خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی زمستان سخت (زمهریر) + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب میتوانید خلاصه داستان قسمت ۳۶ سریال ترکی زمستان سخت (زمهریر) را مطالعه کنید. با ما همراه باشید. کارگردان مطرح ترکیه Hilal Saral کارگردانی این سریال را برعهده دارد. این سریال ترکیه ای را با نام زمهریر Zemheri نیز می شناسند. این سریال ترکی از ۱۵ ژانویه ۲۰۲۰ آغاز و آخرین قسمت آن در ۱۸ مارس ۲۰۲۰ نیز پخش شد. دوبله فارسی این سریال چهارشنبه شب ها ساعت۲۱:۳۰ از کانال شبکه ام‌بی‌سی پرشیا پخش می شود.

قسمت ۳۶ سریال ترکی زمستان سخت (زمهریر)

خلاصه داستان سریال ترکی زمستان سخت (زمهریر)

فیروزه و ایاز هردو در رشته ی معماری تحصیل میکنند. هر دو خانواده های فقیری دارن و مجبورن که حواسشون به خانواده هاشون باشه و هرطوری میتونن ازشون محافظت کنن. ایاز فیروزه رو در دانشگاه میبینه و یک دل نه صد دل عاشق فیروزه میشه ولی از بخت بد یه روز در خیابون خواهر شخص ثروتمندی به اسم ارتان رو نجات داد و در حالیکه میخواست ثواب کنه کباب میشه و دختره دست از سرش برنمیداره و برادرش هم از نقطه ضعف ایاز که باباش بود استفاده میکنه و ایاز رو محتاج خودش میکنه و ایاز مجبور میشه فیروزه رو بدون حتی خداحافظی کردن ترک کنه و بره. فیروزه هم بعد از اون دلشو به روی عشق میبنده، دو سال بعد پدرش رو به جرم سهل انگاری در گزارش خرابی آسانسور که سبب کشته شدن ۱۳ نفر شده بود دستگیر میکنند، در حالیکه مقصر اصلی ارتان رئیس پدرِ فیروزه است، چون گزارش خرابی آسانسور درخواست رسیدگی رو بهش داده بود ولی فراموش کرده بود رسیدگی کنه. فیروزه برای این که بتونه مدرکی پیدا کنه که اثبات کنه پدرش درخواست رو داده با اسم بدل وارد شرکت ارتان میشه تا عدالت رو برقرار کنه و …

قسمت ۳۶ سریال ترکی زمستان سخت (زمهریر)

نفیسه به هوش می آید و مسلم با پریشان حالی به ملاقاتش می رود. نفیسه همین که چشمش به او می افتد با بغض می پرسد که آیا حال بچه شان خوب است یا نه؟ مسلم با سکوت غمگینی سرش را پایین می اندازد و نفیسه پشت سر هم می پرسد: «بگو بچه مون خوبه مسلم. بگو. » اما وقتی جوابی از مسلم نمی شنود گریه اش شدیدتر می شود و وقتی مسلم می خواهد او را نوازش کند این اجازه را نمی دهد و فریاد می زند: «شما بچه ی منو کشتین! شما کشتینش! به خاطر شما بچه مو از دست دادم. » مسلم هم گریه اش می گیرد و اتاق را ترک می کند. کوسا که فریادهای دخترش را شنیده، پوزخندی می زند و رو به جلیل می گوید وسایلش را جمع کند تا به عمارت برگردند! زلیخا در آستانه ی ورود به زندان است که وقتی زولوف را می بیند، حال نفیسه و نوه اش را می پرسد. زولوف می گوید که نفیسه خوب است اما در جواب سوال بعدی زلیخا سکوت می کند. زلیخا فریاد بلندی می زند و روی زمین نشسته و گریه می کند. مسلم پیش قاسم می رود و با گریه می گوید: «مگه من چیکار کردم که نفیسه اون حرفارو بهم زد عمو؟ مگه تقصیر من بوده؟ بچه مو از دست دادم، مادرم رو از دست دادم و زندگیم هم نابود شده…» قاسم او را در آغوش می گیرد و با نفرت به سمت اسکله می رود وقتی جلیل وارد کابین می شود تا وسایل کوسا را جمع کند، قاسم از پشت در را می بیند و قفل می کند و قایق را جای دور می برد. وقتی بالاخره جلیل از کابین خارج می شود با دیدن قاسم می پرسد: «تو اینجا چیکار میکنی؟! »

قاسم با نفرت می گوید: «مرتیکه به خاطر تو بود که داداشم ۱۵ سال تو زندون موند و حالا زنش تو زندونه. به خاطر تو برادرزاده م ناراحته و بچه شو از دست داده. تازه توی بی شرف به زنم چشم داری! تو دیگه حق نفس کشیدن رو هم نداری! » و با قلاب ماهیگری محکمی که در دست دارد به فک او ضربه ای می زند که جلیل درون دریا می افتد. زولوف و بدیر وسایل زلیخا را جمع می کنند تا به زندان ببرند. کنعان به خانه ی انها می آید و زولوف او را در آغوش می گیرد و با نگرانی می گوید: «میخوان مارو جدا کنن؟ » کنعان با اطمینان می گوید که به هیچکس این اجازه را نخواهد داد. کمی بعد بدیر، کنعان را بیرون از خانه می برد و می گوید: «کاوی ها و جبران اغلوها نمی تونن کنار هم باشن! من به عنوان یه پدر از تو خواهش میکنم از دخترم طلاق بگیری. نفیسه و مسلم هم به جایی نمیرسن. همه چیز رو تموم شده بدون! از این به بعد هرکی خواست اسم کاوی و جبران اغلوها را یه جا به زبون بیاره من مانعش میشم! » بعد هم به سمت زندان می رود و بعد از ان غفور به سمتش می آید و بدیر با بدخلقی رو به او می گوید: «من دیگه نمیخوام با تو صحبتی داشته باشم. تو مال مردم خوری و به خاطر کارای تو بی گناه ها آسیب میبینن! راهمون از این به بعد جدا از همه! » پلیس برای گرفتن گزارش از نفیسه به بیمارستان می آید. زولوف در بیمارستان ایپک را می بیند و از او به خاطر زحماتش تشکر می کند. ایپک می گوید: «میخوام یه مدت دیگه اینجا بمونم! شاید اینجارو دوست داشته باشم و دیگه نرم! » زولوف با تردید به او خیره می شود.

کوسا به عمارت برمی گردد که کمی بعد غفور به انجا می آید و با تهدید به او می گوید که زلیخا باید آزاد بشود و در زندان همه صدمه ای به او نرسد. به محض رفتن او، کوسا به آشنایی در زندان زنگ می زند تا کار زلیخا را تمام بکند! به عوکش خبر می رسد که برای تایید جنازه ی جلیل به سردخانه برود. عوکش خودش را به سردخانه می رساند و با دیدن جنازه ی جلیل چشمانش پر از اشک می شود. از طرفی همه دور نفیسه جمع شده اند تا حرف های او را بشنوند. زولوف رو به او می گوید: «از هیچی نترس و همه چیزو با جزئیات بگو باشه نفیسه؟ » نفیسه سرد و بی روح به او خیره می شود و بعد می گوید: «زلیخا کاوی عمدا بچه ی منو کشت! شوهرش هم ۱۵ سال پیش بابامو کشت. اینا دنبال انتقام بودن! » همه با تعجب به او خیره می شوند

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا