خلاصه داستان قسمت ۲۳۵ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳۵ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که خلاصه داستان قسمت ۲۳۳ سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۳۵ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۳۵ سریال ترکی زن (کادین)

دوروک حالش اصلا خوب نیست و مدام هذیان می گوید. بهار با نگرانی از انور می خواهد تا او را با هم به بیمارستان ببرند. یکی از دوستان جیدا از او می خواهد تا بعد از مدت ها برایشان اواز بخواند. جیدا هم قبول می کند و روی صحنه آواز زیبایی می خواند. رائف نمی تواند اصلا از او چشم بردارد. بهار با نگرانی به دوروک که روی تخت بیمارستان است خیره شده و اشک می ریزد. پسر جوان به نظر شیرین عقلی  وقتی صدای گریه های او را می شنود با نگرانی به انها نگاه می کند و بعد جلو میرود. انگار می خواهد چیزی بگوید اما بدون حرفی به راهش ادامه می دهد. رائف و جیدا از کاباره برمی گردند و سوار ماشین می شوند. تمام مدت آنها مشغول بگو و بخند می شوند و هردو به خاطر این که شب خوبی را گذرانده اند و بهشان خوش گذشته خوشحال هستند. جیدا می گوید:« ولی توام خوب بلدیا مامانت رو اذیت کنی. فقط به خاطر این که اون ناراحت شه سریع قبول کردی با من بیای بیرون. » رائف کمی به او خیره می شود و بعد می گوید: «من به خاطر این نخواستم باهات بیام… » جیدا به سمتش برمی گردد و با تعجب به او نگاه می کند. رائف جلو می رود و او را می بوسد. جیدا جا می خورد اما بعد با او همراهی می کند. هردو از هم فاصله می گیرند و جیدا که کمی خجالت کشیده بقیه راه را سکوت می کند.

دوروک حالش بهتر شده و بهار و انور او را مرخص می کنند تا به خانه بروند. در تاکسی بهار در مورد چیزی که نیسان از انور دیده به او می گوید. انور کمی خجالت زده می شود و بهار با نگرانی می گوید:« بیشتر از همه من تورو درک میکنم داداش انور. میدونم نبودن مامانم خیلی سخته اما نباید زیاد توش غرق شی چون خطرناکه آتش سوزی خونه هم به خاطر همین بود… » انور می گوید:« بهار من متوجه همه چیز هستم. میدونم که دیوونه نیستم و میدونم که خدیجه مرده اما فقط میخوام باهاش حرف بزنم… این که هیچ ضرری برای هیچ کس نداره. » بهار با نگرانی سکوت می کند. وقتی جیدا به محله می رسد، همان موقع هم با بهار و انور جلوی آپارتمان روبرو می شود. بهار خیره به او می ماند و بعد از جیدا می خواهد تا به خانه اش بیاید! جیدا اول گوشواره و انگشتر را در کیفش می گذارد و بعد به خانه ی بهار می رود. بهار کیف او را می گیرد و می گردد و وفتی جواهرات را داخل ان پیدا می کند و با ناراحتی می گوید:« جیدا تو چرا این کارو کردی؟ حالا ما باید چیکار کنیم… » جیدا با ناراحتی توضیح می دهد که بعد از درددل با رائف خودش اینها را به او داده. بهار اول حرف او را باور نمی کند اما وقتی جیدا می گوید که می تواند به رائف زنگ بزند و خودش این را بپرسد، کمی خیال بهار راحت می شود.

شیرین که متوجه دیر آمدن جیدا شده، فورا برای این که ذهنیت انور را عوض بکند به این موضوع اشاره می کند اما انور می گوید که زندگی جیدا به انها مربوط نیست. شیرین متوجه این که انور در فکر است و ناراحت است میشود و دلیلش را می پرسد. انور فقط می گوید: «دلم برای مامانت تنگ شده…» شیرین با بغض سر روی شانه ی پدرش می گذارد. صبح وقتی بهار همراه برشان به سمت طلافروشی می روند تا جواهرات را بفروشند، شیرین هم با عجله تعقیبشان می کند. فضیلت متوجه این که جیدا مثل روزهای قبل نیست و کم حرف شده می شود. او دلیلش را می پرسد که رائف می گوید:« شاید به خاطر اینه که دیشب منو بوسید! » جیدا متعجب و دستپاچه می شود و سعی می کند حرف رائف را ماستمالی بکند. فضیلت چیزی نمی گوید و جیدا برای معذرت خواهی به اتاقش می رود که فضیلت می گوید:« دارین مثل داستان ها نقش پسر پولدار و دختر فقیر رو بازی میکنین. چقدر پول میخواین تا بیخیال پسرم بشین؟ » جیدا متعجب می شود که بعد می فهمد فضیلت شوخی کرده و لبخند می زند. فضیلت در آخر می گوید: «خیلی خوب میدونین که الان نمیتونم بیرونتون کنم نه؟ در این مورد دست و پای منو بستین و انقدر تجربه دارین که متوجهش بشین. » جیدا فقط او را نگاه می کند و بعد می رود.

انور مشغول صحبت با خدیجه است که باز حواسش پرت می شود و به عقب که برمی گردد چایی توی دستش روی دست دوروک می ریزد. او با نگرانی و ناراحتی روی دست دوروک پماد می زند و دوروک با مهربانی می گوید که چیزی نیست و دردش نگرفته است. وقتی بهار و برشان به طلافروشی می رسند، برشان با طلافروش چانه می زند تا به قیمت بالاتری آن را بخرد و طلافروش هم قیمت پایینتری می گوید. در آخر بهار می گوید:« ما فقط صد هزارتا نیاز داریم و اگه هم از این مقدار کمتر بدین دیگه نمیدونیم چیکار کنیم! » مرد هم صد هزار لیر را مقابلشان می گذارد. بعد از بیرون آمدن از طلافروشی، برشان متوجه شیرین می شود و به سمت او می رود. شیرین می گوید که نگران خواهرش است و بهار می گوید:« ما فقط اومدیم طلایی که شوهر قبلی برشان واسش خریده بود رو بفروشیم. » شیرین حرف او با باور نمی کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا