خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۹ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۵۹ سریال ترکی ضربان قلب
قسمت ۵۹ سریال ترکی ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۵۹ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

علی ودات را از صندوق به زحمت درمیاورد و در خیابان میخواباند و با همان وسایل کمی که در اختیارش هست روی او عمل انجام میدهد و به سختی در ماشین میگذارد تا به بیمارستان برساند و به او می‌گوید :«نجاتت میدم.طاقت بیار.» ایپک میبیند نسرین برگشته و میگوید :«من بتو کاری ندارم از اینجا برو.» نسرین می‌گوید:« تا ودات را نبینم نمیروم….»ایپک زنگ میزند ولی ودات جواب نمیدهد. او به اتاقش میرود و اوزگه میگوید یکساعتی هست که در اتاقش نیست.
علی به یک بیمارستان کوچک میرسد و کمک میخواهد. آنجا بیمارستانی است که امکانات کافی ندارد. علی خودش دست بکار میشود و میگوید من دکتر هستم. پرستار میاید و‌ میگوید الان دکتر زینب میاید. زینب میاید و به علی اعتراض میکند و میگوید شما بیمار را تحویل بدهید و کنار بروید.علی تاکید میکند که او خونریزی مغزی دارد و مهمتر از جاهای دیگر است و باید سریع عمل شود. زینب می‌گوید باید جلوی خونریزی شکم را بگیریم.علی میگوید تو بی تجربه هستی و عصبی میشود و بیهوش میشود.
ایپک به ایلول میگوید:«بابا به تلفنش جواب نمیدهد و یکساعت است که بیرون رفته.» ایلول میگوید :«حتما جایی رفته تا این حوادث بگذرند.» چتین آنجاست و میگوید :«بهتر است فیلمهای بیمارستان را ببینیم.» زبنب ودات را عمل میکند. علی در اتاقی در حال استراحت است و می‌گوید اشتباه میکنی….
در ضمن عمل متوجه میشوند که خونریزی مغزی دارد و علی میرود و لباس میپوشد و میگوید:« آمدم تا اشتباه شما را درست کنم…»
پلیس رفتن ودات را بررسی میکند و میبیند که با عجله رفته است.چتین میگوید که درباره شماره تاکسی که سوار شده، تحقیق کنند. به چتین خبر می‌دهند که علی را در بیمارستانی پیدا کرده ایم و با هم آنجا میروند..ایلول میپرسد چه اتفاقی برایش افتاده است؟ او میگوید که علی بیماری را آورده است و به او رسیدگی میکرده است.همکارش می‌گوید کسی را که تصادف کرده بود آنجا آورده است.ایلول خوشحال میشود که علی حالش خوب است.
برای ودات خون o منفی لازم است که در بیمارستان موجود نیست. علی عصبانی شده و‌ از پرستار میخواهد هر طوری شده از هر جا پیدا کنند.پرستار، سلیم و ایلول را میبیند و وضعیت را به آنها توضیح میدهد.ایپک میگوید خون من از همان گروه است و میرود که خون بدهد. در اتاق عمل، علی نمی تواند کار بیشتری انجام دهد و از ودات خواهش میکند که برگردد، اما او دوام نمیاورد و میمیرد…..علی خودش‌ را مقصر میداند. علی بیرون میاید و میبیند همه آنجا هستند. او‌ غمگین است. ایلول بغلش میکند. علی میگوید :«من خوبم نگران نباش…متاسفم.هرکاری توانستم کردم اما نتوانستم نجاتش بدهم و‌گریه میکند.» پرستارها جسد را روی تخت بیرون میاورند.ایپک او را میبیند و میشناسد.ایلول باورش نمی شود. یادش میاید از اخربن دیدارشان و حرفهایی که به او زده بود. او بیرون میرود و‌ گریه میکند.
سلطان آنطرف تر ایستاده و او را نگاه میکند و با خودش میگوید:« آدم خیلی خوبی نبود….ولی چکار میشه کرد؟ تو بخاطر علی اصف باباتو از دست دادی….یه زمانی هم بابای منو ازم گرفت.»
علی بیرون میاید و میبیند که ایلول گریه میکند.ایپک هم آنجا میاد و به علی میگوید :«تنهایش بگذار….او به کسی که باعث مرگ بابایش شده،نیازی ندارد…» علی گریه میکند.
ایپک کنار جسد ودات است و او را نوازش میکند و حرف میزند. آغوز میگوید :« کافیه دیگه…بقیه شو من انجام میدم.»علی و‌ ایلول درخانه هستند. علی میگوید:« من هرکاری توانستم انجام دادم.منو‌ ببخش.» ایلول میگوید میدانم….علی میگوید :«از این به بعد همینطور می‌ماند. نمی توانی مرا ببخشی…هربار که مرا نگاه کنی یادت میاید.»
خانم‌ دکتر زینب با خودش فکر میکند و‌ وجدانش ناراحت است که به حرف علی گوش نکرده و باعث مرگ یکنفر شده است.
نصف شب،ایلول خوابیده. زینب به علی زنگ میزند و میگوید تو حق داشتی، من اشتباه کردم و‌ تاوان آن را پس میدهم. این آخرین شب نگهبانی من است.او از علی معذرت خواهی میکند.علی نگران میشود و به بیمارستان میرود. او پیش زینب میرود و میگوید این کار را نکنی…..زینب میگوید :«به ذهنم رسید، ولی حتی اینکار هم ازم برنیامد.»
علی میگوید :«اشتباه کردی و ضرر زدی. ولی میخواهی ازش فرار کنی…تو وقتی تیغ را بدستت گرفتی ، هدفی داری که آن نجات زندگی دیگران است….امروز نشد ولی فردا پس فردا هایی می‌آیند و آدمهای دیگری میایند که تو زندگی آنها را نجات میدهی. از اشتباهاتت تجربه یاد میگیری… دکتر خوبی میشوی.»
علی موقع برگشتن درسالن بیمارستان، میبیند که چقدر امکانات پزشکی آنجا کم است و‌ بیماران و پزشکان کمبود دارند.
ایلول از خواب بیدار شده و میبیند علی در اتاق نیست. و با تلفن صحبت میکند و به کسی درباره انتقال پول و واریز آن حرف میزند.ایلول میپرسد کجا بودی؟علی میگوید یکنفر میخواست اشتباهی را تکرار کند. من جلویش را گرفتم…. ایلول فکر میکند مربوط به نازلی است و میگوید:« من آن عکس را دیدم. آغوز نشان داد و داستانش را گفت.این چیزی نیست که برایم مهم باشد.» علی میگوید :«مسایل نازلی بی ارزش هستند….اما من به کمک همکاری رفتم که تو عمل بابات بود و برای نجات باباهای دیگر.»
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا