خلاصه داستان قسمت ۳۹۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۳۹۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۳۹۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۳۹۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۳۹۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

تکین از فکرت میپرسه امنیت عمارت دمیر را بالا بردی؟ فکرت تایید میکنه و میگه بله عموجان افراد خودمونم گفتم برن اونجا، تکین یکدفعه یادش میاد و میگه عمارت خودمون چی؟ ما واسه خودمون کار نکردیم هرچی باشه من برادرشو کشتم احتمال داره به خانه ما هم حمله کنن فکرت میگه من الان میرم اونجا کاراشو میکنم. تو عمارت یامان ها زلیخا به لطفیه خانم میگه چرا کرمعلیو نیاوردین با بچه ها بازی کنه؟ بتولیش دستی میکنه و میگه من میرم میارمش. بتول به اونجا میره و نظیره بهش میگه آماده ست الان میرم میارمش، بتول که میفهمه نظیره برادرزاده اش بیمارستانه و میخواد بره از فرصت استفاده میکنه و میگه تو برو من خودم میرم برمیدارم میبرمش نترس دختر شرمین خانمم.

بتول تو خانه میچرخه و با دیدن تابلو هولیا جا میخوره و میگه چه عشق بزرگی داری عموجان. از دارودسته کوموش اوغلو وقتی میبینن نظیره اومد بیرون فکر میکنن که کسی خونه نیست بع خاطر همین یواشکی وارد خانه می شوند و کپسول های گاز آشپزخانه را باز میکنن. بتول کرمعلیو برمیداره تا بره که یکدفعه میبینه آشپزخانه منفجر شد و وحشت میکند. بتول کرمعلیو برداشته و با گریه و فریاد از خانه بیرون میاد و خانه تو آتش میسوزد. فکرت همان موقع راز راه میرسد. فکرت وحشت زده کرمعلیو میگیره و از بتول میپرسه چه اتفاقی افتاده کسی تو هست؟

بتول میگه نه هیچکی نیست و ماجرارو میگه و با هم به عمارت میرن‌. همگی با دیدن اونا میترسند و ماجرارو میپرسن که چیشده؟ فکرت تعریف میکنه و به تکین میگه جون کرمعلیو مدیون بتولیم اگه نبود معلوم نبود بچه ام چی میشد! تکین به بتول میگه یه جون طلبکاری ازم جون پاره تنمو نجات دادی ممنونم. بالاخره اوزون چشمایش را باز میکنه و عفور به ثانیه خبر میده و از خوشحالی نمیدونن باید چیکار کنن.

۱ هفته بعد..

هاکان کوموش اوغلو به چکوروا میاد و میره پیش قدیر تا اطلاعاتی که درباره خانواده دمیر پیدا کرده را بگیره. اوزوم مرخص میشه و همگی از دیدنش خوشحال میشن. امیت شبانه با جومالی نقشه میکشه که عدنان را بدزدد و ببره واسش‌. وقتی متوجه نبود عدنان میشن باری دیگر زلیخا میمیره و زنده میشه و تو عمارت یه ماجرایی دیگه شروع میشه. تلفن خانه زنگ میخوره و زلیخا با جواب دادنش میفهمه که کار امیت بوده. زلیخا میگه بچه من دست توعه الهه عذاب؟ امیت میگه اگه میخوای بچه تو بیا به جایی که میگم البته تنها وگرنه دیگه نمیبینیش. زلیخا با عصبانیت اسلحه دمیر را برمیداره و تنها میره به سر قرار. هاکان که عمارت را زیر نظر داشته، زلیخا را تعقیب میکنه. زلیخا میگه بچم کجاست؟ امیت میگه اگه بچه تو میخوای منو ببر پیش دمیر یا بگو کجاست! زلیخا که جونش داره میرسه به لبش میگه نمیدونم نیست امیت نیست هرجارو گشتیم نیست نمیدونم کجاست.

امیت میگه باور نمیکنم اگه نگی عدنانی هم در کار نیست. زلیخا قسم میخوره ولی وقتی میبینه امیت مرغش یه پا داره اسلحه را سمتش میگیره تا بترسه ولی امیت میگه میخوای بکشی منو؟ و با حالتی تمسخر میخواد بره سمت ماشینش که زلیخا جلوشو میگیره و تو درگیری به امیت شلیک میکنه‌. امیت میوفته زمین و زلیخا میترسه و میخواد ببینه مرده یا نه که متوجه بالشت زیر لباسش میشه و میگه تو حامله نبودی الهه عذاب و گریه میکنه. صدای بوق ماشین میاد و دنبال صدا میره که میبینه عدنان تو ماشین نشسته و برمیدارتش و به سمت عمارت میره. هاکان همه ی این صحنه هارو دیده و بعد از رفتن زلیخا امیت را تو ماشینش میزاره و با خودش میبره.

همگی با دیدن عدنان خوشحال میشن و خدارو شکر میکنن. زلیخا به تکین و فکرت میگه میشه یه لحظه بیاین تو کار دارم باهاتون. شرمین میخواد بره تو که بتول جلوشو میگیره و میگه تورو که صدا نکرد کجا میری ؟ تو برو خونه من میام. زلیخا با گریه ماجرارو واسه ی تکین و فکرت تعریف میکنه و ادامه میده تازه حامله هم نبوده. تکین و فکرت تعجب میکنن که زلیخا میگه بالشت زیر لباسش مشخص شد وقتی افتاد. تکین میگه این چه جور شیطانی بوده دیگه. زلیخا با گربه میگه من نمیتونم برم زندان بچه هامو چیکار کنم؟ فکرت میگه من گردن میگیرم زلیخا مخالفت میکنه و تکین میگه تو همینجوری زیر ذره بین ژاندارمری هستی نمیتونی هرچی میشه تو گردن بگیری باید یه فکر دیگه بکنیم و با هم به سمت محل حادثه میرن. بتول تمام حرفاشونو میشنوه و به محض رفتنشان او هم با ماشین تعقیبشان میکنه.

تکین و فکرت و زلیخا میبینن که اثری از امیت نیست. تکین رد خون را میگیره و جایی که رد تموم میشه زلیخا میگه ماشین همینجا بود. تکین میگه خدارو شکر نکشتیش زلیخا فکر کردی مرده ولی زخمی شده و خودشو به ماشین رسونده و رفته. زایخا خوشحال میشه. بتول که اونجاست از همه ی ماجرا مطلع میشه‌. شرمین میاد میبینه بتول خونه هستش و ازش میپرسه کجا رفتی یهو دلم شور افتاد؟! بتول ماجرارو برایش میگه و شدمین خدارو سکر میکنه که امیت نمرده بتول میگه معلوم هست چی میگی مامان؟ من میخواستم مرده باشه که یواشکی به پلیس گزارش بدم اینجوری اون هم می افتاد زندان بدون دغدغه شرکت و همه چیز مال ما میشد. بتول میگه باید بگردم هرجور که شده امیت را پیدا کنم و راضیش کنم که از زلیخا شکایت کنه.

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا