم بنویس کامل بشه دیگه! رضا میگه با هرکسی باید مثل خودش رفتار کنی من بیوگرافیشو درآوردم.

سامان و عباس تو ماشین نشستن که عباس تو مسیر به سامان میگه چندوقته خیلی درگیره ذهنم چند وقت دیگه مسابقات شروع میشه از طرفی از آذربایجان بهم پیشنهاد شده تا با پرچم اونا برم تو مسابقات در ازاش هم آینده خودمو تامین میکنن هم خانوادمو اما از یه طرف دیگه میگم دعاهای مادرم چی؟ مردم این مملکت که چشمشون به منه! از همه مهمتر خاک وطنم! حقوق خودمو چند وقته ندادن! وسط راه عباس برای اینکه از شر سامان خلاص بشه به بهانه خوردن ناهار اونو پیاده میکنه و از اونجا فرار میکنه و میره. دایی حمید یه تابلویی میبینه که روشو با کاغذ پوشاندن از اکرم میپرسه که این چیه؟ که اکرم میگه اینو پسرم یونس واسه تو کشیده گفت کادوش کنم که اومد بده بهت. حمید میگه حالا که ماله منه بزار ببینمش سپس با دیدن تابلو جا میخوره. سر میز شام یواشکی به فرزانه و سعید میگه چشامو چپ نکشیده؟ و از فرزانه میخواد تا بهش یجوری بگه. فرزانه میگه آخه چجوری بگم؟ همان موقع اکرم از راه میرسه و میگه چیو چجوری بگی؟ فرزانه نمیتونه حرفشو بزنه و میگه میخواستم تا اومدن بهشون بگین سعیدم بکشه که اکرم با روی قبول میکنه و میگه حتما بهش میگم، حمید برای اینکه از شر اون تابلو خلاص بشه میگه حتی میتونه روی همین نقاشی چهره سعبدو بکشه دیگه واسه بوم هزینه الکی نکنه! اکرم میگه یعنی چی؟ این همه زحمت کشیده روی همین تقاشی بکشه؟ این همه بوم نقاشی! یکی دیگه برمیداره!

فردای آن روز تو دفتر نشستن و در حال خوردن صبحانه هستن که سامان از مشاوره دادن به یک قهرمان المپیک میگه اونا هیچکدوم باور نمیکنن و مسخرهاش اش میکنن سامان میگه همین الان باهاش تماس تصویری میگیرم تا خودتون ببینین! اما عباس موقع حرف زدن دوربین پشتشو فعال میکنه و مدام به سامان میگه عجب سیریشی هستی ولم کن، نمیخوام مشاوره! سامان میگه من از شما به دوستام گفتم یه لحظه دوربین تلفنتو بچرخون تا دوستام ببیننت فکر میکنن دروغ‌ میگم! اما اونا بازم باور نمیکنن و مدام اونو مسخره میکنن و میخندن. سامان لباس تکواندو میپوشه و داخل سالن تمرینش میره و منتظرش میمونه عباس با دیدن سامان میگه تو باز اینجایی؟ سامان میگه این لباسو پوشیدم که هم با هم تمرین کنیم هم حرف بزنیم. عباس میگه تمرین کنیم؟ و شروع میکنن به تمرین تکواندو. همان کسی که به عباس پیشنهاد داده بود تا برای آذربایجان بره آنها را از دور میبینه و از مربی اونجا میپرسه که اون کیه عباس داره باهاش تمرین میکنه؟ او بهش میگه مشاوره رفتم گشتم گاگول ترین و مزخرف ترین مشاورو پیدا کردم آوردم، یه برنامه رادیویی داره که ادم سالم شرکت میکنه، افسرده میشه گفتم بیاد نتیجه عکس بزاره روش زودتر پینشهادتونو قبول کنه. اون مرد بهش میگه فقط از این طریق مربی تیم آذربایجان میشی! سامان با عباس حرف میزنه و میگه خاک وطن مثل مادره هرکاری کنه چه بد چه خوب نمی تونی ترکش کنی! وطن مثل مادر یکیه تو دنیا! بهش پشت کنی باخت دادی! عباس و سامان به طرف اتاق مربی میرن و عباس بهشون میگه من تصمیممو گرفتم نمی تونم به خاک وطنم پشت کنم و پیشنهادتونو قبول نمی کنم. مربیش بهش میگه چی؟ و به سامان اشاره میکنه و میگه این؟ واقعا این نظرتو عوض کرده؟ سپس عباس با اون مرد که این پیشنهادو بهش داده بود دعوا میکنه. سامان وقتی به دفتر برمیگرده ماجرارو براسون تعریف میکنه ولی اونا میخندن. سپس مسابقه عباس را میبینن و تو مصاحبه اخر برنامه بهش میگن که چیشد دست رد به همچین پیشنهادی زدین؟ عباس میگه نتونستم خاک وطنمو بفروشم از طرفی یه دوست عزیز بهم کمک کرد تو مشاوره دادن اما هرچی فکر میکنه اسم سامان به ذهنش نمیرسه. سعید و رضا و آرش میخندن و از اونجا میرن به محض رفتنشون عباس میگه یادم اومد سامان کزازی سامان خوشحال میشه و به بچه ها میگه که اونا باز هم میخندن بهش……

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل ۱ و۲ سریال وضعیت زرد + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا