خلاصه داستان قسمت ۴۰۱ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۴۰۱ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۴۰۱ سریال ترکی گودال
قسمت ۴۰۱ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی ط خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۴۰۱ سریال ترکی گودال

شهرام که از بازی موش و گربه ی یاماچ و تله های او کلافه شده یک روز به عمو جومالی می گوید:« کسی که شکار بره خودش شکار می شه. امروز من این کارو تموم می کنم.» او از خانه بیرون می رود و عمو جومالی از لحن مصمم شهرام خوشحال می شود. وارتولو حالش خوب شده و با یاماچ و جومالی و متین و مدد همراه می شود تا در کشاندن افراد شهرام به جنگل و تار و مار کردن انها نقشی داشته باشد. انها با پرتاب کردن سنگی به نگهبانها ی کارخانه توجه انها را جلب می کنند و انها را دنبال خودشان به جنگل می کشانند و کمین می کنند. برخلاف انتظارشان تعداد موتورسوارهای شهرام خیلی زیاد است و اینبار خود کوچوالی ها که در تله ی شهرام افتاده اند به جای تیراندازی مجبور به فرار می شوند و شروع به دویدن به طرف جاده می کنند. انها در جاده با کامیونی مواجه می شوند و به سرعت خود را در ان می اندازند و موفق به فرار می شوند. حتی خبر فرار انها هم شهرام و عمو جومالی را خوشحال می کند. عمو جومالی در محله خطاب به مردم فریاد می زند:« کوچوالی هاتون دیگه برنمی گردن. همین امروز عین موش رفتن و تو سوراخ هاشون قایم شدن.» افراد شهرام مخفیگاه کوچوالی ها را پیدا کرده اند و در نبود مردان به انجا هم حمله می کنند. اکین با افراد شهرام درگیر می شود اما به تنهایی نمی تواند از پس انها بربیاید و داملا و افسون و حتی سلطان هم اسلحه به دست می گیرند و در این بزن بزن شرکت می کنند. وقتی که دیگر شلیکی از طرف افراد شهرام به گوش نمی رسد، اکین و زنها از خانه بیرون می ایند.

اکین از زنها می خواهد که بچه ها را سوار ماشین کنند و انجا را ترک کنند تا او هم پشت سرشان بیاید. اکین با یکی از اخرین ادمهای شهرام درگیر می شود و با وجود اینکه او را می کشد خودش هم با ضربه ای بی هوش می شود و اخرین تصویری که می بیند اسیر شدن زنها به دست دشمنان است. کوچوالی ها به خانه می رسند و وقتی اکین به هوش می اید با ترس و دلهره به انها می گوید که افراد شهرام زنها را با خود برده اند. جومالی و وارتولو شروع به بگو مگو کردن با هم می کنند و در این مدت یاماچ انجا را ترک می کند. یاماچ به محله می رود و جلوی قهوه خانه به شهرام می گوید:« اومدم خودمو تسلیم کنم. زنها رو ول کنید و منو به جاشون بگیرید.» مکه که این صحنه را دیده خبر را به جومالی می دهد. وارتولو و جومالی و متین و مدد و اکین سوار ماشین می شوند تا دنبال یاماچ بروند و او را نجات دهند اما در بین راه سعادت با انها تماس می گیرد و می گوید که حالشان خوب است و به یکی از خانه های مادربزرگ افسون رفته اند. در واقع انها بعد از بی هوش شدن اکین، با نقشه ی زیرکانه ای ادمهای شهرام را کشته و فرار کرده اند. وارتولو و بقیه بخاطر اینکه یاماچ خودش را بیهوده تسلیم کرده تاسف می خورند. شهرام یاماچ را به خانه ی ادریس، پیش عمو جومالی می برد و عمو جومالی یاماچ را به دست شهرام می سپارد تا خود او شخصا یاماچ را بکشد. شهرام می گوید:« یه چیزایی واسه یاماچ در نظر دارم. یه چیزای ابکی و استخری.» عمو هم به شهرام می گوید که فرید در مکانش را به روی او باز خواهد کرد. شهرام یاماچ را می برد و علیچو که حرفهای انها را شنیده در کاغذی به فرید و استخرش اشاره می کند و کاغذ را پنهانی به مکه می رساند.

مکه هم چیزهایی که روی کاغذ نوشته شده را برای جومالی می خواند و وارتولو با شنیدن ان می گوید:« من اون استخرو می شناسم.» کوچوالی ها به سمت ادرسی که وارتولو می دهد حرکت می کنند. سحر به خواست عمو لیوانی مشروب برای او می برد و ابتدا خودش ان را مزه می کند. او که سم ضعیفی به مشروب اضافه کرده بعد از اینکه از اتاق عمو خارج می شود کمی حالت تهوع دارد. اما عمو که تمام مشروب را سر می کشد از هوش می رود و روی زمین می افتد. در همین موقع عایشه که قبلا هنگام خارج شدن از مخفی گاه به یاماچ گفته بود که می خواهد انتقام دخترش را از عمو بگیرد و این کار را به کاراجا بدهکار است، از پشت سیم خاردارهای سوراخ باغ وارد خانه ی ادریس می شود و سر وقت عمو می رود و با چند سیلی او را هشیار می کند. عمو جومالی نمی تواند تکان بخورد و عایشه دستانش را دور گلوی او حلقه می کند و درحالی که ان را با تمام قدرت فشار می دهد فریاد می زند:« تو دختر منو اینجوری کشته بودی اره؟ خفه ش کردی نه؟» بعد از مدت کوتاهی چشمان عمو بسته می شود وعایشه گلوی او را رها می کند.

از طرفی چون مهلت دو هفته ای عمو به پایان رسیده افراد محله کم کم اسباب و اثاثیه شان را جمع می کنند. شهرام یاماچ را کنار استخر به صندلی بسته و کنار او قدم زنان می گوید:« بابای منو جلوی چشام کشتن. پوستشو کندن و روش نمک پاشیدن و گذاشتنش جلوی افتاب. من مرگهای زیادی رو دیدم. همه فکر می کنن بدترین مرگ اتیش گرفتنه اما من فهمیدم که بدترین مرگ غرق شدنه. سوختن خیلی سریع اتفاق می افته و بعد چند ثانیه طرف هوشیاریشو از دست می ده. اما غرق شدن فرق داره، تمام مدت هوشیاری و امیدواری که الان بیای بیرون و یه نفس عمیق بکشی. امان از دست اون امید…» یاماچ که ثنا را به یاد اورده بغض می کند و حرفی برای گفتن ندارد. شهرام که بدترین مرگی را که بلد است برای یاماچ انتخاب کرده با لگدی او را به استخر می اندازد و همراه افرادش انجا را ترک می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا