خلاصه داستان قسمت ۲۳۹ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۳۹ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۳۹ قسمت سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۳۹ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۳۹ سریال ترکی زن (کادین)

جیدا برای عارف قیافه می گیرد و زودتر از او از کافه بیرون می زند. اما کمی گوشه ای منتظر می ماند تا عارف هم کارش تمام بشود. جیدا و برشان همراه آردا مشغول درست کردن پازل هستند اما چیدن پازل ها از انچه فکر می کنند هم سخت تر است. بعد جیدا، نیسان و دوروک و آردا را داخل اتاق می برد تا خودشان با پازل ها سرگرم بشوند. شیرین وقتی عارف را می بیند با عجله به سمت کوچه ای که قرار است از انجا رد بشوند می رود که ناگهان می بیند خبری از عارف نیست. او با وحشت از پسرهای ولگرد می خواهد نزدیکش نشوند اما پسرها طبق قرار قبلی شان به او حمله می کنند و تا می خورد شیرین را کتک می زنند. شیرین گریه می کند و فریاد می زند و کمک می خواهد. یکی از پسرها متوجه این که شیرین واقعا گریه می کند می شود و عقب می کشد اما بعد با عصبانیت می گوید:« زود باش پول مارو بده. نمیتونی گولمون بزنی! » و چاقوی جیبی اش را بیرون می آورد. شیرین هم با ترس و لرز هرچه پول دارد را به انها می دهد و با حرص پالتوی بهار را همانجا روی زمین پرت می کند و در حالی که درد می کشد و گریه می کند به سمت خانه به راه می افتد.

نیسان و دوروک وقتی می بینند نمی توانند پازل را درست بکنند کنار می کشند اما آردا بی صدا شروع به چیدن پازل ها می کند. شیرین با گریه پیش انور می رود و انور با نگرانی او را خانه می برد. شیرین گریه می کند و می گوید:« جیدا و بهار به عارف گفتن که دیگه با من نگرده همین شد که ولگردا تو کوچه منو تنها دیدن و بهم حمله کردن. همش تقصیر اوناست. » انور با عجله به خانه ی جیدا می رود و از بهار می خواهد تا جعبه ی کمک های اولیه ش را بالا بیاورد چون شیرین را به شدت کتک زده اند. بهار و جیدا با نگرانی بالا می روند و بهار زیرلب می گوید:« حتما کار جم و افرادشه! » او کنار شیرین می نشیند تا زخم او را پانسمان بکند اما شیرین فریاد می زند:« به خاطر شما این بلا سرم اومد. شما از این که عارف با من میرفت سرکار ناراحت بودین و اونم دیگه باهام نیومد! » بهار قسم می خورد که او چیزی نگفته اما جیدا با نگرانی سکوت می کند! انور وقتی عصبانیت شیرین را می بیند از بهار و جیدا می خواهد تا بیرون بروند. بهار با عصبانیت به سمت سعدالدین می رود و می گوید:« گفتی جم به زنا کاری نداره اما کاری کرده خواهر منو کتک بزنن. اگه فردا بلایی سر بچه هام بیاد چی میخوای جواب بدی؟ » پیرمرد که از کار جم عصبانی شده می گوید:« باشه. بسته تو آستر پالتوی توئه! » بهار با عجله و وحشت سراغ انور می رود و می پرسد که پالتو کجاست. شیرین می گوید که پالتو را همان خیابان رها کرده چون پاره شده بوده! ب

هار با عجله از آپارتمان بیرون می رود که عارف او را می بیند و از او می خواهد که آرام باشد اما بهار که ترسیده به سمت کوچه می رود. عارف هم ان وقت شب همراهی اش می کند. انها وقتی به کوچه می رسند متوجه می شوند که پالتو تن یکی از ولگردها است. عارف از بهار می خواهد جلو نیاید و خودش با دادن مقداری پول از پسر می خواهد تا پالتو را به او بدهد. پسر می گوید که پالتو فروشی نیست و عارف پول بیشتر به سمتش می گیرد اما می گوید تا پالتو را ندهد از پول خبری نیست. پسر عصبانی شده و چاقویش را بیرون می کشد. بهار که چاقو را می بیند فریاد می زند و از عارف می خواهد که برگردند. اما عارف جلو می رود و با یک مشت پسر را بیهوش می کند. دوتا دوست دیگر او، چاقوهایشان را بیرون می کشند و به سمت عارف می روند که بهار با جیغ و گریه به سمتشان رفته و چوبی هم برمیدارد و محکم به آنها می زند. پسرها فرار می کنند و بهار در حالی که ترسیده به عارف می گوید:« من دیگه نمیخوام کسی به خاطر محافظت از من کاری بکنه. من تحمل این که تورم از دست بدم ندارم. » عارف برای این که آرامش بکند در آغوشش می گیرد. آنها به سمت خانه می روند و عارف می پرسد:« چرا پالتو انقدر برات مهم بود؟ » بهار می گوید:« چون توش پول بود. » عارف مقداری پول به او می دهد و می گوید:« حتما خیلی نیاز داشتی که اونطوری رفتی دنبالش. » بهار خجالت زده برای این که عارف چیز دیگری نپرسد پول را قبول می کند که همان موقع جیدا از پنجره فریاد می زند:« پالتو رو پیدا کردی؟ بسته توش بود؟! » عارف که این را می شنود با عصبانیت جیدا و بهار را به خانه ی بهار می برد و مقابلشان می ایستد و می گوید:« من میدونم دارین یه غلطایی میکنین! همه چیزو بهم بگین! »

د.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا