خلاصه داستان قسمت ۲۴۶ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۲۴۶ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که ۲۴۶ قسمت سریال ترکی زن (کادین)در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۲۴۶ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۲۴۶ سریال ترکی زن (کادین)

ساتیلمیش بچه ی خیلی شلوغی و شری است و بچه ها را اذیت می کند اما دوروک از او خوشش آمده. وقتی بهار از ساتیلمیش می خواهد که به خانه ی آنها بیاید، او قبول نمی کند و جیدا را در آغوش می گیرد و می گوید: «میخوام پیش مامانم باشم! » آردا نگاه مظلومی به جیدا می اندازد که او را ناراحت می کند. قسمت و جم با هم دیدار می کنند و قسمت به جم می گوید: «اینا فکر کردن ما جادوگریم؟ بهشون بگو نمیتونیم این کارو کنیم خیلی خطرناکه. » جم می گوید: «ما نمیتونیم اما یه زن خانه دار که از چیزی خبر نداره میتونه! » قسمت می گوید: «بهارو میگی؟ به هیچ وجه این کارو نکن! به هیچ وجه! » اما شب جم به بهار زنگ می زند. بهار جواب او را نمی دهد و بعد با اضطراب مدام از پنجره بیرون را نگاه می کند. بعد هم کمی بعد پیش بچه ها دراز می کشد تا شاید بتواند بخوابد. صبح بهار و جیدا بچه ها را به پارک می برند که کمی بعد نیسان در حالی که گریه می کند به سمت آنها می رود و می گوید:« ساتیلیمش دوروک رو با خودش برد و الان خبری از دوروک نیست. » جیدا و بهار با وحشت به سمت ساتیلمیش می روند. او با خنده می گوید: «گشنه م بود خوردمش! » همان موقع دوروک در حالی که می خندد از توی سطل زباله مادرش را صدا می زند. بهار با نگرانی او را بیرون می کشد و جیدا در حالی که از رفتار ساتیلمیش جا خورده به او خیره می ماند.

فضیلت یکی از گوشواره هایش را به گوش می کند که همان موقع صدای شکستن چیزی به گوشش می رسد و به سمت رائف می دود. رائف از حرصش یکی از بشقاب ها را شکسته. او با دیدن گوشواره با عصبانیت می پرسد: «اونا دست تو چیکار میکنه؟ من خودم اونارو دادم به جیدا! » فضیلت هم عصبانی شده و می گوید: «پسرم تو انقدر احمق هستی؟! اینا یه باندن خودم فیلمشون رو دیدم. اونا ازت سواستفاده کردن! » رائف با عصبانیت می گوید: «من همه اینارو میدونم و خودم جواهرات رو به جیدا دادم! » فضیلت می گوید: «تو داری برای محافظت از اون اینارو میگی! حالا که میبینم جیدا اینطوری ازت سواستفاده کرده هیچ وقت نمیبخشمش! » فضیلت شبانه سوار ماشین می شود و از راننده می خواهد او را به تارلا باشی ببرد. قرار است همه شب را مهمان خانه انور باشند. قبل از رفتن، وقتی بهار به جیدا می گوید که ساتیلمیش هم پسر او است، جیدا زیر گریه می زند و می گوید: «هنوز نیست. بهار وقتی میپرسن بین اونی که به دنیا آوردیش و اونی که بزرگش کردی کدومو انتخاب میکنی، معلومه که آدم اونی رو انتخاب میکنه که باهاش خاطره داره و بزرگ شدنش رو دیده… » بهار او را در آغوش می گیرد و همراه او اشک می ریزد. او از جیدا می خواهد تا با صبوری به ساتیلمیش هم دوست داشتن را یاد بدهند. لحظه ی آخر جیدا گردنبند بهار را که عارف برای او خریده بود را به او می دهد. بهار گردنبند را به گردن می اندازد و به خانه انور رفته و دور میز می نشیند. عارف با دیدن گردنبند لبخند کمرنگی میزند.

بعد از شام، شیرین از بهار می پرسد: «آبجی چرا دیگه فضیلت خانم به داستان تو ادامه نداد؟ جیدا رم همزمان با تو اخراج کرد! » بهار به گفتن نمیدانم اکتفا می کند که شیرین مجله ای را که روی آن عکس فضیلت همراه با گوشواره ها است را می آورد و به همه نشان می دهد و می گوید: «گوشواره هاش شبیه گوشواره هاییه که شما رفتین با برشان فروختینش مگه نه؟ » بهار و جیدا جا می خورند و عارف به آن دو خیره می شود. انور به ناگهان فریاد می زند: «شیرین بسه. تو داری به اینا تهمت میزنی! » شیرین می گوید: «میدونستم باور نمیکنی برای همین عکسشو تو بازار طلافروشی گرفتم. ببین! » انور گوشی را کنار می زند و می گوید: «دخترای من همچین کاری نمیکنن! » شیرین به بهار می گوید: «بگو دیگه کاری نکردی! » بهار با نگرانی سکوت می کند و عارف و انور با ناراحتی به او چشم می دوزند تا جوابی بدهد که همان موقع در خانه به صدا در می آید و پدر آردا با دو مرد دیگر وارد خانه می شود و می گوید:« اومدم دنبال آردا! »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا