خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۳ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۳ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

روز بعد ، علی و ایلول با دوچرخه هایشان به مدرسه میروند…. شاگردان که از بالای پله ها آنها را نگاه میکنند، شروع به حرف زدن و غیبت میکنند که حتما چیری بین آنها هست… و وقتی انها در کنار هم هستند، یکی از دخترها از آنها عکسهای دونفره میگیرد…بهار که متوجه می‌شود گوشی را از او میگیرد و می‌رود. روز بعد بهار پیش علی می‌رود و میگوید در مدرسه برای شما و ایلول شایعه درست شده است..علی میگوید : شاید هم تو این حرفها را درست کرده باشی و ممکنه حسودی می‌کنی. تو همه چیز در زندگیت داری ولی اون فقط امید داره…‌ بهار میگوید: منم احساسات دارم و شما با من سرد هستید اما همیشه به اون لبخند میزنید. و با ناراحتی از انجا می رود. روز بعد درمدرسه غوغایی شده چون در تابلو اعلانات مدرسه، همه عکسهای دو نفری استاد و ایلول موقع پیاده روی و دوچرخه سواری چسبانده شده است‌.ایلول زیر نگاه دیگران، عکسها را دیده و ناراحت میشود و از مدرسه بیرون می رود. علی هم ناراحت و عصبانی میشود.
در یک ساختمان قدیمی و خلوت، به دعوت اسما بهار انجا می‌آید که ایلول با او حرف بزند. او ناراحت است و میگوید: من حرفی با اون ندارم. ایلول به ‌بهار می‌گوید: باید بگی که همه اونا فقط سو تفاهم بوده. بهار میگوید: نه…من خودم دیدمتون و شما با هم هستید. ایلول میگوید: من کار اشتباهی نکرده ام، ولی بهار میگوید: تو از من استفاده کردی تا خودتو به چشم استاد مهم بیاری. اسما از ایلول طرفداری میکند و بهار می‌گوید: تو همه را علیه من پر کرده ای… و‌ ایلول را هل میدهد و بعد او را تحریک میکند که منو هم بزن تا اسما تو رو بشناسه….

ایلول عصبی می‌شود و او را هل میدهد و سر بهار به ستون میخورد و بیهوش میافتد…اسما خیلی میترسد و ایلول هم گیج شده است….. از طرفی بخاطر سهل انگاری اسما در روشن کردن آتش برای گرم کردن آنجا، آتش سوزی راه می افتد. ایلول بخودش می آید و با کمک اسما، بهار را روی دوشش گذاشته و از انجا بیرون میبرد.
سپس آتش نشانی و پلیس می آیند. شب هنگام، اسما به علی خبر میدهد که بهار در بیمارستان و ایلول در بازداشتگاه است. علی به ملاقات ایلول میرود و میگوید در دردسر بزرگی افتاده ای… ایلول میگوید: بخاطر من شما را هم اخراج میکنند و دیگه اینحا نیایید تا باز ما را با هم نبیبنند.این مشکل به من مربوطه.
غلی پیش بهار میرود و میگوید: راهی که داری میری اشتباهه…شکایت ات را پس بگیر و به مدرسه برگرد.
مادربزرگ به دیدن ایلول می‌رود و برایش غذا میبرد. ایلول میگوید: دیگه دیدنم نیا من ناراحت میشم… مادر بزرگ میگوید: من تو‌ زندگیم از هیچ چیری نترسیدم، حتی از بیماری سرطان معده ام… ایلول جا میخورد و از او در این مورد می‌پرسد…او میگوید: چیز مهمی نیست دکتر گفته به جای دیگه سرایت نکرده و با یه عمل ساده بهتر میشه.
ایلول در بازداشتگاه میماند و گریه می‌کند.روز بعد علی وسایلش را از خانه مادر بزرگ برای ایلول می برد و به او میگوید: میخوام از اینجا برم…ایلول میگوید: کار درستی می‌کنی.

در مدرسه مدیر به علی میگوید که باید این مسله‌ را یک طوری جمع و جورش کنیم..علی می‌گوید اگر اشتباهی هم شده از طرف من بوده و نباید به شاگردان کاری داشته باشید..و می‌گوید: من با بهار و پدرش صحبت کرده ام و بهارشکایتش را پس میگیره…..ایلول هم میمونه و درسش را میخونه . من میخوام استعفا بدم و قضیه تمام بشه..
ایلول از زندان ازاد میشود و به خانه برمیگردد و موقع عمل پیش مادربزرگش میرود. مادربزرگ میگوید: من زنده میمونم و فارغ‌التحصیلی تو‌ رو میبینم… موقع عمل کردن، جراح که پدر بهار است، به موبایلش جواب میدهد و با کسی قراری میگذارد…در این حین هنگام عمل اشتباهی میکند و بیمار خونریزی می‌کند. و هر کاری میکنند فایده ای نمیکند و مادر بزرگ می میرد…دکتر بیرون می‌آید و به ایلول میگوید: عمل خوب پیش نرفت و به اقوامش خبر بدهید که برای تشییع جنازه اش بیایند. ایلول با دکتر دعوا میکند و می‌گوید: ولی اون گفته بود عمل مشکلی نیست پس چه اتفاقی افتاده. مادربزرگ بزرک نامه ای برای ایلول نوشته و سفارش کرده که اگر اتفاقی برایش افتاد، حتماً درسهایش را خوب بخواند و دکتر بشود و پولی هم برایش در بانک گذاشته است. پدر و نامادری ایلول برای مراسم خاکسپاری آمده اند .نامادری به ایلول میگوید: معلوم نیست با اون هم چکار کرده ای که مریض شده… ایلول با او بحث میکند و میگوید: خبر دارم که از بیمارستان پول گرفته اید. و از آنجا میرود. ایلول در بیمارستان دکتر را میبیند و به او میگوید: تو اونو کشتی . و دکتر میگوید: من با خانواده ات حرف زدم و جبران کردم.

علی پیش ایلول می آید و می‌گوید: بزار کنارت باشم و بهت کمک کنم.ایلول میگوید: تو تو زندگی همه دانش اموزها دخالت میکنی؟ علی با ناراحتی میگوید: نمیخوای پیشت باشم ؟ ایلول میگوید :دیگه بمن کاری نداشته باش‌ و می‌رود…علی دنبالش میرود ولی میبیند که او سوار موتور محمد شده و با اون می رود…
چندین سال بعد… در بیمارستانی ایلول دکتر شده است و با دستیارش صحبت میکند و میگوید قرار است با هلیکوپتر بیماری را بیاورند و با هم به پشت بام بیمارستان میروند…یک پرستار به بهار که او هم همانجا هست، خبرمیدهد که علی اصف با یک بیمار زن با هلیکوپتر به بیمارستان می‌آیند. هلیکوپتر روی زمین مینشیند و با برانکارد بیمار را بیرون میاورند و بعد از آن علی از هلیکوپتر خارج میشود. ایلول او را میبیند و تعجب میکند و او هم ایلول را دیده و غافلگیر می شود….علی جلوتر آمده و بهار هم که از آمدن علی خبر دار شده، آنها را از دور میبیند که با هم حرف میزنند. علی از ایلول میپرسد که ایا ازدواج کرده یا دوست پسری دارد؟ ایلول جواب منفی میدهد و علی می‌گوید: پس خوشحال شدم. و از آنجا رد میشود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا