خلاصه داستان قسمت ۴۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۸۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
بتول با چشمانی گریان از عبدالقدیر میخواد تا چشمانش را باز کنه. بعد از چند دقیقه عبدالقدیر چشماش باز میشه و میتواند به کمک بتول روی پاهایش بایستد. عبدالقدیر به وهاب میگه تو روی برادرت هم اسلحه کشیدی؟ پس این کارم ازت برمیاد! به منم شلیک کردی؟ سپس بتول با عبدالقدیر میره و تو مسیر از راننده میخواد تا سریعاً او را به بیمارستان برسانند. اما عبدالقدیر میگه نه بیمارستان خطرناکه بریم خونه. وهاب که تازه به خودش اومده با خودش میگه من چیکار کردم؟ من به برادر خودم تیر زدم! خاک بر سرم کنن. فسون به شرمین میگه بین عبدالقدیر و بتول چیزیه؟ آخه با عبدالقدیر رفت و واسش گریه میکرد! شرمین می خواد همه چیز را طبیعی جلوه بده و بهش میگه مگه ندیدی با زور بردتش؟ فسون آنها را تنها میذاره و می گه من جونمو دوست دارم منو وارد ماجراهاتون نکنید و فرار میکنه. وهاب شرمین را سوار میکنه و باهم دیگه به سمت رستوران میرن. جوریه در آشپزخانه عمارت با غفور تنهاست و سعی میکنه از زیر زبانش حرف بکشه بیرون تا ببینه ملکی چیزی داره یا نه. جوریه میگه باید آدم به آشیونه ای داسته باشه واسه خودش که راحت کلید بندازه بره داخل! غفور بهش میگه که منم خونه دارم مگه چیه؟
جوریه بهش میگه نه منظورم یه خونه سرایداری تو عمارت نبود منظورم یه خونه خوب مستقل که پنجره داشته باشه، بزرگباشه، باغچه داشته باشه، حیاط داشته باشه. غفور بهش میگه خوب منم منظورم همون بود منم یه سه طبقه خونه دارم باغچه داره، پنجره داره، اتاق خواب داره. جوریه حسابی جا میخوره و میگه واقعاً؟ غفور میگه آره تو مرکز شهر هم هست نزدیک به بازار جوریه خوشحال می شه و می گه این که خیلی خوبه همان موقع فادیک از راه میرسه و میبینه که شیر برنج عزیز خانوم جلوی غفوره واسه همین از آنجا برمیداره و میگه این برای عزیز خانومه آخرین کاسه ای هستش که مونده و سهم امروزشه! جوریه بهش میگه عیب نداره خودم الان واست درست می کنم. فادیک از رفتارهای جوریه، از اینکه انقدر پیش غفور خودشیرینی میکه کلافه شده. هاکان به عمارت میره و به فادیک میگه حقیقت داره که فکرت مرده؟ من همچین چیزی شنیدم! فادیک و جوریه حسابی جا می خورند که همان موقع تلفن عمارت به صدا در میاد فادیک با برداشتن تلفن میبینه که زلیخاست ازش درباره فکرت میپرسه که زلیخا بهش میگه که حسابی مجروح شده و حالش وخیم اما هنوز زنده است انها خدا رو شکر می کنن و میگه که باید دست به دعا بشیم.
هاکان با شنیدن موضوع زخمی شدن فکرت به سرعت از آنجا میره. دکتر مخصوص عبدالقدیر در خانه ازش میپرسه که دوباره چیکار کردی؟ و شروع میکنه به درمان کردنش. لطفیه و زلیخا به اتاق آیکوت در بیمارستان میرن و ازش می پرسند که حال فکرت چطوره؟ او بهش میگه که وضعیت خوبی نداره و باید سریعاً عمل بشه اما هیچ دکتری اینجا نیست. لطفیه با گریه ازش میپرسه یعنی فکرتم میمیره؟ آیکوت بهشون میگه امیدتونو از دست ندین من همه تلاشمو می کنم تا یک دکتر پیدا کنم. زلیخا با چتین صحبت میکنه و میپرسه که ماجرا چیه؟ چتین بهش میگه که نمیدونم چی شد یه دفعه چرخ ماشین از جاش درومد و این چیزی نیست که همینجوری اتفاق بیفته قطعاً یه نفر دستکاری کرده فکر می کنم زیر سر چولک باشه ولی الان از خدا می خوام که داداش فکرت چشماشو باز کنه بعد به حسابش می رسیم. حشمت در خانهاش منتظر بتوله و از افرادش میپرسه که چرا اینقدر دیر کردن و به یکی از افرادش میگه تا زنگ بزنه و بپرسه که کی از آرایشگاه راه افتادند اما متوجه میشن که اصلاً بتول آرایشگاه نرفته. او حسابی جا میخوره و استرس میگیره. چند دقیقه بعد وهاب با شرمین به آنجا میروند و شرمین با گریه و زاری ماجرا را برایش تعریف می کند حشمت یقه وهاب رو میگیره و میگه داداش تو همچین کاری کرده؟
وهاب با ترس میگه من خودم بهش شلیک کردم به برادر تنیم شلیک کردم! زخمی شد اما نمی دونم الان کجاست؟! حشمت به افرادش دستور میده تا همه جا را بگردن دکتر به عبدالقدیر میگه وضعیت خیلی بده اینجا نمیشه کاری کرد باید بری بیمارستان. عبدالقدیر بهش میگه من نمیتونم برادرمو لو بدم! اما دکتر بهش میگه اینجا بمونی میمیری. بتول عبدالقدیر را به بیمارستان میبره. سپس وقتی به بخش منتقل میشه از پرستار حالشو میپرسه و بهش میگه تا فردا به هوش میاد؟ بتول با گریه کنار عبدالقدیر میشینه و ازش عذرخواهی میکنه و از آنجا به سمت خانه حشمت میره بتول وقتی به خانه حشمت میرسه او با نگرانی ازش میپرسه که دلم هزار راه رفت کجا بودی؟ همه چیزو واسم تعریف کن اذیتت کردن؟ چجوری از آنجا فرار کردی؟ بتول میگه عبدالقدیر به شدت زخمی شده بود یکی از افرادشو گذاشت مراقبم باشه منم با صندلی زدم تو سرش و فرار کردم الان هم نمیدونم مرده یا زنده هستش و از حشمت میخواد تا این روز خوبشونو خراب نکنن و زودتر عقد کنن. سپس شرمین او را به یکی از اتاق خوابها میبره و ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ این ماجراها چیه؟
بتول بهش میگه تو نفهمیدی که من و عبدالقدیر به همدیگه علاقه داریم؟ واسه همین این کارارو امروز کرد که من با حشمت ازدواج نکنم. هاکان به محل استراحت و مرخصی دکتر میره و بهش یه چک سفید میده و میگه هر چقدر که میخوای توش بنویس امروز باید یه عملی انجام بدی. مراسم عقد حشمت و بتول بهخوبی انجام میشه. شب بتول برای حشمت شربت درست میکنه و توش از همان دارویی که خرید بود میریزه. او اول امتناع می کند از خوردن و میگه میل ندارم اما بتول اصرار میکنه که من اینو واسه تو درست کردم. حشمت ازش می خواد تا خودش هم یه خورده ازش بخوره اما بعد بتول به بهانه اینکه لیمو معدهشو اذیت میکنه نمیخوره. حشمت عصبانی میشه و پشت موهایش را میگیرد و میگه فکر کردی من احمقم؟ میخواستی با ۳ گرم دارو حشمت خان را بکشی و بعد از عقد همه اموالشو بالا بکشی؟ بتول با ترس بهش نگاه میکنه و میگه این حرفا چیه؟ من تورو دوست دارم. حشمت به یاد میاره که قبل از مراسم عقد همان دارو فروش پیشش میاد و موضوع را بهش میگه از طرفی حشمت عاقد الکی خبر میکنه….