خلاصه داستان قسمت ۲۳۶ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳۶ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که خلاصه داستان قسمت ۲۳۳ سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۳۶ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۳۶ سریال ترکی زن (کادین)

بهار از برشان می خواهد تا در مورد شیرین و این که به آنها مشکوک شده چیزی به جم نگوید. برشان قبول می کند اما فورا این را به جم خبر می دهد. جم هم به فکر فرو می رود و بعد هم به کافه سر می زند. شیرین با خوشحالی به او خوش امد می گوید و جم هم با لبخند به او خیره می شود. انور بعد از تحویل دادن بچه ها به بهار، با ناراحتی به سمت کفشی که از خدیجه برایش مانده بود می رود و آن را برمیدارد و با خود به راه آهن می برد و روی صندلی می نشیند و دستان خدیجه را می گیرد و می گوید:« اگه مجبور نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم میدونی که… پای نوه ها و بچه هامون در میونه و من نمیخوام به اونا ضرری برسونم. مجبورم قبول کنم بقیه عمرم رو باید بدون تو زندگی کنم… میدونی تنها چیزی که منو تسلی میده چیه؟ » و گریه اش می گیرد. خدیجه لبخند می زند و می گوید: «اینکه یه روز به هم میرسیم و تو هم میای پیشم… انور جون من اگه تورو پیدا نمیکردم شاید خیلی زودتر از این از دنیا میرفتم. چه خوب که پیدات کردم و چه خوب که همسرم شدی…

یه روز به هم میرسیم و هیچ وقت از هم جدا نمیشیم… تا اون روز مراقب دخترها و نوه هامون باش. مراقب خودت هم باش… اگه تو مرده بودی دوست داشتی من چطور زندگی کنم؟ » انور در حالی که اشک می ریزد می گوید:«میخواستم خوشحال زندگی کنی و همیشه لبخند بزنی… » خدیجه حرف های او را تایید می کند و در آغوشش می گیرد… قطار از راه می رسد. انور با غصه کفش های خدیجه را روی پله ی ان می گذارد و بعد با خدیجه که درون قطار نشسته خداحافظی می کند و دست تکان می دهد. بعد هم با ناراحتی از آنجا دور می شود.

بهار و جیدا و برشان در پارکی منتظر جم هستند. بهار بسته ی پول را به جم می دهد و می گوید: «ما دیگه نمیتونیم بقیه بدهی رو بدیم. واقعا در توانمون نیست و همین رو هم به زور جور کردیم. » جم کمی به او خیره می شود و بعد می گوید: «بیا نزدیک… » بهار یک قدم جلو میرود و جم می گوید: «از همه بیشتر از موهات خوشم میاد… موج قشنگی داره… چند لحظه پیش که حرف میزدی احساس کردم میتونیم شریک روحی هم باشیم… » بهار فقط سکوت می کند و جم ادامه می دهد: « منم میدونم که جور کردن پول برای شما چقدر سخته… برای همین راه آسونتری براتون پیدا کردم. باید به آسایشگاهی که میگم برین و از اتاقی که میگم یه بسته ی بخصوص رو برام بیارین. » دخترها با ناراحتی به این که این بار چی در انتظارشان است به فکر فرو می روند. صبح که دخترها از خانه خارج می شوند، عارف با آنها روبرو می شود و به بهار می گوید:« به من ربطی نداره دخالت کنم اما از برشان فاصله بگیر. از اون خیری به آدم نمیرسه. » بهار هم می گوید: «به منم ربطی نداره اما تو هم از شیرین فاصله بگیر! » و به سمت دخترها می رود. شیرین به در خانه ی عارف می رود و به بهانه ی این که بچه ها را به پارک ببرند از او می خواهد تا با هم بیرون بروند. عارف سکوت می کند و نمیداند چه باید بگوید.

برشان و جیدا و بهار به آسایشگاه می رسند و سراغ اتاقی که جم سپرده را می گیرند اما منشی می گوید که نمی تواند اجازه ملاقات بدهد چون ملاقات با سعدالدین ممنوع است! دخترها نمیدانند چه باید بکنند که جیدا می گوید از شهرستان آمده و راه دوری را برای دیدن عمویشان آمده اند. برشان هم بدون فکر می گوید که از قرشهر آمده اند! منشی خوشحال می شود و از این که هم شهری هایش را دیده هیجان زده می شود. او این بار اجازه میدهد تا دخترها به ملاقات سعددالدین بروند. البته کارت شناسایی شان را هم می گیرد. آنها به اتاق پیرمرد می روند و دنبال بسته می گردند. پیرمرد می گوید:« بسته منم! منو باید ببرین! » بهار با تعجب به او خیره می شود و می خواهد که از آنجا خارج بشود اما جیدا و برشان جلویش را می گیرند. شب دخترها پیرمرد را به پارک مورد نظر می برند. جم با دیدن پیرمرد با عصبانیت می پرسد:« این اینجا چیکار میکنه؟! » پیرمرد می گوید: «پسر آدم باباش رو میبینه انقدر عصبانی میشه؟ بیا اول همدیگه رو بغل کنیم! » دخترها با تعجب به یکدیگر خیره می شوند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا