خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی دختران آفتاب
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی دختران آفتاب را مشاهده می فرمایید. با ما همراه باشید. این سریال ترکی به کارگردانی Metin Balekoğlu در ژانری درام، کمدی، رمانتیک در ۱ فصل ۳۹ قسمتی در استانبول ساخته شده است. تهیه کنندگان سریال دختران آفتاب اسماعیل گوندوگو و اینچی کرهان می باشند. این سریال یک مجموعه تلویزیونی ترکیهای با بازی امره کینای، اوریم آلاسیا، تولگا ساریتاش و بورجو اوزبرک و هانده ارچل است.
خلاصه داستان قسمت ۴۷ سریال ترکی دختران آفتاب
صبح نازلی به پارک برای پیاده روی رفته و مدام حرفهای ملیسا در مورد بودن او با ساواش در سرش مرور می شود. او ناگهان با ظفر رو به رو می شود که جلوی او را میگیرد. نازلی عصبانی می شود و از ظفر میخواهد برود. همان لحظه ساواش که آنجا آمده به ظفر حمله میکند و با او بد برخورد میکند. نازلی جلوی او را میگیرد و میگوید او پدرش است. ساواش شوکه شده و از ظفر معذرت خواهی میکند. نازلی از ظفر میخواهد برود و دیگر نمیخواهد او را ببیند. ظفر میخواهد همه چیز را به او توضیح بدهد اما نازلی قبول نمیکند.او ادرس خانه اش را در کاغذ به نازلی میدهد و میگوید دیگر در استانبول زندگی میکند. نازلی بی اهمیت به او می رود. ساواش نیز همراه نازلی می رود. نازلی با عصبانیت از ساواش میخواهد برود و او را تنها بگذارد. سپس کاغذ را پاره میکند و در سطل زباله می اندازد. هالوک و احمد حاضر می شوند تا برای شکار بروند. رعنا میخواهد بداند آنها دقیقا کجا می روند اما هالوک به عمد نمیگوید. بعد از رفتن آنها، اینجی با سویلای تماس میگیرد و از او بخاطر حرفهایی که به گونش زده گلایه میکند و میگوید که گونش او را سوال پیچ کرده بود. سویلای میگوید که او چیز خاصی به گونش نگفته و از اینجی میخواهد اهمیت ندهد.
سویلای پیش ظفر می رود و به او پول میدهد. ظفر کنجکاو است که سویلای چرا به او کمک میکند و میخواهد علیه هالوک کاری کند. شب سلین پیش امره می رود. علی با امره تماس میگیرد و متوجه می شود که سلین پیش او است و حال امره خوب و خوشحال است. او از اینکه آنها با هم هستند ناراحت و عصبی می شود اما نمیتواند چیزی بگوید. هالوک احمد را به کلبه ای می برد که در کودکی اش هنگامی که مادرش زنده بود به آنجا می آمدند. او یاد دوران کودکی اش می افتد. وقتی داخل می روند، احمد یک جفت گوشواره روی میز می بیند. هالوک میگوید که آنها مال مادرشان بوده. سپس یادش می آید که ملیسا را به آنجا آورده بود و از او خواسته بود که گوشواره ها را به گوشش بیندازد. ساواش از نازلی میخواهد پایین برود اما نازلی قبول نمیکند. ساواش خودش به اتاق نازلی می آید. نازلی جا میخورد و از این کار او عصبی می شود و نگران است که کسی ساواش را نبیند. ساواش اصرار دارد تا ماجرای مشکل نازلی با پدرش را بداند اما نازلی نمیخواهد چیزی بگوید.
گونش کنجکاو می شود تا تابلوهای قدیمی خانه را بررسی کند. او به اتاقک هالوک می رود و وسایل و تابلوهای قدیمی خانه را می بیند و بررسی میکند. سپس در یک صندوقچه، عکس بچگی هالوک و مادرش را می بیند. او چیز خاصی پیدا نمیکند و بیرون می آید. سلین به خانه برمیگردد. او مستقیم به سمت اتاق نازلی می رود. نازلی مضطرب می شود و سریع ساواش را پشت تخت خود پنهان میکند. وقتی سلین داخل می آید، نازلی سعی دارد به بهانه خستگی او را بیرون کند. سلین میخواهد با نازلی حرف بزند و میخواهد بداند نازلی چه زمانی متوجه شد که عاشق ساواش شده است. نازلی شوکه و هول می شود ولی ساواش با شنیدن این حرف خوشحال می شود. نازلی سعی دارد حرف را عوض کند و سپس به اصرار سلین را از اتاق بیرون میکند و میگوید که بعداً حرف می زنند.