خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی اتاق قرمز
دنیز از اسرا می پرسد: «خودت غذا نمی خوری یا دلت نمی خواد؟» اسرا می گوید: «دلم نمی خواد.» دنیز می پرسد: «وقتی غذا می خوری چه حسی داری؟» اسرا می گوید: «مثل اینکه تو یه امتحان قبول نشدم و تذکر گرفتم.» دنیز تلاش می کند اسرا ماجرای جدایی از پدرش را تعریف کند و اسرا با مقاومت زیاد بالاخره می گوید وقتی شش ساله بود پدر و مادرش جدا شدند و پدرش به او قول داده که بر می گردد و او را با خودش می برد اما هیچ وقت نیامده است. او می گوید بارها با شوق منتظر پدرش که به او قول دیدار داده بوده می مانده اما از او خبری نمی شده است. اسرا در مورد ناراحتی اش چیزی بروز نمی دهد و می گوید عادت کرده است اما هر چه بیشتر در مورد پدرش صحبت می کند آشفته تر می شود. تا اینکه به سه ماه پیش و زندگی با پدرش و همسر و دختر او می رسد. اسرا از محبت های پدرش به دختر کوچکش می گوید و غمگین می شود. او اشک هایش را پاک می کند و می گوید: «قبلا بابام یکشنبه ها منو می برد بیرون. عاشق یکشنبه ها بودم. اما حالا دیگه نوبت خواهرمه. از من گذشته.» اما از درون از دیدن دختری که به جای او زندگی می کند رنج می کشد. دنیز می گوید: «آدم از نزدیکانش بیشتر ضربه می خوره. قلب تو هم از پدرت شکسته.» اسرا می گوید: «نه اصلا. منم زیاد وقت ندارم. اون اونجا منم اینجا با مادرم زندگی خوبی داریم.» دنیز با خودش می گوید: «عصبانی بودن از پدرش رو برای خودش ممنوع کرده. داره با غذا نخوردن و ضربه زدن به خودش به این عصبانیت واکنش نشون میده.»
دنیز به اسرا می گوید: «اسرا مجبور نیستی همیشه درست رفتار کنی. تو هنوز خیلی جوونی. اینهمه کنترل کردن احساسات برات سخت نیست؟ آخرین بار کی جوری که دوست داشتی رفتار کردی؟» اسرا می پرسد: «یعنی چی؟» دنیز می گوید: «شبیه یه مادر یا معلم هستی که بچه ها رو نصیحت می کنه و بهشون میگه چجوری رفتار کنن. این خیلی خسته ت کرده.» اسرا می گوید: «من هر کاری که لازمه رو انجام میدم. درس می خونم. ورزش می کنم…» دنیز می گوید: «به نظر من سختگیری مادرت رو تو هم در حق خودت می کنی. چرا انقدر زندگی رو توی چارچوب گنجوندن خسته کننده نیست؟ اسرا پدر و مادرها ما رو دوست دارن. ازمون مراقبت می کنن اما ممکنه در حق ما کوتاهی هایی هم کرده باشن. می تونیم اینجا از اینها حرف بزنیم. حرف زدن از این ها به این معنی نیست که اونا آدمای بدی ان.» اسرا می گوید: «یعنی در مورد من صحبت نمی کنیم؟» دنیز می گوید: «من در اصل می خوام در مورد رویاها و امیدهای تو بدونم.» اسرا می گوید: «من امید نمی بندم. اگه امیدوار بشیم ناامید میشیم. من تلاش می کنم.» دنیز می گوید: «تو امید رو هم برای خودت ممنوع کردی. از ناامید شدن ترسیدی.» بعد از آن دنیز با مادر اسرا صحبت می کند. برنا می گوید: «من و پدر اسرا خیلی وقت پیش جدا شدیم. بهم خیانت کرد. الان هم با اون زن و دخترش زندگی می کنه. بعد از اینکه اسرا به خونه اونا رفت اینجوری شد.
نمی دونم اون زن باهاش چی کار کرده.» دنیز می گوید: «اسرا غذا خوردن رو نه، از زندگی لذت بردن رو برای خودش ممنوع کرده. اسرا ناامیده. خودش رو بی ارزش حس می کنه. با غذا نخوردن می خواد ثابت کنه که عبارت از عدد و رقم نیست. مثل همه ما می خواد دلیلی برای دوست داشتن خودش پیدا کنه.» برنا می گوید: «من هر کاری لازم باشه برای حل شدن این موضوع می کنم. تا آخر ازش حمایت می کنم.» وقتی دنیز می خواهد کارتش را به برنا بدهد در کشوی میز عایشه قطعه چوب شکسته خودش را می بیند و به فکر می رود.
مراجع بعدی خانم دکتر بایرام پسر آینور است. او که به اصرار مادرش آمده از بودن در آنجا چندان راضی نیست. او وارد اتاق دکتر می شود و خانم دکتر از او با خوشرویی استقبال می کند. بایرام که می داند برای چه به آنجا آمده بدون مقدمه شروع می کند به تعریف کردن ماجرا. او می گوید در محل کارش عاشق دختری شده است. او می گوید: «رویا مثل ما نیست. هر روز یه جوری میاد سر کار انگار داره میره عروسی.
یکی از آشناها ما رو با هم دیده بود و از رویا به مادرم گفته بود. مادرم هم باهام دعوا کرد. وقتی رویا این فهمید ازم خواست اگه می خوامش اینو بهش ثابت کنم. منم فرداش بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اونم قبول کرد. وقتی تو خونه گفتم قیامت شد. رویا هم که دید خیلی گذشته و کسی نمیره خواستگاری حلقه رو پرت کرد توی صورتم و باهام تموم کرد.. حال من خراب بود اما دور روز بعد رویا رو با یه مرد دیگه دیدم. باورم نشد. همون موقع ها هم پدر و مادرم اصرار داشتن برام زن بگیرن. منم وقتی دیدم رویا رفته، از سر لج قبول کردم و یه دختر به قول خودشون خوب رو برام نشون کردم. وقتی رویا اینو فهمید دوباره بهم نزدیک شد و گفت ترسیده منو از دست بده. حالا من یه نشون کرده دارم و هنوز هم رویا رو دوست دارم. نمی دونم چی کار کنم.» خانم دکتر می گوید: «دوست داشتن حس خیلی زیباییه. چه خوب که تجربه ش کردی. ولی بایرام، ممکنه اونم از لج خانواده ت یا کس دیگه ای تو رو بخواد؟