خلاصه داستان قسمت ۲۲۵ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۲۵ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۲۵ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۲۵ سریال ترکی زن (کادین)

بهار به سمت خانه ی یوسف می رود که دوروک با هیجان او صدا می زند و کلاهی که سارپ همیشه روی سرش میگذاشت را نشان او می دهد و می گوید: «ببین چقدر بهم میاد. میتونه این مال من باشه؟ » بهار با دلسوزی به او خیره شده و لبخند می زند. همان موقع شیرین در حالی که پیراهن سارپ را به تن دارد پایین می آید که نگاه بهار روی پیراهن می ماند. شیرین می گوید: «آبجی لباس نداشتم برای همین اینارو پوشیدم. اگه ناراحتت میکنه درشون بیارم؟ » بهار می گوید نه و به طبقه ی پایین می رود و به محض دیدن یوسف به سمتش با عصبانیت حمله می کند و می گوید: «تو چجور آدمی هستی؟ تو حق نداشتی پا توی اون خونه بذاری چه برسه اجاره اش بدی! تو اون خونه خاطرات بچه های من هست. تو سعی کردی خونه شوهرم رو به حرمسرا تبدیل کنی! » یوسف فورا در حالی که به عارف پوزخند می زند می گوید: «دیدی؟ گفت شوهرش! » عارف با عصبانیت از او می خواهد که بس کند و حق را به بهار می دهد و می گوید: «در ازای پولی که از اون اجاره های ساعتی میگرفت، قرض شمارو پاک میکنم. » بهار می گوید که نیازی نیست و یوسف می گوید: «دیدی زنه خودش راضی نیست! این چه حرفیه میزنیِ! » بهار فورا می گوید: «من چیزی نگفتم! قبول میکنم! » و آنجا را ترک می کند.

جیدا وقتی لباس های سارپ را تن شیرین می بیند با عصبانیت می گوید: «تو داری سعی میکنی بهار رو ناراحت کنی؟ امکان نداره بذارم این لباس ها تنت بمونه. » و با زور او را به خانه ی خودش می برد و لباس های جلف و پولکی قدیمی خودش را به شیرین می دهد. شیرین از دیدن لباس های زشت او خنده اش می گیرد که جیدا می پرسد: «تو در مورد زندان رفتن عارف به بچه ها گفتی درسته؟ » شیرین زیربار نمی رود و خودش را به بی خبری می زند. فضیلت کنار رائف می نشیند و در مورد این که بهتر است بهار را استخدام کنند چون جیدا زیاد برای انها مناسب نیست صحبت می کند. اما رائف قبول نمی کند و فضیلت می گوید: «اون دختر کلی سختی کشیده تو زندگیش. باید کمکش کنیم. » رائف می گوید: «جیدا هم به این پول احتیاج داره! » فضیلت می گوید: «تو فقط برای این که جیدا میتونه من رو ناراحت کنه اونو قبول میکنی! » رائف می گوید: «آره به همین خاطر جیدا رو میخوام. اما دلیل این که بهار رو نمیخوام اینه که خیلی منو یاد تو میندازه! » فضیلت دلخور شده و به اتاقش برمی گردد. بچه ها صبح آماده می شوند تا به مدرسه خصوصی و جدیدشان بروند. آنها حسابی برای مدرسه جدید هیجان دارند. شیرین مجبور می شود لباس های جلف را به تن کند و به سمت کافه به راه بیفتد.

عارف هم به همان سمت می رود. شیرین فکر می کند که عارف در حال تعقیب کردن او است و با عصبانیت می گوید: «تو داری منو تعقیب میکنی؟ راهتو بکش و برو! » عارف چیزی نمی گوید و وارد کافه میشود. امره به او خوش آمد می گوید و به عنوان رئیس کافه معرفی اش می کند. شیرین با عصبانیت رو به امره می گوید: «تو معلوم هست داری چیکار میکنی؟ اون آدم مامان من رو کشته! چطور میتونی اجازه بده باهاش یجا کار کنم! » امره می گوید: «اینجا رستوران منه و من این تصمیم رو میگیرم. در ضمن اون یه تصادف بوده! » شیرین حرص می خورد اما ناچار می شود تا آنجا با وجود عارف کار بکند. انور که مراقب آرداست، او را برای چند ساعت به کافه می برد تا امره مراقب او باشد. امره اصلا از این بابت خوشحال نمی شود. آردا به آرامی دستان او را می گیرد و امره او را کنار خودش می نشاند. جیدا پازل هزار تکه ی رائف را دستکاری کرده و مشغول مرتب کردن آن می شود. وقتی فضیلت این را متوجه می شود، آشفته و هراسان از او می خواهد که پازل را به حالت اول برگرداند چون اگر رائف این را ببیند خیلی بد می شود.

همان موقع رائف این صحنه را می بیند و از انها می خواهد تا پازل را از اول با همراهی هم بچینند! همان حین جیدا از عارف می شنود که آردا با امره است و از عارف می خواهد گوشی را به امره بدهد. امره با عصبانیت می گوید: «تو معلوم هست داری چیکار میکنی؟ عمدا بچه رو انداختی رو دوش من آره؟ عمدا برای من نقش بازی نکن بیا ببرش. » جیدا با عصبانیت می گوید: «کسی به تو نیاز نداره. میدونی چیکار کن؟ اون بچه رو که بچه ت نیست رو بندازش بیرون! » و گوشی را قطع می کند. فضیلت که تمام حرف های او را شنیده کمی جا می خورد. شب که انور برای بردن آردا به کافه می رود، جیدا خودش را می رساند و با عصبانیت رو به امره می گوید: «تو فکر میکنی من برات تله گذاشتم آره؟ » امره از او می خواهد در محل کارش صدایش را بالا نبرد اما جیدا می گوید: «جرات داری بگو چی بهم گفتی! من خودمو میشناسم! » اما بعد چشمش به آردا می افتد و به خاطر او چیزی نمی گوید. او همراه انور و آردا آنجا را ترک می کند اما بعد دوباره به کافه برمی گردد و سیلی محکمی به امره می زند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا